كاميار(حسينعلي) طوافي
نام پدر : كيومرث
دانشگاه : علم و صنعت تهران
مقطع تحصيلي : كارشناسي
رشته تحصيلي : مواد و متالورژي
مكان تولد : همدان (همدان)
تاريخ تولد : 1343/6/3
تاريخ شهادت : 1365/2/1
مكان شهادت : فاو
خاطرات والدین شهید حسینعلی طوافی
راوي : والدين شهيد

بسم الله الرحمن الرحیم

متن مصاحبه با خانواده محترم شهید حاج حسینعلی (کامیار) طوافی

توجه: برادر شهید حسینعلی طوافی به نام "علی (کامران ) طوافی" نیز شهید شده است.

پدر شهید:

همین حاج خانم ما دو بار دنبال همین شهید ما تا خط اول جبهه رفت تا ایشان را برگرداند، مردم می گفتند که این خانم چی هست! چه جراتی دارد که تا وسط جبهه آمده است؟! بعد چون دوباره مجروح شده بود ایشان گفته بود که شما بیایید درستان را بخوانید. بعد آخرین بار که افتاده بود توی تله انفجاری و آورده بودند بیمارستان مشهد من بالای سرش بودم منتها من به ایشان (حاج خانم) گفتم شما برو که من بتوانم بالای سرش بایستم (بیمارستان قائم مشهد) آن موقع که سخت مجروح بود و فقط دعا می خواند. این ها غذا که نمی توانستند غذا بخورند و فقط دعا می خواند، پرستارش می گفت که این ها گاهی زنگ می زنند و ما را صدا می کنند، ما می رویم و چیزهایی که این ها می خواهند برایشان برآورده می کنیم اما این بچه یک بار نشد که زنگی بزند و آبی و ... بخواهد. ما هم دو روز یک بار می رفتم نماز می خواندیم و زیارت می کردیم و بر می گشتیم. یک روز نشسته بودم آنجا نماز می خواندم، دعا می خواندم و ... یک بار چون بچه ها خیلی تکه پاره بودند و وضع بدی داشتند من داشتم گریه می کردم برای این بچه ها. از امام رضا (ع) طلب شفای این بچه ها را می کردم یک سیدی دست زد به پشت شانه من گفت حاجی چرا گریه می کنی؟ گفتم آقا این بچه ها همه تکه پاره شده اند همه، بچه های ما هستند فرق نمی کند اما الان رفتیم بیمارستان وضعشان را دیدیم گفت آقا کاری ندارد ناراحت نباش. گفتم آقا ناراحت نباشم؟ همه تکه پاره اند. آمده ام از امام رضا (ع) شفای این ها را طلب کنم گفت بدو یکدونه ظرف بردار از اسماعیل سقایی. آنجا یک جایی هست که آب هست از آنجا یک مقدار آب بردار، ببر آنجا به این ها بده خوب می شوند. من پا شدم آمدم با خودم گفتم این آقا چقدر ساده است. اگر آب آدم را خوب بکند، مردم همه می روند آب را می خورند هرکه مریض باشد تا برگشتم دیدم آقا نیست. گفتم بابا این یک دقیقه بیشتر نیست یا این طرف رفته یا آن طرف رفته. من همه جهات را می روم تا ایشان را پیدا کنم من هر طرف دویدم آن آقا را پیدا نکردم. هراسان آمدم جلوی صحن طلا و آنجا ایستادم یکی داشت آنجا را جارو می کرد مرا صدا کرد گفت بیا جلو این جارو را بگیر همین جا را جارو کن تو چه دیدی؟ گفتم آقا من یکی گفت هیس! هیچ صحبت نکن فقط جارو را بگیر و جارو کن این هم قسمت هر کسی نمی شود من هم جارو را گرفتم و جارو کردم گفت: هر دستوری که به تو داده عمل کن. آن ها هم می دانستند. من هم همینطور بدنم می لرزید و همینطور پا برهنه رفتم بیرون حرم و یک ظرف پلاستیکی خریدم، سبز رنگ بود. آوردم همان جا اسماعیل سقایی، شستم و پر از آب کردم و برداشتم و آوردم و رفتم کفشم را گرفتم و رفتم بیمارستان. بچه ها که سی سی یو بودند و غذا خوردنشان ممنوع بود. آب هم نباید می خوردند چون تمام اعضای بدنشان تکه پاره بود و شش آن ها پاره شده بود و در بدنشان لوله بود من در لوله ها را باز کردم و این آب را توی دهن بچه ها ریختم توی (دهان) بچه هایی که در اتاق بودند من به آن ها رسیدگی می کردم چون اجازه داشتم. من کارت پزشکی دارم. شب آنجا می ماندم. آقا کیهان این دستور را داد، روز بعد ۱۴ نفر مرخص شدند. آقایی که رئیس بیمارستان بود گفت آقا اینجا معجزه شده و آن آقا (سیدی که دستور را داده بود) گفته بود که شما به هیچ وجه حق نداری به کسی حرف بزنی و من توی دهان همه این ها ریختم توی اتاق های دیگر هم بردم، ریختم، تا این که تمام شد (حدود ۱۰ گرم می ریختم) این ها که مرخص شده بودند گریه می کردند که ما آمدیم امام رضا، اما امام رضارا زیارت نکردیم. گفتم من تقبل می کنم به شرطی که رئیس بیمارستان اجازه بدهند ما از رئیس بیمارستان اجازه گرفتیم که این ها که شفا پیدا کردند حال بعد از یکی دو روز وضعیتشان مشخص شود من این ها را ببرم به زیارت و ایشان قبول کردند و گفت شما مسئولیت را قبول کن و ببر. من این ها را با یک ماشین آمبولانس بزرگ بردم و در حین پیاده شدن یک شیشه خورد به زمین در صورتی که ما آن هایی که شیشه هایشان را برداشته بودند ودکتر تایید کرده بود که این ها سالم هستند می توانند مرخصی بشوند. حال گفته بود می توانند مرخص شوند نه این که الان مرخصند. این شیشه که خورد زمین من خیلی ناراحت شدم، دیدم که یکی از بچه ها که هنوز شیشه اش را باز نکرده اند این هم خودش را جا زده و این هم به عشق امام رضا آمده این ها که آمدند معجزه شد که شیشه نشکست، یک شیشه معمولی بود. آب هم تویش بود. افتاد ولی نشکست. این هم از معجزه امام رضا. این ها آمدند ما گفتیم که برای رزمندگان اسلام صلوات بفرستید هم راه را باز کردند و همه در آن شلوغی رفتند کنار، هنوز وسطش را حریم نکرده بودند برای خانم ها و آقایان، این ها چسبیدند به ضریح و همینطور گریه می کردند و زیارت می کردند. یعنی واقعا آن طور که این ها چسبیده بودند به ضریح هیچ کس نمی تواند که به این راحتی آنجا برود و زیارت کند. این ها به مراد دلشان رسیدند و روز بعد هم یک تعدادی مرخص شدند.

مادر شهید:

من به عنوان مادر که بچه را به ثمر رساندم به دانشگاه رساندم، چند تا بچه از این ها که کنکور می دهند در دانشگاه قبول می شود بعد بچه هایی که در ناز و نعمت بزرگ شده اند آن وقت همه چیز را ول کنند و بروند توی جبهه بعد خود را نبینند و خدا را ببینند. اسماعیل وار بروند و اینطور بشوند. شما حالا (اگر) جای ما پدر و مادر ها بودید چه می کردید؟ البته درج مقام شهید را خدا درست می کند اما یک وقت بچه های بچه هایی هستند که از همه چیز می گذرند، همه چیز را اینجا می گذارند و از رویش می گذرند. ما شهدای والایی مثل شهید بهشتی، مطهری، آقای رجائی، باهنر و ... داشتیم اما این ها در حین مقام از بین رفتند ولی این ها مقام را گذاشتند و رفتند کسی به آن ها نگفته بود بروند و خودشان رفتند ...

پدر شهید:

هدف از صحبت های شما (مادر شهید) ارزش انقلاب و نگهداری انقلاب بود. این بچه ها باید تلاش بکنند که این انقلاب را حفظ بکنند.

مادر شهید:

شما بچه ها برای ادامه راه شهدا باید همبستگی داشته باشید و نظرتان یکی باشد. همانند شهدا که ترس در وجودشان نبود و آنچه را خدا می گفت اجرا می کردند.

پدر شهید:

بیگانگان برای از بین بردن فرهنگ درست و اسلام در ایران با پول به جلو رفته اند، شما با دین باید جلو بروید و جلوی آن ها را سد بکنید. وقتی حضرت امام دستور داد که بروید به جبهه، خیلی ها نرفتند این ها هم می توانستند نروند اما همه چیزشان را گذاشتند و رفتند از خود گذشتگی کردند، خودشان را ندیدند و خدا را دیدند. آنچه را خدا می گفت گردن می گذاشتند یعنی امایی برای این ها وجود نداشت و گردن می گذاشتند. از جان گذشته بودند. بعضی ها ممکن است از ترس جان، ترس از مردن و (از دست دادن مال) و ... باشد که جبهه نروند. این ها مثل طلایی بودند که به آن عیار نمی زنند. می گویند که طلای خالص ۲۴ عیار است. جلوی جبهه انسان های خالص می روند این ها دستور امام را در اتاقشان قاب کرده بودند خودسازی داشتند.

ما حاج حسینعلی را مکه فرستادیم در مکه ایشان نمازی را که با رفقایش می خواند در رکعت دوم سوره بقره را می خواند ما در ماه رمضان دو شب سوره بقره را می خوانیم. هدف هر کس فرق می کند در آنجا رفیق ها گفتند ما نمازمان تمام شد ...

خوب هر کس این آدم نمی تواند باشد من خودم نمی توانم باشم (مانند او). من دو تا سطر سوره بقره را بیشتر نمی توانم حفظ بکنم، خوب هدف هر کسی فرق می کند. وقتی می رفت بیرون من نمی دانم چه کار می کرد. توی دانشگاه ما خبر نداشتیم چکار می کرد؟

حفظ انقلاب، خودسازی و تمام این ها برنامه کارشان بود. در داخل اتاقشان کاغذی نصب کرده بود که چاپی هم بود و در آن حتی ورزش، نظافت، سعی و کوشش و تمام این ها دستوراتی که خود امام داده بود در آن بود. هر چه که دستور امام بود. این ها خط امام بودند آن زمان به جز امام کس دیگری دستور نمی داد. هر چه امام می گفتند این ها همان را اجرا می کردند.

امام خودش دستور داد که جوان ها در حد خودکفایی (در حد کفایت) باید به جبهه بروند. بچه من که مجروح جنگی بود، چند بار گفتیم نامه بنویس (به امام) که ببینیم در حال حاضر شما می توانید بروید شما که فلج هستید، سینه، ریه ... مجروحید ۲۵ یا ۲۵۰ ترکش را من در بدنشان شمردم گفتم که دراین حال آیا شما باید به جبهه بروید؟ باز هم گفت من نمی توانم بمانم. نامه نوشت به حضرت امام سوال کرد گفتند در حد خودکفائی. (لازم است جبهه ها پرشود) یعنی خودش تفسیر کرد که من باید بروم یعنی احتیاج است. خیلی ها بودند که نمی رفتند.

مادر شهید:

من دو چیز را در زندگیم رعایت کردم. یکی این که حلال خدا را حرام نکردم و حرام خدا را حلال نکردم و تا آنجایی که توانستم وضعیت را طوری ... که اگر نتوانستم راست بگویم، دروغ نگفتم. این ها را در زندگیم رعایت کردم وبه بچه ها هم همین ها را یاد دادم موضوع دوم این که من دلم نمی خواست فرزندم شهید بشود برای این که مادر بودم و فرزندم را با تمام وجود دوست داشتم. درست است که می گویند بچه ای که شهید شود در بهشت هر مقامی که داشته باشد پدر و مادر یک درجه از آن بالاتر است ولی من دلم می خواست روزی صد بار بمیرم و زنده بشوم ودر جهنم باشم ولی بچه هام باشد. حال این یا محبت مادر است یا ایمانم ضعیف است.

نمی دانم اما از آن طرف هم خداوند به من صبر داده، صبر زیادی به من داده و پیش هیچ کس تا حال خودم را کوچک نشمرده ام یا بگویم بچه ام رفته، اشتباه کرده، نه! بچه ام راهش را خودش انتخاب کرده، چشم باز هم انتخاب کرده. ممکن است من الان اینجا هستم مقام مادری آن بچه را نداشته باشم چون آن یک چیزی هست که بالاتر بوده من هر چه برای شما بگویم نمی توانم توصیف کنم آن کسی که خلقش کرد، خدا می داند و من که مادرش بودم نمی توانم بگویم که چه بوده، کی بوده و ... فقط می توانم پاک و خالص بگویم هر چیزی بوده ... خدا بوده و هیچ چیز به غیر این نبوده شاید هم این صبری که خدا به ما داده که بعد از آن ها ما بتوانیم بمانیم، البته من گاهی وقت ها فکر می کنم که آدم پوست کلفتی هستم برای این که بعد از آن بچه ها فکر می کنم زنده بودن برای من حرام باشد. یک همچنین بچه هایی که من از دست داده ام زنده بودن بر من حرام است. زندگانی نکردیم و هر چیزی هم که داریم انجام می دهیم از روی عادت است. یعنی روح ما با آن بچه ها رفته است ممکن است شهادت شان برای ما افتخار باشد اما فقدانشان خیلی سخت و ناگوار است من به عنوان مادر شهید، شهیدی که من می شناختمش فکر می کنم آن ها به هدفی که می خواستند رسیدند. ولی من مادر نرسیدم. چون دلم می خواست از شهادت بچه من و از ریختن خون بچه من، آنچه آن ها برای این مملکت و این آب و خاک می خواستند انجام شود. اما متاسفانه نشد و من ناراضی هستم موقعی خوشحالم که آنچه آن ها می خواستند و آنچه که آن بچه ها و شهدا اعتقاد داشتند مردم ما و دانشجویانی که می خواهند راه آن ها را ادامه دهند به آن ها برسند.

حالا ممکن است ما از نظر بعضی ها ایمانمان قوی نباشد. خدا را نشناسیم. نمی دانم. اما این را می دانم که بچه هایی که همه چیز زندگی برایشان فراهم بوده آن ها را بگذارند و بروند این خیلی مهم است که خدا را بشناسند به قول قدیمی ها که می گویند (اگر به دولت رسیی مست نردی مردی!) آدم وقتی به چیزی می رسد خدا را فراموش نکند و به همان چیز که از قبل بوده اعتقاد داشته باشد حالا نمی دانم ک شما بچه های جوان درباره ما پدر و مادر ها چگونه فکر می کنید. اسم کامیار ما حسینعلی بوده و اسم کامران ما حسنعلی بوده خودش دوست داشت که به او علی بگوییم (علی کامران) وقتی که شهید شد وسایلی که برای ما آوردند همه جا نوشته بود، علی کامران رئوفی، ولی خانواده من به او حسن می گفتند چون روز شهادت امام حسن (ع)، ۲۸ صفر به دنیا آمده، منتها علی اسم برادر من بود و مادرم دوست نداشت به او علی بگوییم. می گفت باید «علی» یک باشد در خانواده. و خودش وقتی بزرگ شد گفت به من بگویید علی کامران. با بچه های علم و صنعت که منافق ها بحث داشتند. خیلی بچه خوش برخوردی بود آن ها همه دوست داشتند و می گفتند که ما با کامران طوافی بحث می کنیم خیلی خوش برخورد و خوش روحیه بود و با بخشش همه را جذب می کرد خیلی ها را هم به این راه کشاند یعنی بچه هایی که آن موقع طرف مجاهدین بودند همه برگشتند الان دوستانشان می آیند و به ما سر می زنند از خانواده های خیلی بالایی، حتی دو سه تا هم پدرانشان اعدام شده بود. پدرشان تیمسار بودن آن ها فعالیتی که داشتند این بود که ما کانونی داشتیم به نام کانون وحدت توی نارمک . این پسرهای ما سه تاشان آنجا فعالیت می کردند. همراه آن سری که حاج خانم اسمشان را برده آن ها، سری اول بچه های دانشجویی که زمان انقلاب آنجا ساختمانی بود که ساختمان پزشکی بود یک خانم دکتری بود که پدرش آنجا را وقف کرده بود و خانم دکتر آنجا کار می کرد. بعد انقلاب که شد کمیته آنجا را گرفت کسی آمد آنجا زن و بچه اش را آورد و نشست کرد بود. ساختمان درست کرده بودند برای کمیته و کمیته به آنجا منتقل شد. این فرد که از آنجا بلند نمی شد همین علی کامران ما رفت و برایش جایی را گرفت زمین گرفت، ساختمان گرفت. حالا نمی دانم چه کار کرد. او را آنجا اسکان داد و آنجا را مرکز فعالیت های اسلامی مخصوص دانشگاه علم و صنعت کرد و بچه های دانشگاه مخصوص دانشگاه علم و صنعت کرد و بچه های دانشگاه علم و صنعت آنجا فعالیت می کردند. الان هم هست. اما به قول خودشان دست بسیج است و خود ایشان آنجا را سرپرستی می کرد...

ما آنجا کلاس می گذاشتیم، کلاس های تابستانی بود چون من خودم فرهنگی آنجا بودم و مربی پرورشی بودم و

کارهای پرورشی می کردیم.

بچه های محل را جمع می کردیم برای دختر ها کلاس های خیاطی، کار آموزی و ... داشتیم. کلاس زبان و درس های تقویتی و کلاس های دینی و نهضت سواد آموزی هم داشتیم بعد برای پسرها برنامه استخر، کوه، ... داشتیم. برای این که بچه ها در تابستان بیکار نباشند و همین بچه های ما اردو می بردند و...، که الان فیلمش هست. ۱۹ سال هم ساختمان دست من (مادر شهید) بوده و با هزینه شخصی آنجا را اداره می کردیم. مرکز فعالیت های اسلامی دانشگاه علم و صنعت هم همین جا بوده. چون بچه های ما فعالیت می کردند و از آنجا تقسیم می شد به بیرون چون قرار بر این بود وقتی منافقین هجوم آورده بودند و دانشگاه ها را گرفته بودند. این ها باید جایی داشته باشند. اول بچه های انجمن اسلامی از دانشگاه بیرون آمده بودند. این ها اولین مرحله کار که کردیم بچه ها را جایگزین کردیم اینجا، مرکز فعالیت ها اینجا بوده و حدودا که بتوانند آن ها را بیرون کنند.

تا سال ۷۱ آنجا بودیم و آنجا هم خط و خط بازی شد و باند بازی شد و توی خود بچه ها گروه بندی شد من دیدم که دیگر فایده ندارد و سوء استفاده های ناجور شد و گفتم که این ساختمان امانتی بوده از شهدا به این امانت که خیانت شود دیگر فایده ندارد. مهندس صابری هم بود. مهندس صابری با شهید علی بود که هر دو در جبهه شهید شدند. جسد این بچه نیامد و مال ما آمد. در عملیات والفجر ۱ بود که شهید شدند. توی سنگر بودند. جسد مهندس صابری که سال آخر مهندسی در دانشگاه علم و صنعت بود آنجا ماند من فکر می کنم که سال ۷۲ که روی سنگ قبر بچه نوشته اند جسدش برگشت که هر دو با هم در بوکان بودند که مهندسی صابری رئیس بخشداری بود. خود علی ما را می خواستند فرماندار آنجا بکنند بعد این ها آمدند یک شب خانه ما صحبت کردند و گفتند شما اجازه بدهید ما به کردستان برگردیم. من به پسرم گفتم تو چهار ماه آنجا اندی من از این می ترسم که تو به دست هم وطن خودمان شهید بشوی چون آنجا بچه ها را می کشند ولی اگر جبهه شهید شوی می گویند به دست دشمن شهید شدی. آنجا هم باید پشت را مراقب باشی هم جلو. اما اینجا (جبهه) فقط باید جلویت را مراقب باشی این بود که این ها آمدند. خانه ما که شب بچه های دانشگاه جلسه داشتند. من راضی نشدم به این که علی ما دوباره برگردد به کردستان یک هفته اینحا ماند و بعد رفت به جنوب. خود بچه شهید صابری بعد از یکی دو هفته من دیدم که برگشت به تهران گفتم که چه شده؟ گفت من نمی توانستم بدون علی آنجا باشم. قرار گذاشتیم که با هم برگردیم به جنوب، این ها رفتند در حمله والفجر مقدماتی علی و مهندس صابری مجروح شدند. آمدند تهران و بعد از مدتی خوب شد و برگشت دوباره حمله والفجر یک. حضرت امام دستور داده بودند که خط ابو قریب والفجر یک ...

۲۲ فروردین بود که هر دو شهید شدند پسر من را آوردند اما شهید صابری آنجا مانده بود که این ها عراقی ها پیشروی کردند این با بولدوزر خاک رویش داده بودند. خلاصه این که مرکز فعالیت این بچه ها همان ساختمان غفاری بود که کانون وحدت نامگذاری کرده بودند که سرپرستی اش را خود من داشتم که اغلب بچه ها جبهه می رفتند و می آمدند که تمام برنامه ریزی انجمن اسلامی آنجا بوده. چون در خود دانشگاه جایگاهی نداشتند. بعد از چندین سال که جنگ شروع شد و کشور آرام شد این ها کم کم توی دانشگاه انجمن اسلامی تشکیل دادند و خود حسینعلی ما عضو شورای مرکزی انجمن اسلامی بود. شهید راسخی نژاد هم از بچه های کانون بود.

زمان منافقین وقتی که دانشگاه را بچه های منافق گرفته بودند. بچه های ما دانشجو بودند، مجبور بودن که خانواده ها این ها را برنامه بدهند، شب که می شد ما بچه های محل را جمع می کردیم می بردیم آنجا که بتوانند با این ها همکاری داشته باشند. این ها شب و روز که باید آنجا می ماندند. دسته دسته استراحت می کردند. یک سری آنجا می ماندند. بچه های محل را ما جمع می کردیم می بردیم آنجا (کانون وحدت) آن هایی که در دبیرستان بودند. بچه های بسیج . بعد از نظر تغذیه و غذایی هم خود ما مسئوولیتش را برعهده گرفتیم که غذا برایشان همین جا می پختیم در خانه و پشت وانت می گذاشتیم و می بردیم آنجا که این ها بتوانند آنجا بمانند و تا حدود یکی، دو هفته این برنامه آنجا بوده که ما توانستیم که کم کم منافقین را بیرون کنیم. منتها به تابعیت از بچه های انجمن اسلامی آن ها را هدف گرفتیم ما وسایل بچه ها را همه را آوردیم. کانون، برنامه ریزی کردیم ولی ای نها گفتند که خودتان آنجا باشید. اسباب های آن ها را هم که توی 46 متری نارمک، یک ساختمانی بود که منافق ها گرفته بودن این ها را ما جمع کردیم و اولین کاری که کردیم، آن ساختمان را از دستشان بیرون آوردیم. آنجا وسایل زیادی برده بودند. وسایلی مانند فتوکپی، ماشین تایپ که آن موقع خیلی کم بود. که منافقین همه این ها را دزدیده بودند از ادارات و برده بودند آنجا این بچه های محل نارمک یکی دو شب آنجا کشیک دادند. کتک زیادی هم خورده بودند از جمله علی ما با زنجیر به سرش خورده بود و شکاف برداشته بود و مدتی به خاطر همین برنامه کلاه سرش بود که این ها توانستند آن ساختمان را از دست مجاهدین در آوردند وقتی آن ساختمان را در آوردند وسایل زیادی آنجا بود هم از نظر اسلحه، هم وسایل چاپ و تکثیر که این ها وسایل را مصادره کردند و آوردند توی همین ساختمان (کانون وحدت) بعد کم کم که دانشگاه علم و صنعت آرام شد و بچه ها رفتند دانشگاه. ما وسایل مهم را دادیم آنجا الان انجمن اسلامی وسایلی که دارد ممکن است مال همان زمان باشد. یک مقداری هم توی همین ساختمان نگه داشتیم که الان فکر می کنم دست بسیج امام حسن عسکری باشد یک مقداری وسایل هم خود من از جهاد گرفته بودم و آورده بودم ما تمام وسایلی که چاپ و تکثیر می کردیم از همین ساختمان بوده، مثال علی ما یکی از کارهایش این بود که تمام مقوا، کاغذ کلی کپی و ... را فراهم می کرد و می رفت. مثلا بازار با وانت خرید می کرد و می آمد در کل وسایل تدارکاتی در آنجا هست. علی ما بود تا موقعی که جبهه و جنگ شد. این ها برنامه ریزیشان، جمع کردن افراد خوب بود برای جبهه که بچه های محل را تربیت کرده بودند.

این ها سری به سری می رفتند جبهه ک حدودا بالای ۶۰ نفر از همین ساختمان شهید دادند مسجد امام حسن و سید الشهداء دو تا با م بودن که مسئولیت آن ها با ما بود. این ها برای خودشان الگوهایی داشتند الگو از حضرت امام می گرفتند الگو از امام می گرفتند برای حفظ انقلاب و پیش برد جبهه آن زمان اینطور ایجاب می کرد. حالا چه طور ایجاد می کند الگو دست خود جوان ها است. آن ایده هایی که داشتند همین چیزها بود.

حسینعلی قبل از این که دیپلم بگیرد در دانشگاه قبول شده بود برای این که در جبهه رفته بود معلولیتی پیدا کرده بود از امتحانشان مانده بودند. سال 61 بعد این توی تله انفجار افتاده بود تمام روی زمین ریخته بود. البته جزء شهدا بود. بچه های مسجد امام او را شناسایی کرده بودند چون که از ریه سوراخ شده بود. همانند گوسفندی که خرخر می کند دیدند که تنفس می کند، فهمیدند که هنوز زنده است که او را بیمارستان صحرایی بردن عملش کردند بعد او را اعزام کردن مشهد که همین پسرم (وسطی) هنوز شهید نشده بود (علی ما) که به ما زنگ زده بود گفته بود که شما اول بروید معراج شهدا را بگردید. بعد بیمارستان ها را که ما یکی دو روز وقت صرف کردیم که بچه ها به ما اطلاع دادند که بیمارستان قائم مشهد بستری است. حالا منظور این است که در آن....

پایان

نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن

هدف اصلي اين سايت اين است كه از اين ستارگان گمنام آسمان دانشگاه ها، الگوسازي كند؛ تا جايي كه فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد و ياد و خاطر آنان را جاودانه سازد.

فرهنگ جهاد و شهادت، فرهنگي است كه بدنه دانشجويي براي رسيدن به آرمان هاي بلند به آن نيازمند است. اين فرهنگ كه از آن به مديريت جهادي تعبير مي شود، كارهاي بزرگي را به انجام رسانده و فضاي آموزش عالي نيازمند چنين نگاهي است.

زنده نگه داشتن ياد دانشجويان شهيد كه اقدامات بزرگي انجام داده اند و الگوسازي از آنها مي تواند به جريان هاي دانشجويي كشور جهت دهي كند؛ زيرا هر يك از اين شهداي دانشجو در عرصه هاي مختلف با وجود سن و سال كم آدم هاي ويژه اي بودند و سرفصل اتفاقات خوبي شده اند، به همين دليل با برگزاري اين كنگره ها سعي داريم اين شهدا را معرفي و از آنها الگوسازي كنيم.
هدف اصلي اين كنگره اين است كه از اين ستارگان آسمان گمنام دانشگاه ها الگوسازي كند؛ بايد تلاش كنيم تا اين كنگره امسال فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد.
وزارت علوم،تحقيقات و فناوري با همكاري ساير نهادهاي مسئول در حوزه هاي دانشگاه و دفاع مقدس با دبيري سازمان بسيج دانشجويي، كنگره ملي شهداي دانشجو را در سه سطح كشوري، استاني و دانشگاهي برگزار مي نمايد، چندان به دنبال كارهاي نمايشي نيستيم و مي خواهيم اين اتفاق در كف دانشگاه ها بيفتد و بدنه دانشجويي را درگير كند. همچنين تصميم داريم برنامه اي طراحي كنيم تا طي آن جمعيت زيادي از بدنه دانشجويي يعني حدود ۵۰۰ هزار نفر تا يك ميليون نفر به ديدار خانواده هاي شهدا بروند.

با تحقيقاتي كه انجام شده است متوجه شده ايم بانك اطلاعاتي جامعي در مورد شهداي دانشجو در كشور وجود ندارد، از اين رو سعي كرديم اين بانك اطلاعاتي را ايجاد كنيم؛ تا امروز اطلاعات نزديك به ۴۵۰۰ نفر از شهداي دانشجو گردآوري شده است.

در اين كنگره ۳۲ عنوان كتاب تدوين و چاپ مي شود، استفاده از وصيت نامه شهدا، توليد فيلم مستند شهداي دانشجو، توليد موسيقي حماسي، توليد نرم افزار چند رسانه اي درباره دانشجوياني كه فرمانده اي دفاع مقدس را برعهده داشتند و طرح «هر شهيد دانشجو يك وبلاگ» از ديگر برنامه هاي اين كنگره است.