علیرضا بیطارزاده در اسفند ماه ۱۳۴۳ در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. از همان اوان طفولیت انسانی جسور و شجاع و زرنگ بود. با این که در هنگام شروع انقلاب بیش از چهارده سال نداشت ولی آن چنان فعالیتی می کرد که همه را به تعجب وا می داشت.
در درگیری ها از هیچ چیز نمی هراسید و جلو می رفت. در همان روزها که تظاهرات به اوج خود رسیده بود و ارتشیان (مزدوران شاه) برای خاموش کردن نور الهی تلاش فراوان می کردند و گاه با تانک به تعقیب تظاهرکنندگان می پرداختند، یکی از تانک ها شروع به تعقیب علی رضا می کند تا به بیابانی می رسند و در آن جا تنها یک تک درخت وجود داشت. علی رضا با شتاب، با پاهای برهنه و در حالی که نفس نفس می زند در پشت تک درخت پنهان می شود که سربازان هر چه نگاه می کنند کسی را نمی بینند و بر می گردند.
علی رضا با بزرگترها خیلی بحث می کرد و می گفت: چرا امام جماعت در رابطه با امام چیزی نمی گوید! باید مردم را آگاه کرد! ایشان خود در آگاه کردن مردم بسیار می کوشید.
گاهی شب ها به خانه دیر می آمد و بعضی مواقع با پای برهنه و با حالتی که مشخص بود در درگیری بوده به خانه می آمد. علی رضا آن چنان تعصبی در رابطه با اعلامیه های امام نشان می داد که تعجب آور بود. یک شب بعد از پخش اعلامیه ها فردی ناآگاه یکی از اعلامیه ها را پاره کرد و علی رضا با ناراحتی زیاد تکه پاره ها را جمع کرد و به خانه آورد و آن ها را چسب زد.
ایشان قدر این انقلاب را خوب می دانست و در راه تحقق انقلاب بسیار می کوشید. سعی در نگهداری از ارزش های انقلاب داشت و بعد از پیروزی انقلاب شروع به فعالیت در مسجد کرد.
ایشان که در همان دوران کودکی با نماز و مسجد انس گرفته بود و قرآن روحش را تربیت کرده بود، خود تربیت دیگران را به عهده گرفت. او رسالت بزرگ آموزگار قرآن بودن را پذیرفت. در تشکیل کتابخانه و راه اندازی کلاس تاریخ اسلام زحمات شایسته ای را متقبل شد. در رفع طرز تفکرات غیر اسلامی و التقاطی بسیار کوشید. ایشان در دعای کمیل و نماز جمعه و مراسم و راهپیمایی ها حضوری فعال داشت و چون برادری دلسوز دیگران را یاری می کرد. برای رفع مشکلات آنان از هیچ کاری دریغ نمی کرد.
در تابستان با تشکیل کلاس های تجدیدی و در شب های امتحان تا دیر وقت بچه ها را درس می داد. اگر افرادی را می دید که نسبت به فرایض دینی خود بی توجهی نشان می دهند آن قدر با آن ها حرف می زد تا آنان را متقاعد می کرد.
برای کودکان و بچه های مسجد دوستی بود بزرگ. با او در عین صمیمیت ولی با احترام برخورد می کردند. به بچه ها آموخته بود که می بایست با چیزهایی که انسان را از یاد خدا غافل می کند مشغول نشد. آنان را به جلسات قرآن دعوت می کرد و سعی در جذب آنان داشت تا منافقان جذب شان نکنند.
موقع رفتن به مسجد هر کس را می دید که مشغول بازی با کارت است کارت ها را می گرفت و پاره می کرد تا آینده سازان انقلاب از مسجد و قرآن جدا نشوند. تا دیگر دشمنان نتوانند فرزندان این انقلاب را با این گونه وسایل از ارزش های انقلاب دور کنند.
علی رضا از شروع جلسات قرآن دعای فرج را می خواند و تاکید بسیار داشت که بچه ها آن را حفظ کنند و برای تشویق، جوایزی به آن ها می داد. در جلساتی که تشکیل می داد در رابطه با مسائل مختلفی سخن می گفت. در یکی از جلسات در رابطه با اراده حدود یک ساعت و نیم صحبت کرد. ایشان عقیده داشت که هر کس اراده کند هر کاری را که بخواهد انجام می دهد. هر حرفی را که می زد ابتدا خود عمل می کرد و بعد به دیگران سفارش به عمل کردن می کرد. علی رضا به راستی مظهر یک انسان با اراده بود.
هنگامی که برای ادامه تحصیل به بندرعباس رفته بود، ماه رمضان بود و امتحانات ایشان درست در همین ماه بود. خیلی از کتاب های آنان هم حجم زیادی داشتند و هم انگلیسی بودند و هوای بندرعباس گاهی مواقع مخصوصا در تابستان آن قدر گرم و مرطوب می شود که نفس کشیدن در آن هوا مشکل می شود. ولی ایشان هم روزه می گرفت و هم درس می خواند و آن چنان خود را عادی می گرفت که کسی باورش نمی شد که روزه است.
بعد از آن که جنگ شروع شد، علی رضا حاضر نشد حتی یک روز به پشت جبهه بیاید. با نام نویسی در بسیج سربازان گمنام امام زمان صفحه ای پر افتخار را در زندگی خود ورق زد و از آن پس تمامی لحظات زندگیش را وقف جنگ کرد به طوری که حاضر نشد برای درس خواندن به پشت جبهه بیاید.
با این که رشته ایشان ریاضی و فیزیک بود و این رشته لازم است که معلمی آن را تدریس کند و سر کلاس باشد ولی علی رضا این ها را قبول نداشت و بهانه می دانست و اعتقاد داشت که جبهه بیش تر احتیاج دارد به حضور او تا دبیرستان.
وقتی یکی از دوستان به ایشان پیشنهاد کرد که به جبهه نرود برای این که سرپرست خانواده است، علی رضا در جواب گفت: جنگ است! به ایشان می گوید: تو درس داری و هر چه اصرار می کنند فقط یک جمله را می شنود و آن این که جنگ است!
علی رضا اهل سکون و ماندن نبود. جبهه را وسیله ای می دانست برای رسیدن به خدا و انجام تکلیف الهی. بعد از آن همه تلاش توانست دیپلم را بگیرد. ولی ایشان از تحصیل علم دست برنداشت و شروع به درس خواندن برای دانشگاه کرد.
از سخنانش مشخص بود که هدفش برای رفتن به دانشگاه چیست. وقتی سخنی می گفت همیشه به این نکته تاکید می کرد که دانشگاه باید به دست انسان های صالح باشد. تا این که در دانشگاه قبول شد. ولی علی رضا هر چه مقامش در این دنیا بیش تر می شد، خضوع و ایمانش نیز بیش تر می شد. به طوری که نه از جبهه غافل شد و نه از مسجد و قرآن.
با رفتنش به دانشگاه آن چنان شوری به پا کرد و آن چنان انقلابی در دانشجویان ایجاد کرد که بعد از شهادتش دانشجویان نبودن او را خلاء نبودن استاد می دانستند به طوری که وقتی علی رضا سال دوم به دانشگاه رفت و نام نویسی کرد دوباره به اهواز آمد و بعد از مدتی راهی جبهه شد.
دانشجویان یکی را فرستاده بودند تا علی رضا را مجبور به آمدن به دانشگاه کند و سوالاتی نیز برایش فرستاده بودند تا علی رضا به آن ها جواب دهد ولی دیگر علی رضا در میان مان نبود و احتیاجی به رفتن دانشگاه نداشت زیرا خود فارغ التحصیل از دانشگاهی شد که در آن ایثار و ایمان را تدریس می کنند و علی رضا با شهادتش تمامی سوالات را پاسخ داد.
به راستی چه چیز برای روح بزرگ علی رضا بهتر از شهادت بود. هر کس او را می دید به یاد خدا می افتاد. نماز که می خواند انسان به راستی متوجه می شد که او با خدا سخن می گوید و آن چنان غرق در نماز بود که گویی اصلا وجود ندارد. خلوص و خضوع او در نماز نمایان ترین حالتی بود که هر بیننده ای را متوجه می کرد. بعد از نماز مدت ها به تفکر می پرداخت سکوتش بهترین یادگار بود.
هرگاه او را می نگریستی چه در جبهه بود یا مسجد یا دانشگاه برایش فرق نمی کرد. قرآن و مفاتیح خواندنش ترک نمی شد. به طوری که دوستان می گفتند: علی رضا همیشه در کنار جانمازش قرآن و مفاتیح بود و ما نیز عادت کرده بودیم، بیش تر مواقع که به اتاقش می رفتیم ایشان را در حال خواندن قرآن می دیدیم.
سعی می کردند هر سه ماه یک بار قرآن را ختم کند. البته قرآن را همراه با فهم قبول داشتند. به طوری که بعضی مواقع آیاتی را بسیار تکرار می کردند. علی رضا به مسجد و نماز اول وقت خیلی اهمیت می دادند هر جا که بودند خود را می رساندند و به مسجد می رفتند.
وقتی از دانشگاه به اهواز می آمد فقط در حد سلام کردن و گذاشتن وسایل در خانه می ماندند و به سرعت آماده برای رفتن به مسجد و اقامه نماز می شدند در حالی که ایشان ۲۴ ساعت در ماشین بودند. هر گاه از مغازه برمی گشتند با همان خستگی از راه رسیده آماده برای رفتن به مسجد می شد. هیچ کس و هیچگاه نشد که از علی رضا بشنوی که خسته است و سخنی از خستگی شان بگوید. علی رضا تن را وسیله ای می دانست برای رسیدن به خدمت و سعی می کرد که همیشه با وضو باشد.
به کتاب خواندن علاقه زیادی داشت شب ها تا دیر وقت کتاب می خواند. وقتی در حال کتاب خواندن بودند کم تر از دو کتاب دوروبرش نبود و خیلی کم پیش می آمد که در رابطه با مطالعات خود چیزی بگوید مگر این که با گفتن مطلب می دید که دیگران را می تواند هدایت کند. علی رضا ساعات خود را طوری تنظیم کرده بود که به همه چیز می رسیدند.
ایشان ساعاتی را نیز به خانواده اختصاص داده و می نشستند و در مورد مسائلی مانند مرگ و نماز و غیره حرف می زدنند. البته بعدها که وقت کم تری داشتند وکارهایشان زیاد شده بود موقع اخبار می آمد و می نشست و هم اخبار را گوش می داد و هم به مسائل دیگر رسیدگی می کردند و اگر مسئله ای بود که خواهرانش احتیاج به راهنمایی داشتند و یا سخنان آن ها را به صورت درد و دل می شنیدند و مسائل لازم را بیان می کردند.
علی رضا از تمجید خوشش نمی آمد، روزی علی رضا در جبهه بود و یکی از تازه آشنایان او را می بیند و شروع به بوسیدن صورت ایشان می کند و می گوید: درباره شما خوابی دیده ام که نشان دهنده مقام والای شماست حالا فرصت ندارم بعدا برایتان تعریف می کنم. علی رضا دیگر به پیش او نمی رود تا این که دوستش شهید می شود.
علی رضا دوست داشت که از خلق خدا بی نیاز باشد. حتی ایشان نمی شد برای تعریف کردن چیزی و یا مسئله ای از دیگران خواهش کند. یکی از صفات ایشان این بود که احترام بیش از حدی برای مادر و پدر خود قائل بودند. وقتی پدر ایشان در بستر بیماری بودند غذا دادن به ایشان را خود متقبل می شدند و با احترام و متانت به ایشان غذا می دادند.
علی رضا اگر می دید که با انجام دادن فلان کار می تواند دل مادرش را شاد کند از آن دریغ نمی کرد. حتی می شد مسائلی که برای خود علی رضا اهمیت نداشت ولی چون می دید برای مادرش مهم است از فرسنگ ها دور نامه می نوشت چه در سنگر بود یا دانشگاه خبر انجام دادن آن را می داد تا بلکه لبخندی بر لبان مادر خود بنشاند.
علی رضا آن عابد نیمه شب آن دلیر سنگرنشین در دانشگاه سنگری دیگر درست می کند و آن سنگر درس خواندن و تبلیغات بود. یکی از استادان به دانشجویان سفارش می کند اگر سوالی داشتید بروید و از علی رضا بپرسید، من ایشان را قبول دارم.
علیرضا عضو فعال و صدیق انجمن بود و راهنمای خوبی برای دوستان. هرگاه دوستان به مشکلی برخورد می کردند از علی رضا کمک می خواستند و ایشان در هیچ کاری برای رفع مشکل دوستان فروگذار نبودند.
یکی از صفات بارز علی رضا که در خاطر همه هست لبخندی بود که بر لب داشت. اگر بدترین حرف را به او می زدی فقط لبخند می زد و هیچ نمی گفت و یا این که اگر می دید با حرف زدن اشتباه برطرف می شود چند کلمه که آن هم همراه با متانت و بزرگواری و دور از هوی نفس بود می گفت.
ایشان آن چنان نبود که هیچ گاه با کسی شوخی نکند و گاهی مسائل آموزشی را با شوخی به دیگران تذکر می داد و طرف مقابل متوجه می شد که فلان سخنش اشتباه است در عین حال سکوتش زبان زد عام و خاص بود و هنگامی که صحبت می کرد سخنانش پیچیده و رسا بود که هیچ کس توان جواب دادن به او نداشت.
علی رضا خیلی می کوشید که هر آیه و حدیثی که می خواند بدان عمل کند به طوری که هر کاری که انجام می داد می توان گفت که حدیثی یا آیه ای در این رابطه وجود داشت. تلاش فراوان برای خودسازی انجام می دادند. مسائل و نکاتی را رعایت می کرد که کم تر کسی می توانست آن ها را انجام دهد. ایشان آن چنان مستحباتی را انجام می داد که گویی بر او واجب شده بود.
علی رضا اعتقاد داشت که می بایست هر کس به تو بدی کرد در برابر آن باید خوبی کنی و برای ثابت کردن این مسئله که انسان می تواند چنین باشد تعریف کرد که: چند روز قبل از رفتن به دانشگاه مسئله ای در مسجد پیش آمد و بین من و یکی از آشنایان کدورتی به وجود آمد. (آن چه مشخص است این که طرف مقابل به علی رضا حرف های خیلی بدی زده بود) من به دانشگاه رفته و بعد از مدتی که به اهواز برگشتم برای نماز خواندن به مسجد رفتم و فرد مذبور را نیز دیدم.
بعد از تمام شدن نماز پیش جا مُهری ایستادم و منتظر آمدن ایشان شدم. وقتی من را پیش جا مُهری دید کمی خودش را مشغول کرد ولی مجبور شد بیاید و مُهرش را بگذارد. در آن هنگام به او سلام کردم وقتی سلام من را شنید من را در بغل گرفت و از من معذرت خواهی کرد. البته از این مسائل زیاد برای علی رضا پیش می آمد. روزی علی رضا به ما گفت: اگر شما حرف فلان کس را که به من زده است می شنیدید حتما ناراحت می شدید و جر و بحث های زیادی می کردید ولی من در جواب آن هیچ نگفتم. بزرگواری به راستی از انسانی بروز می دهد که خودساخته باشد و هوی نفس در او حاکم نباشد.
علی رضا روزهای دوشنبه و پنج شنبه را روزه می گرفت و به کودکان زیاد احترام می گذاشت. برایشان داستان تعریف می کرد آنان را به همراه بقیه دوستان به اردو می برد ولی ایشان اردوی بی آموزش را قبول نداشت و همه جا را محل آموزش بچه ها می دانست.
علی رضا هیچ گاه نمی گذاشت که کارهایی که برای خدا انجام می داد دیگران بفهمند. به طوری که کارهایی را که برای بچه های مسجد انجام می داد خانواده از آن بی خبر بودند و نمی دانستند که ایشان در مسجد مسئولیتی را به عهده دارند و در عین حال دوستان نمی دانستند که ایشان برای خانواده چه کارهایی را انجام می داد و در برابر خدا این کارها را ناچیز می دانست.
علی رضا همه چیز را وسیله می دانست اگر چیزی می خرید می دانستیم که آن را برای رضای خدا می خواهد زیرا علی رضا دل به مادیات نمی داد. روزی چند بلوز خارجی را در مقابل ایشان قرار دادند، از یکی از آن ها خیلی خوشش آمد بعضی مواقع نگاهش می کرد و گاهی آن را بلند می کرد و با دقت بیش تری به آن نگاه می کرد. به ایشان پیشنهاد شد که آن را ببرد ولی قبول نکرد و گفت: این جنس خارجی است و من آن را نمی خواهم! روزی برای ایشان به مقدار زیادی سوغاتی آورده بودند به علی رضا گفته شد چقدر به تو سوغاتی دادند در جواب گفت: قانع بی نیاز است. به راستی که خود را بی نیاز می دانست.
یکی دیگر از کارهای علی رضا بحث فرهنگی بود که انجام می داد. در یکی از جبهه ها هم سنگر شهید مجدزاده بودند. در آن جا بحث هایی بخصوص در رابطه با قرآن با ایشان داشت. علی رضا خاطره ای را که از شهید داشت تعریف کرد و گفت: شهید مجدزاده قرآن در دستش بود و داشتیم با هم می خواندیم که ناگهان بر روی آن سطر که داشت می خواند خندید و ایستاد و تبسمی کرد. بعد گفت: من تعجب کردم که جریان چیست؟ سپس شهید مجدزاده گفت: وقتی می خواستم به جبهه بیایم استخاره گرفتم و همین آیه آمد: "وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا" سپس علی رضا گفت: من هم همان لحظه خندیدم و شهید مجدزاده علتش را سوال کرد. جواب دادم من هم وقتی می خواستم به جبهه بیایم استخاره گرفتم و همین آیه آمد و روانه جبهه شدم!
یکی از همسنگران ایشان تعریف می کرد در جبهه بعد از پیاده روی زیادی که کرده بودیم خسته نشستیم و شروع به خوردن تخمه کردیم. علی رضا گفت: این ها چیست؟ جواب دادم تخمه. گفت: می دانم تخمه است ولی این ها ما را از یاد خدا غافل می کند. هر کدام از برادران حدیث و یا سخن اخلاقی و یا یک داستان تاریخی می داند به ترتیب تعریف کنید.
ایشان حتی هنگامی که می خواستند بخوابند قرآن را آهسته آهسته تلاوت می کردند. هر وقت برمی خواستیم که نماز صبح را اقامه کنیم می دیدیم علیرضا نمازش را یا خوانده و یا در حال خواندن است. بلافاصله بعد از گفتن اذان نماز صبح می خواند و در کنارش همیشه قرآن و مفاتیح بود و مشخص بود علی رضا خیلی وقت است که بیدار است.
علی رضا بعد از آن همه تاثیری که بر روی دانشجویان گذاشته بود به اهواز آمد و دوباره خود را برای رفتن به جبهه آماده کرد. با وجودی که پدر ایشان در بستر بیماری بود، اما حاضر نبود از رفتن به جبهه صرف نظر کند. لباس رزم را پوشید و به جبهه رفت.
بعد از گذشت سه ماه به خانه بازگشت در حالی که پدر ایشان روزهای آخر عمر خود را سپری می کرد. بعد از مدتی درگذشت. این بار نیز مسئولیتی بر مسئولیت های علی رضا اضافه شد و آن هم سرپرستی خانواده بود. علی رضا می گفت: من هم کار می کنم و هم درس می خوانم و این برایم مشکل نیست. تابستان همان سال علی رضا کار کرد و بعد از مدتی به جبهه رفت و برای مرخصی به اهواز بازگشت و به خانه خواهرش رفت. در آن جا چون روز جمعه بود و مهمان بودند ایشان به شوهر خواهرش پیشنهاد می کند که بیا تا آخرین نماز جمعه را با هم برویم.
علی رضا از خوابی که دیده بود می دانست ابن آخرین باری است که می آید و شاید برای آماده کردن خانواده آن خواب را تعریف کرد و گفت: خواب دیده ام رفتم کربلا و در آن جا تنها قبر امام حسین (علیه السلام) بود و بدون ضریح. من گفتم تا شلوغ نشده آن را زیارت کنم و اولین کسی باشم که آن را زیارت می کند. بله واقعا او به زیارت امام بزرگوارش شتافت! امامی که اسوه ایثار و شهادت بود. او درس شهادت را در مکتب حسین (علیه السلام) آموخته بود.
علی رضا عازم جبهه شد با دلی شاد از برای رسیدن به آرزوی دیرینه اش. یکی از دوستان ایشان نحوه شهادت را چنین بیان می کند. او هنگامی شهید شد که به عقیده من به عین الیقین رسیده بود کاملا و بخصوص شب عملیات این واقعیت به من الهام شد.
شب عملیات (65/10/4) علی رضا و سه نفر دیگر جلو می روند و علی رضا فرماندهی دسته را به عهده داشت. آنان به جزیره سهیل می رسند. علی رضا با دیدن عراقی ها به برادران خبر می دهد ولی در همان هنگام عراقی ها او را دیده بودند و با زدن خمپاره و اصابت به دو تن از دوستان و علی رضا باعث شهادت آنان شد. (ترکش به سر ایشان اصابت می کند) و علی رضا در این جمع اولین شهید بود همان طور که در خواب اولین زائر بود.
گروهی از برادران و فرمانده پیش آن ها می آیند و فرمانده با مشاهده علی رضا با بی سیم خبر می دهد و می گوید: دو نفر که توان حمل کردن علی رضا برای مسافت زیاد را دارند بیایند تا علی رضا را به پشت جبهه انتقال دهند. دو نفر به آنان ملحق می شوند و علی رضا را تا چند کیلومتری می برند ولی یکی از آن ها زخمی می شود که دیگر توان حمل کردن علی رضا را نداشت. درگیری شدید می شود و نمی توانند دیگر او را به پشت جبهه انتقال دهند و پیکر خونین او بر خاک گرم جبهه جنوب به یادگار ماند.