سال ۵۶ برای تحصیل در دانشگاه علم و صنعت به تهران آمدم. اما متاسفانه در دانشگاه بنا به دلایلی در یک جو خوب قرار نگرفتم. ( از لحاظ فعالیت وگرنه از لحاظ عقیدتی خودم را مرهون آن محیط می دانم) در اوائل سال اول دانشگاه، شدیدا در مورد خدا و هدف از خلقت انسان و این مسائل به شک افتاده بودم به طوری که مدت ها با بچه ها روی این مسائل بحث می کردم اما با پیگیری مسأله و به جواب تقریبی رسیدن و مخصوصا مطالعه زیاد قرآن، مسائل خوشبختانه برایم حل شدند.
وضع ادامه داشت تا این که در تابستان ۵۷ و شروع تظاهرات خیابانی، با تمامی توانم در ۹۰ درصد تظاهرات شرکت می کردم و معمولا همین که اطلاع پیدا می کردم، می رفتم ولی متاسفانه آن خلوص نیت را نتوانستم داشته باشم تا شایستگی شهادت را داشته باشم. البته در تظاهرات ۱۷ شهریور (به این علت که روز ۱۶ شهریور در میدان آزادی از روحانیت پرسیدم و جواب دادند تظاهرات مربوط به ما نیست و ما هم مخصوصا تاکید داشتیم که حتما در جایی شرکت کنیم که از طرف روحانیت تایید شده باشد) در نتیجه در آن روز به تظاهرات نرفتم.
به هر حال تا آن جا که توان گذشتن از خود و بریدن بندهای وابستگی را داشتم جلو رفتم و بعد از انقلاب هم در حد توانم در حفظ انقلاب و تدوام آن کار کردم. (بیش تر کار فرهنگی)
در اواخر بهمن سال ۵۸ بود که با چند نفر از بچه ها قرار شد در ارتباط با سازمان در دانشگاه کار کنیم اما به علت جا نیافتادن مسأله و مسافرت چند روزه من به قروه کردستان مسأله خوابید. تا بعد از عید دوباره کارمان را شروع کردیم و یک اتاق هم برای فعالیت گرفتیم اما تازه شروع کرده بودیم که جریان تعطیلی دانشگاه پیش آمد و ما برای ادامه کار در بیرون و در میدان رسالت یک چادر تبلیغاتی نصب کردیم و در آن جا کارمان را ادامه دادیم که اتفاقا خیلی هم جالب بود و تجربیاتی به دست آوردیم که بسیار خوب بودند.
چادر تا همین اواخر بود ولی چند وقت پیش به دست ضد انقلاب به آتش کشیده شد. به هر حال ممکن است در این بیوگرافی مسائلی را نگفته باشم یا یادم رفته باشد و یا مسائلی را اضافه گفته باشم اما خطوط کلی زندگی من همین مسائل بودند.