شهید محمدرضا زمردیان (لاشه زاده) در اول فروردین سال ۱۳۳۷ در خانواده ای مذهبی و متوسط در دزفول به دنیا آمد. در دوران کودکی رنج و مشقت زیادی را تحمل نمود و با بیماری های سختی دست و پنجه نرم کرد. در سن شش سالگی وارد دبستان شد و با هوش و استعداد زیادی که داشت توانست شاگرد ممتاز شود.
دوستانش در دبستان وی را به عنوان فردی آرام و متواضع و متین و صبور و با اخلاق می شناختند. در سن دوازده سالگی با اتمام تحصیلات مقدماتی به دبیرستان رفت و با داشتن زمینه ی قبلی و روحیات مذهبی به آشنایی بیش تر با دین اسلام پرداخت. به مطالعه کتب مذهبی علاقه مند بود و در اوقات فراغت علاوه بر مطالعات جانبی در مغازه نیز به پدر و برادرش کمک می کرد.
با اتمام دوران دبیرستان موفق به اخذ دیپلم ریاضی گردید و همان سال در رشته ی ریاضی محض در دانشگاه شهید چمران اهواز پذیرفته و به تحصیل مشغول شد.
در دوران دانشجویی همواره در جلسات انجمن اسلامی دانشگاه شرکت می کرد و به فعالیت های سیاسی و اجتماعی و مذهبی می پرداخت و به گفته نزدیکانش در این سنین علاقه خاصی به مطالعه کتب مذهبی، فلسفی و علمی در سطوح عالی پیدا کرده بود.
سال دوم دوران دانشجویی هم زمان با انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) به جهت ادامه مبارزه با رژیم از اهواز به دزفول رفت و در تظاهرات مردم علیه رژیم پهلوی فعالانه شرکت داشت.
در همین دوران علاوه بر مبارزه، با کمک سایر دوستانش جلسات قرائت قرآن کریم را نیز راه اندازی کرد و از این طریق بچه های مذهبی محل را بیش تر منسجم نمود.
با تعطیلی دانشگاه و نیز تحریک عراق توسط آمریکا و شروع جنگ تحمیلی علیه جمهوری اسلامی، محمدرضا نیز با شور و اشتیاق به نیروهای بسیجی پیوست و چندین بار از مسجد محل به جبهه اعزام گشت. پس از مدتی تصمیم گرفت به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دزفول درآید و کمی بعد با طی مراحل استخدام به سپاه پاسداران پیوست.
پس از آن چندین ماه به طور مداوم در جبهه های "عنکوش" و جبهه "شهدا" (صالح مشطط) مشغول نبرد بود و به علت سنگینی کار و حساسیت منطقه، موفق به مراجعت به منزل نشد.
چندین بار در جبهه دچار جراحات جدی بود. اولین جراحتش زمانی رخ داد که او و شهید "عنبرسر" به شناسایی منطقه رفته بودند. برادر عنبرسر در همان شناسایی در اثر اصابت ترکش توپ به مقام رفیع شهادت رسید و محمدرضا نیز از ناحیه کمر، پا، دست و چشم چپ ترکش خورد. متأسفانه علی رغم اعزام به تهران و مداوا، عمل چشم او موفقیت آمیز نبود و از ناحیه چشم چپ نابینا شد و به زمره جانبازان جنگ تحمیلی پیوست.
از دوران بستری شدنش در بیمارستان خاطره ای نقل شده است که میزان اهمیت دادن وی را به جنگ و مسائل مربوطه به آن را به تصویر می کشد:
"در بیمارستان مصطفی خمینی تهران هنگامی که خبر شکستن حصر آبادان را از رادیو شنید، در شب پیروزی هم زمان با سایر مردم از تخت بیمارستان بلند شد و با شور و شوق خاصی شروع به تکبیر گفتن کرد. این در حالی بود که پزشک به او توصیه کرده بود که از جای خود حرکت نکند. آن شب پزشکان و سایر بیماران از این کار او شگفت زده شدند! "
به گفته برادرش در ملاقات با او تنها چیزی که تقاضا کرد عکس حضرت امام(ره) و قرآن مجید بود.
پس از بهبودی علی رغم اصرار همکارانش در سپاه مبنی بر مشغول شدن در امور فرهنگی و یا اداری، بار دیگر راهی جبهه شهدا که به علت به شهادت رسیدن بسیاری از همرزمانش در این جبهه به سنگرهای خونین این جبهه عشق فراوانی داشت، شد و در آن جا به علت محدود بودن ناحیه دید چند بار دیگر دچار جراحات سطحی شد اما دست از نبرد علیه دشمن نکشید و در منطقه ماند.
با آغاز عملیات وسیع فتح المبین، محمدرضا به عنوان بیسیم چی به خط مقدم اعزام شد. در مرحله دوم عملیات پیروزمندانه فتح المبین به نیروهای خط مقدم ملحق گشت و در حال نگهبانی از مناطق آزاد شده توسط سپاه پاسداران، گلوله ای به سنگرش اصابت کرد و در تاریخ 1361/1/4 به مقام شهادت نائل شد و سرانجام به کاروان شهدای کربلا پیوست.