دانشجوي شهيد بسيجي پيرو خط امام سيد عباس امير جهانشاهي كه در 17 خرداد ماه سال 1342 مقارن با انقلاب اول و مصادف با چهارده محرم در تهران چشم به جهان گشود و نام زيبايش دو ماه قبل از تولد در خواب تعيين گرديد. پدر شهيد مرحوم سيد محمد علي اظهار داشتند كه دو ماه قبل از تولد او در خواب ديدم كه بر طبق معمول همه روزه براي تدريس به مدرسه رفتم ولي هنگامي كه داخل كلاس درس شدم و در را باز كردم مشاهده نمودم كه يك عده روحاني معمم و عده اي نيز افراد عادي بدون كراوات (كه آن زمان چنين مسئله اي كمتر به چشم مي خورد) سر كلاس درس نشسته اند. ضمن تعجب با خود فكر كردم چرا شاگردان كلاس را اين افراد تشكيل داده اند من كه از سطح علمي آنان اطلاعي ندارم، در اين انديشه بودم كه ناگهان يكي از همين روحانيون كه سيد و آثار روحانيت و ابهت و بزرگي خاصي از سيماي ايشان ظاهر بود پهلوي تخته سياه اسامي مي نوشت خطاب به من گفت سيد تو هم نام نوزاد آينده ات را عباس بگذار و نام عباس را در زير ليست خود نوشت. نحوه ي صحبت و ابهت آن شخص چنان مرا مجذوب كرد و لرزاند كه از خواب پريدم.
اين شهيد عزيز تنها فرزند پسري خانواده بود و نسب او با واسطه 38 پشت به زيد شهيد فرزند امام سجاد مي رسيد و اجدادش تماماً عالم و روحاني بودند. ایشان نوه ي حجه الاسلام حاج سيد محمدحسين امير جهانشاهي از بزرگان كرمان و امام جماعت مسجد گل مِشكي و امام حسن بود و نوه ي عالم مجتهد به علم طبابت، نجوم و فلسفه آيه الله حاج سيد ابوطالب معروف به آيه الله سيستاني بود. كودكي را در مهد كودك و كودكستان اماميه تهران وابسته به جامعه تعليمات اسلامي گذراند. كلاس اول را در دبستان حجتيه ي تهران سپري كرد پس از انتقال خانواده به وطن خود يعني كرمان ايشان تا كلاس سوم راهنمايي در مدرسه ي صفاري به تحصيل اشتغال داشت، با اين كه تمامي همكلاسي هايش از خانواده هاي مرفه و صاحب منصب دوران طاغوت بودند با این حال با هيچ كدام رفاقتي نداشت، بلكه با فرزند يكي از خانواده هاي فقير ولي متدين به نام شهيد صادقي نژاد دوست بود. او همه ي شب ها به مسجد محل مي رفت و مكبر نماز جماعت بود. كلاس سوم راهنمايي را با موفقيت به پايان رساند و با استعدادي كه داشت تمام درس ها را با نمرات عالي قبول شد. براي تمام رشته هاي تحصيلي نمره آورد ولي بر مبناي علاقه اش به هنرستان برق وارد شد.
در آن سال ها كه مصادف با سال 57-56 و شروع راهپيمايي ها در كرمان بود، گاه گاهي در راهپيمايي ها شركت مي كرد ولي از روز واقعه جان گداز مسجد جامع كرمان كه خود ناظر صحنه ها بود پس از بازگشت به خانه با صورتي افروخته به رژيم بد مي گفت و از آن تاريخ با اين كه بيش تر از پانزده سال نداشت در تمام راهپيمايي ها و سخنراني هايي كه مي شد شركت مي كرد و سخت فريفته انقلاب و كارهاي مربوط به آن بود و در روز واقعه ي مسجد امام حاضر و ناظر جريانات بود و كمك به مجروحين و مقتولين حادثه نمود و در حالي كه لباس هايش غرق به خون بود جهت تعويض لباس هاي خونين به منزل دايي اش که جنب مسجد امام بود رفته و به آن ها سپرده بود که هیچ كلامي از اين برنامه به خانواده اش نگوييد و از اين جريان تا بعد از شهادتش خانواده از آن بي اطلاع بودند. پس از ورود امام به ايران ايشان به گروه مقاومت در پايگاه مسجد الرسول پيوست و تمام ساعات بيكاريش را صرف گشت و كارهاي مربوط به انقلاب مي كرد. در سال 58 تعليمات نظامي را آموخت. بعد از حمله ي حزب بعث و به دستور امام امت در سال 60 به همراه تعدادي از همكلاسان در معيت دبيران و استاد كارهايش جهت امور فني عازم جبهه هاي حق عليه باطل شد ولي بعد از پايان مأموريت او از همراهانش جدا شد و به صفوف رزمندگان پيوست و مشغول فراگيري تيراندازي و آرپي جي شد. اواخر فروردين 68 به كرمان مراجعه كرد كه سخت مريض و ناراحت بود و با اين كه مي بايست در امتحان نهايي شركت نمايد مجدداً به جبهه عزيمت نمود و تا اواخر مهر ماه به كرمان برنگشت و در امتحانات هم شركت نكرد البته آن زمان وزارت آموزش و پرورش براي رزمندگان در آذرماه 61 امتحان گذاشت ولي او به خانواده گفت: من هرگز در اين امتحان شركت نمي كنم زيرا بعضي ها مي گويند بواسطه ي اينكه رزمنده بوده قبول شده است. او باز هم عازم جبهه شد و در خرداد 62 در امتحانات شركت كرد و قبول شد پس از آن در امتحانات كنكور با اصرار خانواده و خواهر بزرگش (كه در سال 57 پزشكي قبول شده بود و رتبه ي اول را در استان كرمان آورده بود) شرکت کرد و در رشته ي متالوژي (ابزار سازي صنايع سنگين) و همچنين در رشته ي دبير فني كرمان قبول شد. او عازم تبريز گرديد و از آن تاريخ بطور متناوب هر زمان كه احتياج بود به همراهي لشكر 31 عاشورا تبريز به جبهه مي رفت ولي هيچ گاه از درسش غافل نبود همان طور كه قبل از شهادتش بر روي پروژه ي خود كه يك وسيله ي تراش بود وقت گذاشت. او اين پروژه را تمام كرد و قبل از فارغ التحصيلي اش به دانشگاه ارائه داد و دانشجويان مي گفتند که بعدها مورد توليد قرار گرفته است.
طبق نامه هايي كه بعد از شهادتش هم دوره اي ها و همرزمانش براي خانواده نوشته اند؛ حكايت از اين است ایشان دو ماه در جبهه بود بعد از عزيمت به دانشگاه، با بي خوابي هاي شبانه جبران عقب ماندگي دروسش را مي كرد و آخرين مرتبه يعني از 64/12/20 كه دانشگاه تعطيلات عيد را آغاز نمود باز به همراهي تعدادي از دانشجويان عازم جبهه ي فاو گرديد. در مرحله ي دوم عمليات فاو با رمز «يا صاحب الزمان» در تاريخ نهم ارديبهشت 65 بعد از درگيري طبق گفته هاي هم رزمش و هم رزمانش و نامه هاي آن ها اين شهيد بزرگوار بعد از رشادت هاي زياد و نابودي تعداد زيادي از مزدوران عراقي با اين كه دست راستش زخمي مي شود با دستمال گردن خود محل زخم را بسته و باز پيش مي رود ولي تير بار چي مزدور عراقي او را به رگبار مي بندد. او همچون عمويش عباس ابن علي دست راستش قطع شد و سمت چپ سر و صورتش بوسيله ي تركش خمپاره اي از بين مي رود و خاك اين اندام زيبا و برومند را در آغوش مي گيرد و در تاریخ 1365/2/18 در گلزار شهدای کرمان به خاک سپرده شد.
او از هوش بسياري برخوردار بود و كارهاي هنري نظير تئاتر، عكاسي و طراحي و از لحاظ ورزش به اكثر رشته ها آگاهي داشت: شنا (نجات غريق و غواصي را به صورت حرفه اي) ، فوتبال، واليبال، كوهنوردي، شطرنج (در مسابقات كشوري در تهران مدال نقره گرفت) كارهاي فني (الكتريكي، مكانيكي و....) بسيار علاقه مند و افراد فاميل ايشان را به عنوان يك استاد كار قبول داشتند و ايشان اگر كاري در اين رشته ها محول مي شد تا آن كار را انجام نمي دادند آسوده نمي شد.
او جواني زيبا، برومند، محجوب و مؤدب بود و رفتارش در فاميل و دوستان آن قدر خوب و صميمي بود كه كوچك و بزرگ او را دوست مي داشتند و براي ديدارش روز شماري مي كردند، حتي كساني كه با تعصب زياد وي نسبت به مذهب و انقلاب ميانه اي نداشتند، باز هم او را دوست مي داشتند.اين مسئله از آن جا بيش تر خود را نشان داد كه در تشييع جنازه ي ايشان اكثر اداره ها و آموزشگاه ها تعطيل شد و تمامي فاميل هاي دور و نزديك تا مدت ها عزادار ايشان بودند. وي شوخ و صميمي بود و دوستانش يكی از يكی بهتر و نمونه اخلاق و صفات پسنديده بودند كه اكثر آن ها نيز به شهادت رسيدند.