شهید اسماعیل دقایقی در سال ۱۳۳۳ در بهبهان دیده به جهان گشود. خانواده اش علی رغم آب و هوای خوب بهبهان به علت فقر و تنگدستی و به منظور پیدا کردن شغل راهی امیدیه آغاجاری شدند. سرزمینی که مملو از چاه های نفت بود و مرکز تجمع میهمانان خارجی به شمار می رفت اگر چه بسیار گرم بود و آفتاب سوزانی داشت. جدای از تمام این ها غربت آن ها در منطقه شرایط را بسیار سخت می کرد که بعدها با آمدن دایی اسماعیل و اهل و عیالش این احساس غربت کم کم از میان رفت و آن ها رفته رفته به آن جا عادت کردند.
پدرش از شرکت نفت سفارش لباس می گرفت و برای آن ها لباس می دوخت. گاهی اوقات که کارش زیاد می شد از اسماعیل و برادرانش نیز کمک می گرفت. از محل درآمد همین کارها پدرش خانه ای برای خودش دست و پا کرد و زندگی شان را سامان داد.
پانزده ساله بود که در هنرستان شبانه روزی فنی حرفه ای اهواز قبول شد. هنرستان وابسته به وزارت نفت بود. صبح ها کار می کرد و شب ها درس می خواند. همان جا بود که مطالعاتش زیادتر شد. شخصیتش جور دیگری شد. هر کتاب جدیدی می آمد، می گرفت. اگر می خواست به کسی هدیه بدهد، کتاب می داد.
از برادرانش نقل شده:" هفته ای ۲۵ ریال یا ۳ تومن مجله می خرید و جداول و چیستان هایش را حل می کرد. در محیط امیدیه و آغاجاری که محیطی غرب زده بود، همه به دنبال باشگاه، سینما و ... بودند اما او به دنبال مطالعه و کتاب خواندن بود. وسایلش را در خانه خیلی مرتب می چید. تمبر یادبود جمع می کرد ولی اجازه نمی داد که کسی بدون اجازه به آلبومش دست بزند. یک نظم و انضباط خاصی در کارهایش داشت، طوری که برادرها و خواهرهای کوچکش حرفش را گوش می دادند. در کارهای خانه هم به مادر کمک می کرد."
دختردایی اش معصومه اولین هدیه ای که از او گرفت کتاب ماهی سیاه کوچولو بود. از اهواز که به آغاجاری می رفت برای همه هم سالانش کتاب می برد. روی خیلی هاشان اثر گذاشته بود. با آثار جلال آل احمد، دکتر شریعتی و شهید مطهری آشنایشان کرده بود. مادرش گاهی به شوخی "ملا اسماعیل" صدایش می کرد، از بس که از مکتب و مبارزه و کتاب حرف می زد.
اولین اقدامش علیه رژیم، طرح ریزی انفجار مجسمه رضاشاه بود، آن هم درست موقعی که ارتش مراسم رژه ای را در اهواز از کنار مجسمه تدارک دیده بود. بمب دست سازشان به موقع عمر نکرد. خود اسماعیل چند ساعت بعد از زمان انفجار، خطر را به جان خرید و بمب را از منطقه دور کرد و به رود کارون انداخت! خیالش راحت شده بود، ممکن بود بمب مردم بی گناه را گرفتارکند.
با دوستانش از جمله حسین علم الهدی و تعدادی دیگر، گروه منصورون را پایه گذاری کردند. مبارزه مسلحانه و مقابله با وحشی گری های رژیم علیه مردم جزء برنامه های گروه بود.
از برادر شهید نقل است: چون اسماعیل خیلی رازدار بود، من دورادور از کارهای گروه منصورون مطلع بودم. منتها من تا حدودی از مسائل خبر داشتم. اعلامیه ها و کتاب های انقلابی آن ها را به راحتی می دیدم. اما قضیه اسلحه را ۲۴ ساعت پس از پیروزی انقلاب متوجه شدیم.
اسماعیل دو کلت نظامی را از میز پدرم که خیاطی داشت درآورد و باز و بسته شدن آن را به خانمش نشان داد. من خیلی تعجب کرده بودم! اسماعیل گفت: این همان اسلحه ای است که آقای محسن رضایی با آن، دو افسر شهربانی را در بهبهان ترور کرد! از طرفی اطلاع داشتم که شهید علی دادی و بعضی دیگر از بچه ها به کوه می رفتند و تعلیم نظامی می دیدند.
مبارزات شان خیلی خطرناک شده بود. ساواک بو برده بود که بچه های هنرستان یک کارهایی علیه رژیم انجام می دهند. یک روز سر کلاس به سراغ شان آمدند، اسماعیل و چند نفر از هم کلاسی هایش را بلند کردند و یک راست آن ها را به بازداشتگاه ساواک بردند.
برادر شهید در این باره گفته اند: اسماعیل شنبه به هنرستان رفت و همان طور که پیش بینی می شد، توسط ساواک دستگیر شد. وقتی من ظهر آن روز به خانه آمدم، دیدم که خانه کاملا به هم ریخته است. جالب این بود که ساواک یک دفترچه کوچک که ما اسم بچه هایی که از ما کتاب می گرفتند را در آن می نوشتیم را در وسط اتاق پیدا نکرده بود که اگر پیدا می شد وضعیت بسیار خطرناک می شد. این عنایت خداوند را نشان می داد. سرانجام اسماعیل هم پس از ۷۵ روز از زندان آزاد شد.
وقتی آزاد شد تازه فهمید از هنرستان هم اخراجش کرده اند. مدیر هنرستان وقتی پرونده اش را زیر بغلش می گذاشت به او گفته بود: تو بچه درس خوانی نیستی!
جمله ای که مدیر به منظور ترک مبارزه به او گفته بود، برعکس عمل کرد! اسماعیل درس را هم کنار مبارزه جدی گرفت. دیپلم ریاضی گرفت و کنکور داد و در رشته آبیاری دانشگاه اهواز قبول شد. مطالعاتش را در زمینه ایدئولوژیک هم عمیق تر و هم جدی تر شده بود. با ورودش به دانشگاه، در مسجد محل یک کتابخانه راه انداخت و هر بار که از اهواز به آن جا می رفت کتاب هایی می خرید تا کتابخانه را کامل تر کند.
با اقبال جوانان و نوجوانان محل به کتابخانه، یک جلسه هفتگی قرآن هم برپا کرد. جلسات خصوصی مبارزه هم در مغازه پدرش که در پشت خانه شان بود، به راه بود. جوان هایی که حتی آماده مبارزه مسلحانه بودند، اما اسماعیل که پخته تر شده بود می گفت: تیغ قلم برنده تر از سلاح است و تا پشتوانه فرهنگی نباشد حتی مبارزه مسلحانه اثری ندارد.
در میتینگ های دانشگاه دیده بود مبارزات دارد جهت مارکسیستی به خود می گیرد. دختردایی اش هم داشت جذب آن ها می شد که اسماعیل مانعش شد. می گفت: در صحبت های این ها اصلا اثری از خدا و پیغمبر نیست؛ گویی فراموش کرده اند برای چی دارند مبارزه می کنند! معتقد بود اکثرشان نمی دانند بعد از حکومت شاه چه حکومتی قرار است سر کار بیاید و فقط به ساقط شدن شاه فکر می کنند.
دو سال از تحصیلش در اهواز می گذشت که در کنکور انسانی شرکت کرد و در رشته علوم تربیتی دانشگاه تهران قبول شد. دامنه مبارزاتش به تهران کشیده شد. یک پایش تهران بود، یکی دیگر اهواز. سرش شلوغ شده بود. خانواده فکر کردند زنش بدهند تا یک جا بند شود!
درباره آن دوران برادر شهید دقایقی این چنین گفته اند: ایشان در همان سال ۵۶ در رشته علوم تربیتی دانشگاه تهران قبول شدند. خوابگاه شان هم در امیرآباد شمالی بود. سال های ماقبل پیروزی انقلاب، در تهران بودند و در دانشگاه تهران با التقاطی ها بحث های زیادی داشتند.
یادم هست چند شب در خرداد ماه به خوابگاه آن ها رفتم. آن ها تا ساعت دو و سه نیمه شب با این بچه ها که از حرف های آن ها بوی عقاید کمونیستی هم می آمد، می نشستند و بحث های مفصلی در مورد تکامل انسان و دیالکتیک و غیره انجام می دادند.
معصومه را برایش خواستگاری کردند. نزدیک پیروزی انقلاب بود که ازدواجشان سر گرفت. با پول که قرض گرفته بود یک حلقه صد و پنجاه تومانی برای معصومه خرید. شام عروسی شان هم دم پختک بود! قرارش با معصومه بر سادگی بود.
همسر ایشان نقل کرده اند: در سال ۱۳۵۵ هر دو کنکور شرکت کردیم و به دانشگاه تهران راه یافتیم. اسماعیل در رشته علوم تربیتی و من هم در رشته زمین شناسی. این قبولی آغاز مرحله نوینی در زندگی هر دوی ما بود. اسماعیل خبر جلسه ها و سخنرانی های تهران را به من داد و من هم این مسائل و نیز اعلامیه های امام خمینی(ره) و تظاهرات را به شهرستان انتقال می دادم.
یک بار به همراه معصومه به کوه رفته بود و همراه تعدادی از دوستانش شعار می داد و سرود انقلابی می خواند که همگی گیر افتادند. او را با هلی کوپتر ساواک به تهران بردند و دو سه روز بازداشت کردند. اما چون ساواک متوجه سوابق مبارزاتی و زندانی او در اهواز نشد، برای مدت کوتاهی به زندان افتاد. در زندان به افسرانِ جزء، ریاضی و فیزیک درس می داد و آن ها هم او را به عنوان یک فرد زرنگ قبول داشتند.
از برادران شهید در این باره نقل شده است: هر وقت از او می پرسیدیم که در زندان چه شرایطی داری، آیا شکنجه ات می کنند یا نه؟ می گفت: شکنجه نمی کنند، فقط بازجویی می کنند و فحش می دهند! بعدها فهمیدیم برای این که از ترس و رعب ما از اقدامات ساواک کم شود او چنین می گفته است.
انقلاب که شد امام گفت: باید اسلحه هایی که دست مردم است، جمع شود. اسماعیل با یک مینی بوس دست به کار شد. تا به خودش بیاید مینی بوس پر شده بود. به بچه های پادگان گفته بود: خیلی نامردی است قدر مردم را ندانیم! مردم به این خوبی کجا گیر می آورید؟ امام می گوید: مسلح شوید، مسلح می شوند. می گوید: اسلحه ها را تحویل دهید، زود می آوردند تحویل می دهند.
امام که دستور تشکیل سپاه را داد، رفت پادگان. به فرمانده جدید گفت: من چند تا اسلحه می خواهم! سپاه آغاجاری را با همان اسلحه ها فعال کرد. فرمانده گفته بود: مسئولیت همه کارها با خودت!
به آغاجاری که آمد به پیشنهاد و کمک پدرش بخشی از مغازه را با دیواری جدا کردند و اتاقی برای زندگی مشترک با معصومه ساختند. پدرش به شوخی گفته بود: تا باشد از این گرفتاری ها! اما تو رو خدا کمی به عروست برس، تو که همه اش دنبال اسلحه و تیر و تفنگی! اسماعیل جواب داده بود: شما دعا کنید امام زمان بیاید، ما هم این کارها را می گذاریم کنار!
مادر زنش وقتی فهمید پاسدار شده ناراحت شده بود و گفته بود: ما دخترمان را به یک دانشجو دادیم، پاسدار از آب درآمد!
هنوز چیزی از تشکیل سپاه آغاجاری نگذشته بود که جنگ شد. با حملات عراق به روستاهای مرزی و عشایر منطقه، شروع به ساماندهی عشایر کرده بود. اوایل جنگ دو سه روستا را به همین شیوه و با کمک مردم حفظ کرد. فهمیده بود اگر جنگ مردمی نباشد، شکست حتمی است.
برخی بچه های سپاه همان روزها هنوز در شهرها دنبال فسادهای خیابانی بودند. یک بار مرد مسنی را به جرم شرب خمر گرفته بودند، اسماعیل پرسیده بود: از کجا فهمیدید شراب خورده؟ گفته بودند از بوی دهانش! فریاد زده بود: عراق دارد به ما حمله می کند، آن وقت شما می روید دهان مردم را بو می کنید، ببینید کی شراب خورده؟ استغفرالله مگر ما گزمه و محتسبیم؟
مرد را با معذرت خواهی آزاد کرد برود. چند وقت بعد همان مرد آمده بود مقر سپاه فقط برای دیدن اسماعیل. دوستی شان تا شهادت برقرار بود.
اهل مطالعه و رفیق کتاب بود و از تازه های کتاب خبر داشت. کتاب های مناسب کودکان و نوجوانان را نخست خودش مطالعه می کرد و بعد به خانه می آورد. با زمینه سازی می گفت که چه کتابی را بهتر است بخوانید.
فاصله منطقه تا منزل را با مطالعه سپری می کرد. همیشه در جریان چاپ کتاب های جدید و نیز خرید و خواندن آن ها بود. هدیه ای که به دوستان تقدیم می کرد، اغلب کتاب بود. در کیف سامسونتش علاوه بر قرآن و مفاتیح کوچک و رساله عملیه حضرت امام(ره)، کتاب دیگری دیده می شد که در برنامه های مطالعاتی اش مورد استفاده قرار می گرفت.
چمران که وزیر دفاع شده بود، آمده بود اهواز برای دفاع از سوسنگرد برنامه بریزد. اسماعیل را سوال پیچ کرده بود. آخر سر وقتی جواب های اسماعیل را شنید، گفت: ما و نیروهای مان در اختیار شما هستیم تا فرمانده چه دستور دهد! اسماعیل گفت: این چه حرفی است آقای دکتر، ما باید از شما دستور بگیریم. شهید چمران دوباره گفته بود: نه! تعارفی در کار نیست. شما هم منطقه را خوب می شناسید هم مسئولیت آن را به عهده دارید.
اسماعیل در ۲۷ سالگی فرمانده شده بود. در جریان محاصره شهر سوسنگرد توسط عراق با سختی زیادی از محاصره خارج شد و بعدها به همراه شهید علم الهدی در شکستن محاصره سوسنگرد دلیرانه جنگید. در عملیات فتح المبین نیز در قرارگاه لشکر فجر با شهید بقایی (که در آن زمان فرماندهی قرارگاه فجر را به عهده داشت) همکاری داشت.
کمی بعد سپاه او را برای تشکیل یگان حفاظت از علما و شخصیت ها به قم فرستاد. مورخ ۰۱/۰۴/۱۳۶۱ به سپاه منطقه یک مامور شد و مسئولیت مهم یگان حفاظت شخصیت ها را در قم و استان مرکزی به عهده گرفت.
آن روزها اوج درگیری ها و ترورهای منافقین بود. یک سال که گذشت و کار که به نیمه رسید، اسماعیل دلش هوای جبهه را کرد. درس طلبگی هم راضیش نکرد. عطای قم را به لقای جبهه بخشید. نامه ای به فرمانده سپاه نوشت و درخواست انتقال به جبهه کرد و با خانواده به اهواز رفت.
به منطقه برگشت و دوره مالک اشتر را برای فرماندهان به راه انداخت؛ سپس به همراه شهید زین الدین در لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب(ع) مشغول به کار شد. در زمان اجرای طرح مالک اشتر، عملیات خیبر در منطقه عملیاتی جزایر مجنون انجام شد. اسماعیل در این نبرد فرماندهی یکی از گردان های خط مقدم را به عهده داشت. بعد از عملیات خیبر به پشت جبهه بازگشت و دوره یاد شده را در تابستان ۱۳۶۳ به پایان رساند.
آقای محسن رضایی برای مهار اسماعیل، مسئولیت هایی به او پیشنهاد نمود تا شاید در پشت جبهه به کار و خدمت بپردازد اما او آب پاکی روی دست همه ریخت و گفت: من اهل این حرف ها نیستم! اگر هم بخواهید مسئولیت به من بدهید تا به جبهه نروم، از سپاه استعفا می دهم و مانند یک بسیجی به جبهه می روم.
دو روز تمام بچه های قرارگاه دنبالش گشته بودند. آخر سر در خط مقدم پیدایش کردند. گفته بودند: خطرناک است شما توی خط باشید! گفته بود: اگر خطری هست باید برای همه باشد. من با نیروهای عادی فرقی ندارم ... هنوز حرفش تمام نشده بود که خمپاره ای کنارشان منفجر شد. همه شان خاکی شده بودند. اسماعیل با خنده گفته بود: حالا شدید مثل رزمنده های توی خط! تا شما باشید که با لباس اتو کشیده به عملیات نیایید!
زهرا تازه به دنیا آمده بود. نمی رسید زیاد به خانواده اش سر بزند. معصومه می گفت: ما دیگر به نبودنت عادت کرده ایم. سالم و زنده که باشی برای ما بس است. ابراهیم چهار سال از زهرا بزرگ تر بود. یک بار که ابراهیم زهرا را اذیت کرد، اسماعیل عصبانی شد و زد توی گوش ابراهیم. آن شب کلی از ابراهیم معذرت خواست و نوازشش کرد. شب خوابش نبرده بود. نشسته بود بالا سر ابراهیم و آرام آرام گریه می کرد.
خاطره ای از فرزند شهید نقل شده که خواندنش خالی از لطف نیست: یک روز با هم پشت سر رزمندگان جهت دریافت غذا گام به گام در حرکت بودیم. نوبت که به ما رسید، پیرمردی مهربانی که کف گیر در دستش بود، به سن و سال من نگاه کرد و سهم مرا در ظرف ریخت. به او گفتم: چرا این قدر کم می ریزی؟ من که مرد شده ام! پیرمرد پاسخ داد: نه! هنوز بچه ای! پدرم ناراحت شد و در اعتراض به ادعای من گفت: چرا می گویی که غذای بیش تر به تو بدهند؟ تو هم مثل بقیه سهمی داری. نصیحتم می کرد که از این موقعیت که پسر فرمانده هستم بهره برداری شخصی و سوء استفاده نکنم.
همان اوقات بود که دست به کار عجیبی زد. یک عده از عراقی ها که از قضا هم از امکانات و هم از شرایط جغرافیایی عراق مطلع بودند و متوجه جنایت صدام شده بودند و به کمک ایران آمدند، اسماعیل همه آن ها را در گردان کوچکی از تیپ امام صادق(ع) جا داده بود.
اسماعیل کم کم گسترش شان داد. بعضی اسرای عراق را هم به آن ها اضافه کرد و یک تیپ تشکیل داد به نام "تیپ 9 بدر ". خیلی هاشان نمی دانستند که هر روز صبح خودش کانتینر آن ها را جارو می کند. برایشان دعای کمیل می خواند و حتی نماز را به او اقتدا می کنند. مثل خودشان چای را با شکر شیرین می کرد و می خورد. برادر صدایشان می زد. حتی برای بعضی شان زن گرفت. تازه بعد از رفتنش فهمیدند عراقی نبوده است! می گفتند: او صدر دوم ماست! شهید که شد حتی رادیو عراق خبرش را اعلام کرد.
نگذاشته بود دور پادگان "تیپ ۹ بدر" را سیم خاردار بکشند. با فریاد گفته بود: این ها اسیر نیستند! مجاهدند و منت گذاشته اند آمده اند برای ما بجنگند. به خودشان گفته بود: مسئولیت همه شما اول با خدا و بعد با من است، شما از این به بعد مجاهد هستید و ما شما را به عنوان مجاهد می شناسیم. هیچ کس حق ندارد شما را اسیر جنگی خطاب کند.
معاون تیپ را هم حتی عراقی انتخاب کرد. به اسماعیل ایمان داشتند. می گفتند: اگر صدام شکست خورد، تو را با خودمان به عراق می بریم! پس از شهادت اسماعیل، مجاهدینی که برای مراسم او آمده بودند گفتند: اسماعیل فرزند شما نبود، بلکه پدر ما بود و ما پس از او یتیم شدیم!
زنگ زده بود خانه همسایه که با معصومه صحبت کند، گفته بود: دلم برایتان تنگ شده. می خواستم بگویم، چند روزی دست بچه ها را بگیری و بیایی جنوب. معصومه تعجب کرده بود. چنین حرفی از اسماعیل بعید بود!
روز شهادتش (65/10/28) دلش نیامده بود کس دیگری را بفرستد جایی که خودش ندیده و مطمئن نیست. سوار موتور بودند که سر وکله یک هواپیمای عراقی پیدا شد. پریدند توی سنگری که همان نزدیکی بود. هواپیما سنگر را هدف گرفت و اسماعیل شهید شد. بچه های تیپ ۹ بدر تا آخر عملیات نمی دانستند بدون فرمانده عملیات کرده اند! پشت بی سیم مرتب اسمش را آورده بودند که بچه ها دل گرم بمانند.
معصومه که رسید اهواز، خبر شهادت اسماعیل را شنید. تازه فهمید اسماعیل چرا گفته بود بیایید اهواز. مجاهدین عراقی موقع خاک سپاری به او گفته بودند: پیکر اسماعیل در خاک ایران امانت است! ما بعدا آن را به کربلا خواهیم برد. او فرمانده ما بود.
معصومه هاج و واج مانده بود. ابراهیم و زهرا را نگاه می کرد و به یاد نوشته اسماعیل در نامه آخرش گریه می کرد: "روز قیامت در کنار بهشت منتظرتان هستم".
معصومه همسر شهید نقل می کرد: در سالیان زندگی با اسماعیل، هفته هفته و ماه به ماه او را در حال پویایی و بالندگی می دیدم. او را از نظر فکری و اخلاقی و حال و هوای معنوی پیوسته نو به نو می یافتم. این هفته که می گذشت، هفته دیگر چیز دیگری بود. تکرار و کهنگی و رکود در حیات او معنی نداشت. هر چه در او می نگریستم؛ رشد کمال، معنویت و طراوت بود.