محمد صادق فخاری فر در خرداد سال 1336 در یکی از محله های جنوب تهران متولد شد. دوران ابتدایی را در مدرسه مالکی و دوران متوسطه را در مدارس امیرکبیر و دارالفنون به اتمام رساند. 5ساله بود، قرآن و احکام می خواند و با همان کنجکاوی شیرینش از مسائل اسلام می پرسید. نقاشی و خطاطی هم می کرد. کلاس های درس شهید بهشتی را با جدیت دنبال می کرد. نمراتش خیلی خوب بود. از طرف دبیرستان به نیروی دریایی دعوت شد. دعوت نامه را پاره کرد و گفت: «من برای رژیم طاغوت کار نمی کنم.» شهید فخاری فر در سال 56 با درجه گروهبان 3 در نیروی هوایی دوران سربازی را آغاز کرد. دائم سربازها را تحریک به مبارزه می کرد. به خاطر همین کارهایش چند بار انفرادی رفته بود. اعلامیه ها را زیر لباس فرمش جاسازی می کرد و بین سربازها پخش می کرد. شهدا و مجروحین را می بردند. در 17شهریور پیراهنش غرق در خون شده بود. به هنگام فرمان امام، مبنی بر فرار سربازان از پادگان ها، افراد را از پادگان ها فراری داده و توسط ساواک شناسایی شده بود. با پیروزی انقلاب اسلامی از دست سواکان رژیم شاهنشاهی جان سالم به در برد. با طرح کوتاه کردن دوره سربازی بازرگان مخالف بود. 6ماه اضافه، داوطلبانه در پادگان خدمت کرد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی به همراه دوستانش به پاک سازی پادگان پرداخته و مزدوران رژیم طاغوت را شناسایی و به دادگاه های انقلاب تحویل می داد. در سال 1358 در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته داروسازی وارد دانشگاه مشهد شد و درصدد فراهم آوردن تدارکات انقلاب فرهنگی برآمد. مسجد می ساخت، کتابخانه و ... آرام نمی گرفت. برای آزاد کردن ساختمان مرکزی دانشگاه تا درگیری مستقیم با گروهک ها پیش رفته بود. به دنبال تعطیلی دانشگاه به همراه دوستان و به کمک سپاه یک اردوی فرهنگی رزمی را برای دانشجویان فراهم کرد. پس از آن به تهران بازگشت و به همکاری با سپاه ادامه داد. با آغاز جنگ تحمیلی پس از گذراندن دوره ویژه نظامی به کردستان اعزام شد. در کردستان حسابی خاک خورده بود. برای سرش جایزه گذاشته بودند. صدای صوت قرآن شبانه اش در کوه های کردستان می پیچید. در دل شب نماز می خواند و مناجات می کرد. فرمانداری استان را به او پیشنهاد کرده بودند اما فایده ای نداشت می خواست ادامه تحصیل دهد. پس از بازگشت از کردستان به جبهه جنوب رفت و در عملیات آزادسازی خرمشهر شرکت کرد. در طول 3 سال حضور مستمر در جبهه های نبرد عملیات فتح المبین، خیبر، والفجر مقدماتی، والفجر و عملیات برون مرزی را فرماندهی کرد. پس از بازگشت از جبهه 5 ماه به عنوان نماینده بنیاد و کمیته بهداشت و درمان بنیاد، به جنگ زدگان استان خراسان خدمت می کرد.
از او خواسته بود تا فرمانده پادگان آموزشی سپاه شود اما می گفت: «من خود را لایق فرماندهی نمیدانم و می خواهم به صورت یک بسیجی ساده خدمت کنم.»
در مهر ماه سال 62 مجدداً به دانشکده دارو سازی مشهد رفت و به فعال کردن انجمن های اسلامی دانشکده ها پرداخت و در سال 63 بار دیگر راهی جبهه های جنگ شد و پس از یک ماه و نیم در آبان ماه همان سال به دانشکده بازگشت. ولی در آبان ماه 64 به دعوت معاونت شهرداری مشهد در اداره بازرسی شهرداری مشهد مشغول به فعالیت شد و به ارائه چندین طرح دراز مدت پرداخت. وی در فروردین ماه 64 ازدواج کرد و ثمره ازدواجش دختری به نام زینب بود. او در دی ماه سال 65 در حالی که زینب 5 ماه بیش تر نداشت راهی جبهه های نبرد شد و در خط مقدم منطقه شلمچه به عنوان فرمانده گردان به مبارزه پرداخت و بالاخره در سحرگاه جمعه 3 بهمن 1365 در حال نماز و در سجده با اصابت ترکش خمپاره به مقام والای شهادت رسید.