شهید احمد رشیدپورحریسی در اول آذر سال ۱۳۳۷ در خانواده ای مذهبی متدین و مستضعف در دزفول دیده به جهان گشود و چون همزمان با وفات حضرت محمد (ص) به دنیا آمد نامش را احمد گذاشتند. از همان کودکی با رنج محرومیت مانوس بود و به همین علت برای تامین کمک خرجی خانواده به کار می پرداخت. با این وجود همواره از شاگردان ممتاز مدرسه به شمار می رفت.
ارادت زیادی به ائمه اطهار(ع) داشت و هر سال در ایام عاشورا و تاسوعا به عزاداری امام حسین (ع) می پرداخت. پس از طی دوران ابتدایی و متوسطه و در سن هجده سالگی دیپلم گرفت.
پس از اخذ دیپلم به سربازی رفت و دوره سربازی اش را در شاهرود و اسلام آباد غرب گذارند. وی در دوران سربازی با توجه به اوج گیری انقلاب در پادگان به فعالیت علیه رژیم مشغول شد. از جمله اقدامات وی که منجر به بازداشت ها و شکنجه های مختلف وی توسط پرسنل طاغوتی پادگان شد، پخش و تکثیر اعلامیه ها و نوارهای امام خمینی (ره) بود.
از مادر شهید نقل شده است: «احمد در دوران سربازی هم مداح امام حسین(ع) بود و در جمع سربازها مداحی می کرد. یک بار هم فرمانده اش، به همین خاطر او را مجروح و راهی بیمارستان کرده بود!».
با فرمان امام مبنی بر فرار سربازان از پادگان با همکاری گروهی از سربازان ابتدا زمینه فرار سایر سربازان را فراهم کرد و سپس خود نیز از پادگان گریخت و به صفوف مردم پیوست.
با پیروزی انقلاب وی به پادگان بازگشت تا ادامه خدمت را بگذراند، اما وی را معاف کردند. پس از بازگشت به اهواز در کنکور شرکت کرد و در رشته ادبیات دانشگاه شهید چمران اهواز پذیرفته شد.
همزمان با انقلاب فرهنگی حضورش را در دانشگاه حفظ کرد و به بحث و مجادله جدی با گروه های مارکسیست پرداخت و تلاش بسیارش برای مقابله با تفکرات انحرافی کرد که نامش در لیست ترور منافقین گشت. برادر وی درباره اش چنین گفته است: «بزرگترین آرزویش این بود که افراد مستضعف جامعه به سر و سامان برسند و همیشه آرزو می کرد که فقیر در جامعه نباشد و از اختلاف طبقاتی بسیار رنج می برد.»
همچنین مادرشان نقل کرده اند: «وقتی به مهمانی می رفتیم می گفت: «مادر به آن ها بگو هرچه دارند با هم می خوریم. ما که بهتر از خودشان نیستیم و اگر چیزی اضافه درست می کردند، واقعا ناراحت میشد».
با آغاز جنگ فصل نوینی در زندگی اش آغاز شد. ابتدا در نبردهای خیابانی و تن به تن خرمشهر و آبادان شرکت کرد و به همراه همرزمانش از جمله شهیدان حسین علم الهدی و محمود رحیمی به مبارزه پرداخت. با کشیده شدن جنگ به غرب و شورش کردهای جدایی طلب به کردستان رفت و از مسئولیت ستاد اداره اطلاعات و اوضاع سیاسی بانه (از توابع کردستان) را عهده دار شد. در سال ۱۳6۰ شهید رشیدپور طی درگیری با اشرار و کردهای حزب کومله مجروح گشت و به اسارت آن ها در آمد. هفت ماه در اسارت تحت شکنجه های سنگین وحشیانه مقاومت کرد تا سرانجام با وساطت شهید آیت الله قدوسی دادستان کل انقلاب اسلامی کشور با دو تن از اعدامی های کرد ضدانقلاب معاوضه شد.
پس از بازگشت از اسارت به اهواز آمد و با اصرار خانواده ازدواج کرد و این بار با همسرش به کردستان بازگشت و با اسکان خانواده اش در سنندج، خود به تامین امنیت سایر نقاط کردستان پرداخت.
شهادت یکی از دوستان نزدیکش «امیرحسین هموئی» در عملیات طریق القدس در منطقه بستان باعث بازگشت وی به اهواز به منظور شرکت در عملیات های جنوب شد و به خوزستان آمد. چند بار برای شرکت در عملیات های مختلف از جمله عملیات چزابه به خط مقدم رفت، اما موفق به شرکت در عملیات نشد. با آغاز عملیات فتح المبین در مرحله اول عملیات شرکت کرد. فضای جبهه وی را به شدت تحت تاثیر قرار داد.
درباره این امر همسر شهيد نقل کرده اند: یک بار که از جبهه به خانه آمد و من بازوی او را بوسیدم و به او گفتم پیام امام را شنیدی که فرمودند: «من دست و بازوی رزمندگان را می بوسم.» ولی او گفت: «این پیام شامل من نمی شود و شامل کسانی می شود که لیاقت شهادت داشته باشند». بعد گریه کرد و به اتاق خودش رفت. همیشه به من می گفت: «ما یک روز به دنیا می آییم و یک روز می رویم، ولی این مهم است که خودت جانت را در راه اسلام و انقلاب بدهی؛ نه (این که) مرگ در رختخواب (را بپذیری)». نقل کرده اند کمی قبل از شهادتش در نمازهایش با صدای بلند گریه می کرد و اشک می ریخت و از خداوند می خواست او را به دوستان شهیدش ملحق کند. مرحله هفتم عملیات فتح المبین آخرین نبردی بود که شهید رشیدپور آن را تبدیل به معبری برای پرواز به آسمان نمود. وی سرانجام در تاریخ 61/1/20 به ندای الهی پاسخ داد و به دیدار پروردگار خویش شتافت.