زندگی نامه شهید مهدی بیات از زبان مادرش
مهدی در تاریخ 1363/5/3 در تهران متولد شد. روزی که شوهرم به رحمت خدا رفت، مهدی ۷ساله بود. موقع تشییع جنازه و وقت رفتن پدرش چیزی نمی گفت و با آرامش و سکوت همیشگی خود فقط نظاره گر صحنه بود. هنوز خوب متوجه نشده بود چه اتفاقی افتاده است. نگاهم که به صورت او می افتاد غم هایم تسلی می یافت، چرا که مطمئن بودم بعد از مرگ همسرم او بهترین پشتوانه و همدم تنهایی های من خواهد بود. روزها و هفته ها گذشت، کلی رنج کشیدم و خون دل خوردم تا کم کم توانستم جای خالی پدرش را پر کنم. همیشه از من می خواست برایش قصه بگویم، همین که سخن از عاشورا و کربلا را پیش می گرفتم، چشم می دوخت به دهانم انگار همه ی وجودش سرا پا گوش می شد. و هرچه را که من برایش می گفتم یا در مراسم روضه می شنید، همه را به خاطر می سپرد و گاها می دیدم که با زبان شیرین برای بچه های دیگر و حتی بزرگترها بازگو می کرد.
مهدی پسر بسیار باهوش و با درک و شعور بالایی بود. او همه ی هستی من شده بود و با وجود او احساس هیچ کمبودی نمی کردم. هر وقت از منزل بیرون می رفت با شاخه گلی زیبا وارد می شد و بر دستانم بوسه می زد. آن موقع در آسمان ها سیر می کردم و از این که خداوند چنین فرزندی به من عطا فرموده، به خود می بالیدم.
جثه ی او روز به روز بزرگتر و زیباتر می شد و علاوه بر زیبایی ظاهری، زیبایی معنوی خاصی نیز در او پدیدار می گشت. به خاطر وجود مهدی و دوستانش، محله ما از لحاظ فرهنگی خیلی عوض شده بود. چرا که آنان با کمک هم فعالیت های فرهنگی را شروع کرده بودند و مراسم مذهبی مختلفی را برگزار می کردند و مهدی در همین پایگاه ها رشد معنوی خود را ارتقاء داد تا این که روحیه خداباوری و عشق در او بارور شد. ولی روح بزرگ مهدی فراتر از این مسایل حرکت می کرد، لذا تصمیم گرفت ضمن ارتقاء دانش و اندیشه خود در خصوص مسایل فرهنگی و اجتماعی و سیاسی، بیش از بیش به نظام اسلامی خدمت کند.
روزی که خبر قبولی او را در دانشگاه آزاد تهران شنیدم خوشحال شدم ولی غافل از این که او افکار دیگری در سر می پروراند. روزها از پی هم می گذشت و مهدی به جوانی رعنا و دوست داشتنی مبدل می گشت که خود را برای مرحله ای دیگر از زندگیش آماده می کرد، اما مانده بود که چگونه تصمیمش را به مادر که همه امیدش به او بود، در میان بگذارد؛ ولی چاره ای نبود، راه خود را انتخاب کرده بود و باید می رفت.
آن روز مهدی رو در روی مادر نشست و با وقار و متانت و لبخند شیرین همیشگی خود، دستان او را بوسید و گفت: من می خواهم تحصیلات خود را در دانشگاه آزاد زاهدان سپری کنم. مادر که از شنیدن این حرف شوکه شده بود گفت: چطور دانشگاه آزاد تهران را رها می کنی به زاهدان می روی؟ مهدی گفت: من برای خدمت به مردم منطقه محروم و حفظ حریم مرزهای ایران باید به آن استان بروم، چون هم می خواهم درس بخوانم و هم در یگان ویژه خدمت کنم. چاره ای نبود او تصمیم خود را گرفته بود و آن قدر با اطمینان حرف می زد که جای هیچ گله ای برای مادر نگذاشت. او خیلی زود در یگان ویژه جایگاه خود را باز کرد و با چهره ای شاد و با طمانینه اش در دل همگان جای گرفت و شجاعت و شهامت مثال زدنی اش باعث شد تا در اغلب عملیات های مهم حضور داشته و پای ثابت عملیات های خطرناک باشد.
این روزها مهدی حال و هوای دیگری داشت و هرشب با من تماس می گرفت و از من می خواست تا برایش قصه بگویم. من نیز هرشب قصه ای برای او می گفتم. تا این که در یکی از شب ها هرچه تماس گرفتم او جواب نمی داد. در حالی که من آن شب داستان حضرت جرجیس را که ۱۴ بار در راه خدا به شهادت رسیده بود، آماده کرده بودم تا برای جگر گوشه ام بگویم ولی آن شب هرچه منتظر شدم خبری از او نشد.
ساعت ها به نظرم کند می گذشت، بی خبری کلافم کرده بود، تا این که صدای تلفن سکوت خانه را شکست، خیلی ذوق کردم، گفتم: کلی گلایه می کنم که چرا جواب تلفنم را نداده، آن لحظه هنوز نمی فهمیدم که مهدی شهید شده و جنازه اش را برایم می آورند.
تا این که به من خبر دادند او زخمی شده و قرار است او را به منزل بیاورند. دیگر چیزی نفهمیدم، مدام یک چشم به ساعت بود و یک چشم دیگرم به در. در حال و هوای خودم بودم که ناگهان جمعیت وارد منزل شدند و چشمم به قاب عکس مهدی افتاد، ماتم برده بود. انگار خواب می دیدم، مهدی سفر عاشقانه و عارفانه خود را به پایان برده بود و در یکی از عملیات های ویژه که مورخ 88/2/7 بر علیه اشرار و معاندین نظام در سیستان صورت گرفته بود او ۳ بار در روز و یک بار در شب جهت شناسایی اعزام می شود، با شروع درگیری در ساعت 17:30 او جسورانه به قلب دشمن می تازد، تا این که از ناحیه چشم و بعد کمر و پا مورد اصابت گلوله قرار می گیرد و در حالی که رو به قبله به سجده افتاده بود، لبیک گویان شربت شهادت را نوشید.