شهید محسن چکاه در بیست و هفتم تیر سال ۱۳۴۵ در شهر خون و قیام خرمشهر در خانواده ای متدین دیده به جهان گشود. دوران ابتدایی و راهنمایی را در همین شهر گذراند.
در این مدت به دلیل علاقه فراوان به پدربزرگش تعطیلات تابستان را به منزل ایشان می رفت و در کنار پدربزرگش نماز و سایر احکام دین را فرا می گرفت. نمازهای یومیه را به جماعت در کنار ایشان در مسجد اصفهانی های خرمشهر به جا می آورد و در همین حال حدیث ائمه معصومین و روایت را از زبان پدربزرگ می شنید.
پدربزرگ در گوشش قیام امام حسین(ع) و حماسه کربلا را نجوا می نمود و از رشادت های امام حسین(ع) در روز عاشورا سخن می گفت به طوری که ایشان با شروع انقلاب اسلامی در کنار برادر بزرگش مخفیانه اعلامیه پخش می نمود، بدون این که خانواده هیچ اطلاعی داشته باشند.
بعد از انقلاب و شروع جنگ تحمیلی و سقوط خرمشهر، با خانواده از خرمشهر هجرت نموده و به بوشهر مهاجرت نمودند و در دبیرستان دکتر شریعتی و سپس در دبیرستان سعادت مشغول به تحصیل شد و در همان زمان برای اعزام به جبهه ثبت نام نموده و اولین بار در سال ۱۳۶۱ به همراه بسیج بوشهر به جبهه گیلان غرب اعزام شد و در آن جا به علت انفجار خمپاره از ناحیه دو دست مجروح و موج انفجار او را گرفت. حدود ۲۰ روز در بیمارستان سرخ حصار در تهران بستری بوده و به خانواده اطلاع نمی داد تا وقتی به بوشهر اعزام شد. مدتی در حال مداوا در بوشهر به سر می برد. دوباره در سال ۶۲ در عملیات بدر و در سال ۶۳ در عملیات خیبر شرکت نموده و چون برای شناسایی به مرزها می رفت، با قایقی که خودش سکان دار آن بود بارها مورد اصابت موشک هلی کوپترهای دشمن قرار گرفته بود.
بلاخره او دبیرستان را در حالی تمام کرد که یا در سنگر جبهه بود و یا در سنگر مدرسه. در سال ۱۳۶۴ در کنکور دانشگاه آزاد شرکت نمود و قبول شد و زمان شروع کلاس ها زمزمه عملیات به گوشش رسید و مادر و خانواده را آماده اعزام دیگر خود نمود در حالی که می دانست این وداع آخرست و بازگشتی ندارد.
او همیشه به مادر، پدر، خواهران و برادرش اظهار می کرد که برایم دعا کنید که شهید شوم که مرگ در رختخواب را نمی خواهم! می خواهم جانم فدای اسلام و خونم در راه امام حسین (ع) ریخته شود.
او جوانی بلند قد و سفید رو و سیمایی زیبا داشت. صورتی نورانی که هرگز به چهره حتی خواهرانش خیره نمی شد. هر وقت با خواهرانش که محرم او بودند صحبت می کرد سر به زیر می انداخت. جوانی متواضع و مهربان و خنده رو بود. نور خاصی در سیمایش نمایان بود که هر که او را می دید مجذوب او و رفتارش می شد. خصلتی مخصوص مردان خدا داشت و همیشه تشنه خدمت به مسلمین و دردمندان بود.
نمازهای یومیه را اغلب به جماعت در مسجد نیروگاه اتمی انجام می داد و بقیه وقت خود را یا در بسیج بود و یا در مأموریت بسیج و کم تر در خانه دیده می شد.
روز موعود رسید و او در بسیج جهت اعزام ثبت نام کرده و مادر در حالی که مثل همیشه ساک او را می بست به او گفت: حداقل چند روز دانشگاه برو، بعد برو جبهه. او گفت: مادر انسان باید در دانشگاه الهی قبول شود! برای دانشگاه دنیایی همیشه وقت هست و عاقبت در دانشگاه الهی قبول شد.
او شب قبل از اعزام خواب شهادت را دید و می دانست که بازگشتی نیست. ایشان در تاریخ 64/12/1 اعزام شد و در عملیات والفجر ۸ شرکت کردند و در پاک سازی ناو نفتی نقش فعالی داشتند و سرانجام در تاریخ 64/12/25 با چند تن از همسنگرانش به درجه رفیع شهادت نائل گردید.