در تاریخ 46/11/20در محله اتابک تهران پسری به دنیا آمد به نام عباس، عباس فرزند چهارم یک خانواده ده نفره بود، پسری آرام و سر به زیر که به گفته اطرافیانش هیچ گاه از او عمل ناشایستی سر نزد و هیچ کس از درگیری با او خاطره ای ندارد. وقتی بچه بود بیماری کلیوی داشت و مریض احوال بود ولی خواست خدا این بود که خوب بشود و برود جبهه و نهایتا در آن جا شهید شود. همه می دانستند او شهید خواهد شد، این از حرکات و اعمالش معلوم بود.
وقتی به مدرسه می رفت سرش به کار خودش بود و برای درسش اهمیت ویژه ای قائل می شد. خیلی اهل دوست و رفیق نبود. از مدرسه مستقیم می آمد منزل و مشغول انجام تکالیفش می شد. هیچ گاه پیش نیامد که مثلا از مدرسه پدر و مادرش را بخواهند و در مورد عباس تذکری بدهند. بچه درس خوانی بود وقتی هم دبیرستانی بود شب ها می رفت توی آشپزخانه برق را هم روشن نمی کرد، با یک چراغ کوچک شروع می کرد به درس خواندن و تا نزدیک صبح هم ادامه می داد. خیلی مراقب بود تا برای اطرافیان مزاحمتی ایجاد نکند چون می دانست که فردا صبح هر یک از آن ها باید بروند سر کار. بارها می شد که مسیر منزل تا مدرسه را که در میدان قیام بود پیاده طی می کرد. برای این که دستش را برای کرایه جلوی پدرش دراز نکند. خیلی هوای پدر را داشت و مراعات می کرد.
یک روز عباس از مدرسه دیر آمد. مادرش خیلی نگران شد. چادرش را سر کرد و رفت دنبال او، همه جا را گشتند تا این که رسیدیم به مدرسه و دیدیم آن جا سر نماز است.
وقتی دبیرستانی بود دو سال تابستان ها همراه عمویش می رفت نجاری. البته نه به خاطر پول، بلکه برای این که بی کار نباشد و سه ماه تعطیلی را یک کاری کرده باشد. در همان کار کردن هم طوری بود که نه تنها کار را یاد می گرفت بلکه خیلی بیش تر از آن چه بلد بود عمل می کرد.
سال 65 در اولین کنکوری که داد در رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی قبول شد. علاقه زیادی به این رشته داشت. یادم هست وقتی خبر قبولی اش آمد در جبهه بود. خبر را از طریق نامه برایش فرستادیم. خیلی ذوق و شوق نداشت حتی در وصیت نامه اش هم نوشت وقتی من در دانشگاه قبول شدم شما خیلی خوشحال شدید ولی من خوشحال ترم چون در دانشگاه خدا قبول شدم. موقع ثبت نام در دانشگاه، پدرش یک موتور از دوستش گرفت تا عباس را ببرد برای ثبت نام. وقتی رسیدند متوجه شدند حال و هوای عباس حال و هوای دیگری است. اصرار می کرد که این جا ثبت نام نکنیم. وقتی علت را پرسیدم گفت من می خواهم در دانشگاه امام حسین (ع) ثبت نام کنم. آن موقع دانشگاه امام حسین (ع) پادگان آموزشی برای اعزام به جبهه بود پدرش به او گفت: تو این همه زحمت کشیدی چرا این حرف ها را می زنی؟ قبول نمی کرد، مسئول ثبت نام هم کلی با او صحبت کرد تا این که بالاخره راضی شد ثبت نام کند. با این که به رشته پزشکی علاقمند بود ولی اعتقاد داشت که الان جبهه واجب تر است.
از بچگی خانواده اش جرات نمی کردند جلوی عباس درباره کسی حرف بزنیم. خیلی ناراحت می شد. می گفت غیبت نکنید؛ به همین خاطر زیاد در جمع قرار نمی گرفت، می گف توی جمع غیبت می شود و من خوشم نمی آید. هر شب قبل از خواب حتما می بایست قدری قرآن می خواند، خصوصا این چند ماه آخر قرآن خواندنش قطع نشد.
سال سوم دبیرستان بود که برای اولین بار رفت منطقه. تعطیلات تابستانی بود. سه ماه آن جا ماند و بعد سه ماه برای ادامه تحصیل برگشت تا دیپلمش را بگیرد. می گفت: امام فرموده مدرسه هم جبهه است.
قبل از این که برود منطقه، رفت پادگان مالک اشتر و برای دوره آموزشی ثبت نام کرد. این دوره را در دانشگاه امام حسین (ع) گذراند. وقتی خانواده اش برای ملاقات با او می رفتند ناراحت می شد. خیلی بچه تو داری بود. نمی خواست کسی از کارهایش بیش از حد مطلع باشد. بعد از اتمام دوره آموزشی اعزام شد به کردستان و سه ماه تابستان را در آن جا گذراند.
وقتی خبر شروع عملیات کربلای چهار را اعلام کردند، عباس آمده بود مرخصی، یادم هست زیر کرسی نشسته بود، سرش را گذاشت روی کرسی و خیلی ناراحت شد. می گفت: شانس نداریم، چند ماه در جبهه بودیم همین که برگشتیم عملیات شد. به او گفتم: ناراحت نباش تو که هنوز تسویه نکردی، به زودی برخواهی گشت. گفت: وقتی بعضی خانواده ها را می بینم که چند تا فرزند فرستادند جبهه و دو، سه تا از آن ها شهید شده اند، خجالت می کشم.
سال 62 عباس مشغول درس خواندن بود. چند بار به من اصرار کرد که به جبهه برود. دو، سه مرتبه از طریق جهاد رفت ما آن جا مشغول سنگرسازی و تعمیر ماشین های سنگین بود ولی عباس این کارها را قبول نداشت و می گفت آن ها پشت جبهه محسوب می شود. رفت و از طریق سپاه ثبت نام کرد. قبل از رفتن آخر در راه آهن بودیم که برادر عباس او را به مادرش نشان داد و گفت شهیدان زنده اند ...! گفت هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. برادرش گفت: خوب نگاه کن اگر ناراحتی بگو تا من اجازه ندهم برود. ولی مادر گفت: نه، ما راضی به رضای خدا هستیم.
موقع رفتنش به خانواده اش گفت: این پانصد تومان را برادرم به من داده ولی من می دانم که او زن و بچه دار است و به این پول احتیاج دارد، این را برگردانید. گفتند: تو این پول را ببر، ما خودمان به او بر می گردانیم. قبول نکرد و گفت من خودم مقداری پول دارم. مطمئن بودیم موقع رفتن هیچ پولی نداشت!
وقتی در کردستان بود، خیلی علاقه داشت برود جنوب و در عملیات های سراسری شرکت کند. به همین خاطر رفت لشکر 27 محمد رسول الله (ص)، تیپ زرهی، خدمه نفر بر PMP بود و نیروی پشتیبانی محسوب می شد ولی از این بابت خیلی ناراحت بود چون روحیه اش طوری بود که نمی توانست تحمل کند که یک نیروی پشتیبانی ساده باشد. آن قدر پیگیری کرد تا منتقل شد به گردان های اصلی و یگان پیاده، سه ماه بعد هم رفت گردان انصار الرسول (ص)، گروهان یک، دسته یک، گردان انصار الرسول(ص) که از گردان های خط شکن لشکر بود. آن جا شد کمک آر پی چی زن بود.
وقتی خبر شروع عملیات کربلای پنج را دادند، خانواده اش می دانستند که عباس شهید می شود. این را موقعی فهمیدند که دیدند چقدر از انجام عملیات کربلای چهار و حضور نداشتن در منطقه ناراحت شد.
65/10/21در منطقه شلمچه مجروح می شود. وصیت نامه اش را به یکی از دوستانش تحویل می دهد و اصرار می کند که او را با خودشان نبرند. دو روز بعد نیروها مجبور به عقب نشینی می شوند. دوستانش می گفتند: فقط دیدیم مجروح شده ولی هر چه اصرار کردیم برنگشت. خانواده اش تقریبا فهمیده بودند که شهید شده، اما مطمئن نبودند، خیلی هم در تهران گشتند و گفتند شاید مجروح شده و همراه بقیه برگشته ولی خبری نبود. بعدا سپاه اعلام کرد که عباس علی مددی مفقودالجسد است.
جنازه عباس ۹ سال مفقود بود و این ۹ سال را خانواده اش همیشه منتظر بودند تا شاید از او خبری بشود. هر بار که زنگ خانه به صدا در می آمد فکر می کردند پسرشان برگشته. همیشه هم از خدا می خواستند تا از او خبری بشود. با این که خیلی از دوستان و آشنایان می گفتند شاید اسیر باشد ولی دلشان گواهی می داد عباس شهید شده.
مرداد ماه ۱۳۷۴ سه هزار و پانصد شهید را برای تشییع و خاکسپاری آوردند روز جمعه بود و خانواده عباس رفته بودند نماز جمعه، بعد از تشییع شهدا آمدند منزل. تلفن زنگ زد و داماد خانواده که پسرعموی عباس هم هست تلفن را جواب داد و بلافاصله رفت بیرون. بعدا فهمیدند که دختر عموی عباس ناگهان در معراج شهدا شنیده که یکی گفته: کاغذ عباس مددی افتاد! وقتی این را می شنود، به برادرش موضوع را می گوید، آن جا متوجه شدند جنازه عباس در بین سه هزار و پانصد شهید است. این بود که برای تحویل جنازه رفتند. تقریبا استخوان ها کامل بود. وقتی خواستند یک تکه از آن را بردارند و ببوسند اجازه ندادند و گفتند احتمال دارد شیمیایی باشد.