مهدی بصیری روز نوزدهم بهمن سال 1338 همزمان با پانزدهم شعبان میلاد با سعادت حضرت مهدی (عج) در استان یزد در خانواده ای مذهبی و متدین پا به عرصه هستی گذاشت . پیش از تولد مادر او خواب می بیند که بالای یک بلندی ایستاده و ماه از آسمان پایین می آید و ایشان ماه را در بغل می گیرند .در تعبیر این خواب گفته شده که فرزندی که شما در راه دارید متفاوت از بقیه است و خیلی حرف دارد .
مهدی مراحل پیشرفت خود را در مدرسه راهنمایی ملی آیت اللهی و دبیرستان اسلامی زرگران سر گذاشت . او به درس و مدرسه علاقه داشت و از دانش آموزان ممتاز به شمار می رفت . او بعد از تمام شدن کلاس هایش به کمک پدر می رفت و به کار بافندگی مشغول می شد و همیشه کمک کار پدرش بود . در سال 1358 در رشته مهندسی مکانیک دانشگاه اصفهان پذیرفته شد ولی برای اینکه کمک کار پدرش باشد ، از دانشگاه اصفهان انتقالی گرفت و به یزد بازگشت و در دانشسرای آموزش عالی یزد که در آزادشهر بود در رشته ریاضی مشغول به تحصیل شد . همزمان با تحصیل در دانشگاه به صورت افتخاری در مدرسه های صالحی زاده ، فقیهی و رسولیان تدریس می کرد . اولین حقوقی که از معلمی گرفت نزد آقای کاظمی (همسایه و استاد آیین و معارف) رفت و خمس آن را پرداخت . مهدی بسیار ساکت و آرام و سر به زیر بود و با رویی گشاده سر کلاس دانشگاه حاضر می شد . او جذابیت و نورانیت خاصی داشت به طوری که همکلاسی هایش او را خیلی دوست می داشتند . در مورد فعالیت های مذهبی و سیاسی اش می توان به حضور همیشگی اش در نماز جمعه اشاره کرد . پای درس آقای قرائتی و همچنین آیت الله جوادی آملی می نشست و سخنانش را یادداشت می کرد . همچنین او موذن و مداح بود و قرآن را به صورت زیبایی تلاوت می کرد ، مجالسی که در مسجد محله و پایگاه بسیج انجام می شد او آن مجالس را اداره می کرد و اگر اذان می گفت یا دعایی می خواند هرگز اجازه نمی داد صدایش را ضبط کنند . بار اول که به مشهد مقدس رفت آرزو کرد که شهید شود . بار اول و آخرش بود که به پابوس امام رضا (ع) می رفت . یکی از دوستانش (آقای پیله ور) شهید شده بود که او به مشهد رفته بود . از شدت ناراحتی سرش را به دیوار می کوبید و از امام رضا(ع) درخواست می کرد که او هم شهید شود ولی نخواسته بود که گمنام باشد . در صورتی که شهید پیله ور از خدا خواسته بود که پیکرش مفقود بماند و همین هم شد . مهدی هنوز به سربازی نرفته بود ، برای ازدواج ، او به خانواده اش گفته بود: حالا دیگر وقت آن نرسیده که برای من آستین بالا بزنید و سر و سامانم بدهید ؟ ولی خانواده اش به او می گفتند: هنوز یک ترم دیگر از درست باقی مانده تمام که کردی دامادت می کنیم . یکی دو جا هم برای خواستگاری رفتند ولی قسمت نبود . برای خواستگاری استخاره گرفته بود ولی هر بار جواب این بود : راه بهتری در پیش داری !
او دوست داشت به جنگ برود و خیلی در مورد جنگ به خانواده اش چیزی نمی گفت . یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شده بود حالت عجیبی داشت ، به مادرش گفته بود :« آدم چه خواب هایی می بینه؟» و از آن خواب خیلی متاثر شده بود . اما هیچ وقت نگفت که چه خوابی دیده است . یکی از اقوام که مهدی با او خیلی دوست بود به نام محمد حسین دهقان بنادکی، به جبهه رفت و به شهادت رسید . او وصیت نامه اش را بر روی نوار کاست ضبط کرده بود و مهدی مدام نوارهای محمد حسین را گوش می داد و گریه می کرد ، بعد هم گفت که می خواهم به جبهه بروم ، پدرش هم به او گفته بود که 2 ماه دیگر مدرکت را می گیری بعد می روی ولی او می گفت: نه من الان باید بروم و 40 روز بعد از شهادت محمد حسین به جبهه رفت . روز اعزامش به جبهه خانواده اش به بدرقه اش رفته بودند ، او اصلا حواسش به خانواده و پدر و مادرش نبود، نگاه و حواسش جای دیگری بود . او گفته بود : 15 روزه می روم و برمی گردم ، خانواده اش همگی به تهران رفته بودند از آنجا با پسرعمه اش خداحافظی کرده بودند که به جبهه می رود . بعد از 2 الی 3 روز که به یزد برگشتند از مهدی خبری نبود گویا همان موقع شهید شده بود .
یک روز صبح درب خانه زده شد . داماد خانواده برای باز کردن درب رفته بودند ، چند نفر دم در خانه آمده بودند و گفتند: آقا ناصر بیا و گفتند که برادر زنت سرش خراش برداشته و کم کم گفتند که مهدی شهید شده . 10 دقیقه ای طول کشید . خانواده در حال خوردن صبحانه بودند . داماد خانواده برگشتند سر سفره ، مادر مهدی گفتند: آقا ناصر چه خبر؟گفتند: سلامتی . گفتند: به من بگو مهدی من شهید شده ؟ چون نگران بودند، هر وقت که مهدی به مدرسه می رفت وقتی دو دقیقه دیر می کرد نگران می شدند . مادر مهدی گفتند: من می دانم مهدی شهید شده و من دیشب خواب می دیدم که پیراهنم را از پشت پاره کردند و گفتند که این پیراهن برای شما تنگ است ، پیراهن گشادی به تنم کردند !
بعد از شنیدن خبر شهادت ، مادر مهدی گریه و زاری نمی کردند ، گویا خدا به ایشان صبر داده بود...وقتی هم برای دیدن جنازه اش رفته بودند تا آخرین بار او را ببینند، او را در سردخانه گذاشته بودند ، چون ترکش به سر او اصابت کرده بود تمام مغزش بیرون ریخته بود و غسل نداشت ، مادرش بوسه ای بر صورت یخ کرده اش زد و با او خداحافظی کرد .
مهدی بصیری در پانزدهم اسفند سال 1364 در حالی که 13 واحد درسش باقی مانده بود دانشگاه را رها کرد و با عضویت بسیج عازم جبهه شد و در شانزدهم فروردین 1365 در جزیره مجنون در اثر اصابت ترکش به ناحیه سر در حالی که سومین یا حسینش را می گفت به درجه رفیع شهادت نایل آمد.تشییع پیکرش از مسجد حظیره به سمت خلد برین برگزار شده بود . همه دانش آموزان،همکلاسی ها،دوستان و همسایه ها و ...آمده بودند و تشییع پیکر باشکوهی صورت گرفت .
گویا لحظه تعبیر خواب مادرش که قبل از تولد او دیده بود در روز تشییع پیکرش به وقوع پیوست و این ماه به آسمان بازگردانده شد ...وقتی که مهدی شهید شده بود ماشین پیکان سبز رنگش را آذین بندی کرده بودند و عکسش را به آن زده بودند . همچنینی عکسش را در مدرسه ای که تدریس می کرد زده بودند ، شاگردانش می گفتند عکس آقامون دارد آفتاب می خورد برداریم...
همسایه ها حالا که شهید شده است خوابش را دیدند که روی پشت بام خانه خدا ایستاده است و کمربند پهن طلایی دور کمرش بسته بوده ، گفتند که شما اینجا چه می کنید؟گفته من دربان خانه خدا هستم.