زندگی نامه از زبان مادر
به نام خدا. من، مادر شهید محمدحسن علی نیا هستم. محمدحسن در یک روز زیبای زمستان سال ۱۳۴۲ دمدمای صبح در همین منزل به دنیا آمد.
محمدحسن بچه صالح و خوبی بود، بدون اجازه من به هیچ کاری دست نمی زد او اهل نماز و عبادت بود، هر چه من می گفتم او می گفت: مادر به چشم.
ایشان فردی صالح بود که خداوند او را انتخاب نمود و لیاقت شهادت را به او داد. وقتی که بزرگ شد و به سن تحصیل رسید به من می گفت: مادر من هر جا بروم تو را با خودم خواهم برد، همچنین که جانش به جان من بسته بود. مواقعی که من ناراحت می شدم همواره مرا در زندگی به صبر سفارش می کرد.
دوستان نزدیک او محمد تقدس و حمید جان محمدی بودند، هنوز هم که هنوز است حمید دوستش وقتی یاد شهید می افتد بی اختیار اشک در چشمانش جاری می شود و محزون و گریان می شود. غلام ساجدی (پسر همسایه) از دوستان دیگرش است که همگی فرزندان صالح و صادق هستند.
وقتی او اعزام شد، خواهرش شناسنامه اش را گرفت و او را از رفتن به جبهه منع می کرد. ولی شهید می گفت: باید جبهه بروم و برادرم را نجات بدهم! برادرش (حسین) آن موقع در جبهه شلمچه بود. محمدحسن در بجنورد طاقت نمی آورد چون به جبهه علاقه شدیدی داشت. او به جبهه رفت و علیه دشمنان اسلام مبارزه کرد و بالاخره در همین راه شهید شد.
شهید پنجمین فرزند من است، رفتار او نسبت به خواهر و برادرانش خیلی خوب بود، او خواهرش را آن قدر دوست داشت که به او می گفت: نوکرت هستم. او فردی خاکی و مهربان بود، از نظر عبادت پسری اهل نماز و قرآن بود. او هر وقت که نماز صبح نمی خواند معتقد بود من مقصر هستم چون او را برای نماز بیدار نکرده ام.
ایشان از بچه های حسینیه معماریانی بجنورد که در خیابان شهید چمران است محسوب می شد. در ایام عزاداری امام حسین علیه السلام با علاقه فراوان کمک می کرد و سپس همراه دوستان در جمع عزاداران حسینی به سینه زنی می پرداخت.
دوران انقلاب اوایل جوانی اش بود، در تظاهرات همپای مردم شرکت می کرد. از کارهای شهید نقاشی ساختمان بود. او در این کار مهارت زیادی داشت و در ضمن از نظر ورزش به ورزش های باستانی خیلی علاقه داشت او برای تمرین به باشگاه پوریای ولی می رفت.
در هنگام تشییع جنازه فرزندم من همراه مردم تا معصوم زاده با آنان بودم و خداوند بزرگ چنان درجه ای به من داده بود که حتی می خواستم خودم پیکر شهیدم را در قبر بگذارم ولی اطرافیانم اجازه ندادند. در مراسم تشییع پیکر شهید از خیلی شهرها از جمله مشهد، تهران و اطراف جمعیت زیادی آمده و شرکت نموده بودند، مراسم باشکوهی برگزار گردید.
به یاد دارم که او می گفت: من و برادرم باید با هم شهید بشویم و شما برایمان یک خرج (پلو) بدهید، چون پدرم وضع مالی خوبی ندارد باید یک خرج بدهد.
از خواب هایی که از او دیدم این بود که: شبی در خواب دیدم که او آمده و در زیرزمین مشغول ساختن رنگ جهت رنگ کردن ساختمان است، به او گفتم پسرم تو آمدی؟ گفت: بله من آمده ام که خانه را رنگ آمیزی و نقاشی کنم.
خواب دیگری که از او دیدم این بود که: شبی در خواب دیدم او آمده با وضع بسیار آراسته و مقبول، جلوی درب حیاط ایستاده و داخل نمی آمد، خواهرش آن منظره را دیده و می گوید: داداش بیا بیا! هیچ کس در خانه نیست، مادر در خانه است، مادر تنها است. او وقتی وارد حیاط شد و همین که او را دیدم جلو رفته و او را بغل کردم، خوشحالی وصف نشدنی به من دست داده بود که در همان لحظه از خواب بیدار شدم و متوجه شدم که از شهید خبری نیست.
برای او نذر کرده بودم که بزرگ شد به سفر کربلا برود ولی قسمت نشد.
او زمانی که در تربیت معلم کارگری می کرد مقداری دستمزد گرفته بود که همه را به خانه آورد و به سر و روی بچه ها می پاشید، گفتم: حسن این چه کاری است که می کنی؟! او در جواب من گفت: مادر پول ارزشی ندارد.
در سفر کربلا من به یاد شهید افتادم و گفتم شماها راه کربلا را برایمان باز کردید.