شهید سیدنورالدین صفدری در سال ۱۳۳۴ در اهواز و در خانوادهای مذهبی چشم به جهان گشود. پدرش از طریق بنایی امرار معاش میکرد. تا سال چهارم دبیرستان را همچون دیگر جوانان کشورمان درگیر مسائلی بود که رژیم سابق تدارک دیده بود تا آن ها را از فکر کردن و اندیشیدن نسبت به مسائل اصلی باز دارد ولی از آن جا که افراد صدیق و پاک بالاخره راه خدا را مییابند همین که برادرش با او به صحبت نشست و راه را بدو نمایاند، یکباره وجودش آتش گرفت و ایمان در درونش شعله کشید و از آن پس همچنان عاشق و شیفته در صراط مستقیم به حرکت درآمد و از همان روزها مطالعه را آغاز نمود و هر روز بیش از پیش ایمان به خدا و تلاش در راه وی، بیشتر در وجودش ریشه میدوانید.
یکی دو سال از آغاز زندگی اعتقادی، سیاسیاش نگذشته بود که در رابطه با پخش اعلامیه و تماس با بعضی از برادران مبارزش (که دستگیر شده بودند)، به زندان افتاد (سال ۱۳۵۳). در محبس دژخیم «شلاقهای آریامهری» و شکنجههای روانی و جانکاه رژیم را تحمل نمود و دیگر برادرانش را نیز به مقاومت و حماسهآفرینی دعوت میکرد و بالاخره در بیدادگاه شاه خائن، تنها به جرم پخش اعلامیه به ششماه زندان محکوم گشت. پس از آزادی، زندگی جدیدش را همراه با کولهباری از تجارب و اطلاعات آغاز نمود. رژیم که از وجود او در میان دوستان دبیرستانیاش وحشت داشت، دستور داد از ثبتنام او جلوگیری کنند. بدین دلیل وی مجبور گشت در کلاسهای شبانه ثبتنام نماید. به هر صورت توانست با تمام موانع موجود، دوره دبیرستان را طی کند و سپس به مدرسه عالی کامپیوتر در تهران راه یابد.
بیش تر فعالیتهایش در طول دوران رهایی از زندان تا هنگام عضویت در گروه «منصورون» (سال ۵۵)، مطالعه همراه با بررسی وضع جامعه بود. اغلب به میان محرومین و زاغهنشینهای کنار شهر میرفت تا اوضاع آن ها را از نزدیک مشاهده کرده و درد آن ها را احساس نماید و این را یکی از اصول خودسازی میدانست. بر خورد و خوراک خود سخت میگرفت و با مسائل نفسانی خویش با قاطعیت و درشتی رفتار مینمود. هنگامی که با او پیشنهاد عضویت در گروه مطرح شد (وی که خود از ماهها قبل به ضرورت یک تشکیلات اصیل اسلامی رسیده بود)، با کمال ایمان و جدیت آن را پذیرفت و از آن به بعد نه تنها یک لحظه آرام نگرفت، بلکه هرچه داشت تا آخرین قطره خون پاکش را در این راه گذاشت.
«سید نورالدین» زیرک و خوش استعداد بود و قرآن بسیار میخواند، کتب حدیث را مطالعه کرده، به زبان انگلیسی مسلط بود و به همین جهت نشریات خارجی را ترجمه میکرد و گروه را در جریان تحلیلهای سیاسی غرب از اوضاع ایران و منطقه میگذاشت.
وی همچنین یکی از اعضایی بود که در تحقیقات بعضی از مفاهیم قرآنی شرکت داشت. بسیار ساده و فقیرانه زندگی میکرد و در ایام تابستان (که اکثرا روزه بود)، با شوق فراوان به عملگی میپرداخت. در عین این که فردی شوخطبع و بشاش به نظر میرسید، اما همیشه در کارهایش جدی و قاطع بود و از هیچگونه انتقادی نسبت به شخص یا گروه نمیگذشت و با توجه به اخلاق اسلامی صریحا ضعفها را در میان میگذاشت. در ۱۴ آذر ۵۶ در یک درگیری نابرابر در اصفهان و در حالی که پلیس قصد دستگیریش را داشت، شجاعانه به سوی جلادان رژیم آتش گشود و آنچه فشنگ در تپانچهاش داشت، به سوی آنان شلیک نمود و بالاخره بر اثر رگبار گلولههای دژخیمان «اللهاکبرگویان» پرخروش و شادان در خاک و خون غلطید و در زمانی که رژیم میانگاشت مبارزات زیرزمینی را در ایران نابود کرده است، بار دیگر سفیر گلولههای این «شهیدان اسلام راستین» سکوت و آرامش قبرستانهای رژیم را در هم شکست و از خونشان لالههای سرخ شهادت روئید.