در دومین روز از ماه خرداد سال ۱۳۴۶ در روستای درب هنز از توابع بهاباد یزد در خانواده ای کاملا مذهبی و مستضعف فرزندی متولد شد که قبل از تولد به صورت وحی نام وی مطلب گذاشته شده بود که با تولد او نور عجیبی در این خانواده پدیدار شد.
مطلب دو ساله بود که از ده به شهر آمدیم و در سن ۴ سالگی جهت فراگیری قرآن مجید راهی مکتب خانه شد و در حدود ۶ سالگی قرآن را کاملا فرا گرفت و در همان مکتب خانه خودش استاد بود. در سن ۷ سالگی به دبستان دکترخانعلی رفت و تا کلاس پنجم ابتدایی را طی کرد و بعد از پنج سال در مدرسه راهنمایی فرساد ثبت نام کرد و مراحل راهنمایی را در این مدرسه به اتمام رساند و نمرات خیلی عالی در تمام رشته های دبیرستانی و هنرستانی کسب کرد که برای ثبت نام در این رشته ها خودش هم مردد بود که بعد از آگاه شدن از دوستان در رشته علوم تجربی در دبیرستان واعظی ثبت نام نمود.
وی مراحل دوره دبیرستان را با موفقیت کامل طی کرد و هنوز سال چهارم را به پایان نرسانده بود که از طرف دانشگاه امام صادق اطلاعیه پذیرش دانشجو را رویت کرد و بعد از امتحان و آزمایش و مصاحبه قبول شده و به دانشگاه راه یافت و در رشته علوم سیاسی ثبت نام نمود و تحصیل کرد.
مُطلب فردی بود که سعی می کرد همیشه رضایت خاطر پدر و مادر و خواهر و برادر را جلب کند. او هیچ وقت نمی خواست هیچ کدام از افراد خانواده با هم درگیری داشته باشند و با گفته ها و عمل هایش سعی می کرد همه را ارشاد کند و یکدیگر را از هم راضی کند.
او همیشه با خدا و با امامان بود و با انقلاب بود و پیرو امام بود و گفته های ایشان را برای خودش تفسیر می کرد و در این اندرزها اندرون می شد و بعد به یکایک افراد خانواده می آموخت. او با خدای خویش رابطه داشت که این رابطه را پدرش در یک شب با چشمان خودشان مشاهده کردند.
مُطلب در طول زندگی مخصوصا از بعد از انقلاب به این طرف حالت خاص دیگری داشت و نور عجیبی در وی مشاهده می شد. او همیشه خندان بود و شاد و بدی ها را زشت می دانست. صفا بود، مهر بود، محبت بود، وصل کننده بود. در تمام کارهایش هیچ وقت بد دیگران را نمی خواست، با همه جوشش داشت.
مُطلب مخصوصا در طی سالی که در دانشگاه امام صادق تجربه می کرد حالت یک مرجع را برای خانواده اش داشت. حالتی که نمی شود با زبان وصف کرد و با قلم نگاشت چون ارزش کارهایش بیش از نوشتن می باشد.
مُطلب هر وقت از تهران به یزد مرخصی می آمد اکثرا صبح های روز پنح شنبه بود که قبل از طلوع آفتاب می رسید و تا صبح قرآن تلاوت می کرد و اکثرا شب های جمعه با خواندن دعای کمیل در خلدبرین و در منزل و خانواده های شهدا می گذراند و ساعت خواب را بعد از خواندن نماز شب قرار می داد.
در طول دوره دبیرستان، کمک مربی تربیتی بود و انجمن اسلامی دبیرستان را سرپرستی می کرد و در تمام دروس نمرات عالی را کسب می کرد و در مدت درس خواندن هیچ وقت حتی یک تجدید هم نیاورد. اکثر تعطیلات مخصوصا تعطیلات تابستان را همراه پدرم در کارخانه موزاییک سازی مشغول بود. از هیچ کاری ابا نداشت و هیچ وقت از کار خسته نمی شد چون در خانواده ای زحمتکش بود.
مُطلب هیچ وقت از آینده بحثی نمی کرد و هیچ وقت چیزی را درخواست نمی کرد. از کارش، از لباسش و از وسیله نقلیه اش که یک دوچرخه بیش نبود کاملا رضایت داشت.
در بهمن ۶۵ از دانشگاه به یزد آمد و پنهان از خانواده به عنوان رفتن به دانشگاه عازم جبهه شد. در اواخر اسفند ۶۵ نامه ای از وی رسید که حاکی از رفتن به جبهه اش بود ولی در نامه اش اصرار کرده بود که جریان جبهه رفتنش هم چنان مخفی باشد مخصوصا از پدر و مادر.
حدود سه روز از فروردین ۶۶ گذشته بود که خودش از جبهه آمد ولی با همان قیافه خیلی عادی یعنی کاملا لباس نظامیش را تعویض کرده بود که کسی سر در نیاورد اما بعدا همه فهمیدند غیر از پدرم. تا این که دوباره عازم رفتن بود که موضوع را با پدرم در میان گذاشتیم که ایشان خیلی ناراحت شدند چون تنها امیدشان او بود ولی به قول خودش راهی جز رفتن نبود.
لحظه های خداحافظی خیلی سخت می گذشت و همه ناراحت بودند چون امید همه طایفه به جبهه می رفت. تا ترمینال همه خانواده مُطلب را بدرقه کردند و آن لحظه آخر واقعا خیلی استثنایی بود که جای نوشتن نیست.
خلاصه ۶ روز از رفتن مُطلب گذشت و هر چه تلفن و تلگراف زدیم جواب نیامد تا این که در تاریخ 66/1/23 پدرش تاب فراق را نیاوردند و بلیط تهران گرفتند تا جهت تحقیق از حال مُطلب به دانشگاه بروند. در ساعت های آخری که آماده حرکت بودند ناگهان از طرف بنیاد شهید آمدند و اطلاع دادند که مُطلب زخمی شده و ساعت ۳ بعد از ظهر ملاقات دارد ولی چه ملاقاتی، ملاقات در خلدبرین.
بعدا معلوم شد که ایشان به وسیله تیر لمینوف در ناحیه صورت زخمی شده بود که مغز سرش از پشت بیرون رفته و بعدا به وسیله آتش آرپی چی سوخته بود و جنازه مُطلب در خلدبرین در قطعه شهدا در تاریخ 66/1/24 مطابق با ۱۴ شعبان به خاک سپرده شد.