در بیستم آبان ماه سال ۱۳۳۶ در خانواده ای مذهبی و کم درآمد و در دامن مادری پر محبت و پدری کارگر و زحمتکش در ماهشهر به دنیا آمد. نامش را عبدالعلی نهادند به این امید که همواره روند راه مولایش علی(ع) باشد.
در آغاز درس خواندن جزء بهترین شاگردان کلاس بود اما تنها به خواندن درس های مدرسه اکتفا نمی کرد بلکه به پیشنهاد مادرش برای یادگیری قرآن به کلاس قرآن رفت. او دوران دبیرستان را با موفقیت و با بهترین نمرات در رشته ریاضی به پایان رساند و به دانشگاه شیراز راه یافت.
او را همواره در صف های نماز جماعت و در کتابخانه و در دعاهای کمیل در حال ریختن اشک هایش مشاهده می کردند. او در دانشگاه نیز هم چون سال های پیش همواره ذوق و استعداد خویش را حفظ نمود و از بهترین دانشجویان رشته خود گردید اما هم چون برخی از دانشجویان رشته خود آلوده به غرور نشد و از صراط مستقیم و هدایت خدایی خارج نگردید و همواره در یاد مستضعفین و محرومین جامعه خون به دل داشت.
او خود را از دانشگاه شیراز به صنعت نفت ابادان در رشته شیمی منتقل نمود. در همان اوایل شروع انقلاب که تازه زمزمه های تظاهرات خیابانی آغاز گشته بود همراه با چند تن از دوستانش به نوشتن اعلامیه های دست نویس و شرکت در تظاهرات پرداخت و بدین خاطر با انقلابیون شهرهای مختلف رابطه ای بسیار نزدیک داشت.
بارها از چنگال خون آشام پلیس شاه فرار می نمود و چندین بار در طول تظاهرات در محاصره پلیس قرار گرفت ولی با هوش و زیرکی توانست از دست آنان بگریزد. او برای یاری انقلاب به کمک برادر دیگرش مسئولیت کمیته بیمارستان جندی شاپور را به عهده گرفت و در آن جا با ضدانقلاب و مغرضین سیاسی و اخلاقی برخوردی مکتبی آغاز نمود.
در محیط بیمارستان مورد خشم و لعن انقلاب نماها قرار گرفت اما با وجود همه فشارهایی که از ناحیه انقلابی نمایان و ضد انقلابیون بر او وارد می آمد ایستادگی ها می کرد و از چپ روها و فسادگری ها جلوگیری و باعث رسوایی فاسدان گردید تا جایی که بر علیه او و کمیته بیمارستان اعلامیه ها دادند اما او بی هراس از اعلامیه ها و تهدیدها هم چنان آن اخلاق خداگونه و آن لبخند همیشگی اش را بر لب حفظ نمود.
شب ها در کارهای درمانی شرکت می کرد. کم کم در اثر استعداد سرشارش پزشکیاری مجرب شد و عشق به الله بود که او را وادار به این کار نمود و در این مسیر یارش بود. بعد از تعطیلی دانشگاه علی با تجربیات زیادی که به خصوص در بیمارستان جندی شاپور به دست آورده بود به سوی محروم ترین منطقه کشور یعنی کردستان شتافت تا با مداوای آنان شاید بتواند بر زخم های عمیقی که رژیم آریامهری بر تن شان حک کرده بود و گروهک های وابسته به شرق و غرب بر آن نیشتر می زدند مرهمی گذارد.
با شروع جنگ تحمیلی به سرعت خود را به اهواز رسانید. او که مدت ها بود بر اثر کار زیاد پدرش را ندیده بود به خانه رفت و پدرش را دید اما در سحرگاه 59/6/5 پدرش که اسطوره مقاومت و زحمت و عطوفت بود در برابر دیدگانش در اثر حمله های ناجوانمردانه میگ های عراقی در کارخانه زخمی و سپس شهید گردید.
با شهید شدن پدرش، همیشه می گفت: پدرم در انتظار من است! شعرهایی که پس از شهادت نوشته بود خود گواه است بر این مدعا که او در انتظار سفر به سوی پدر بود. علی بارها پدرش را در خواب دیده بود. یک بار علی در خواب امام خمینی را می بیند و پدرش که در حال پرواز است و دست او را می گیرد و او با پدرش به سوی کهکشان بالا پرواز می کند.
در روزهای سخت جنگ به خونین شهر رفت و مدتی با همرزمانش با صدامیان کافر جنگید. در آن جا چندین بار تا مرز شهادت پیش رفت. بعد از مدتی به علت نیاز به کارهای امدادی و پزشکی به اهواز عزیمت نموده و به بهداری سپاه رفت. مدتی بعد همراه همرزم باوفایش علی اصغر اشرف زاده به آبادان رفت و در آن جا بر مزدوران عراقی حمله برده اند. او داوطلبانه همراه همرزمش شهید اشرف زاده به سوسنگرد می رود و به یاری مجروحان می پردازد و در صبح روز 60/2/31 در ارتفاعات الله اکبر به میعادگاهی که سالیان دراز در آرزویش بود می رسد.
علی و چند تن دیگر از گروه امداد سپاه هنگامی که برای چندمین بار برای مداوای مجروحان می رفتند در جاده سوسنگرد بودند که آمبولانس آن ها مورد اصابت گلوله های توپ دشمن واقع و آتش می گیرد و باعث سوخته شدن و شهادت او و برخی از یاران او می شود و بدین صورت به شرف شهادت نائل می گردد.