شهید علی اکبر مقصودی در دوم اسفند ماه در سال 1339 در ماه مبارک رمضان شب قبل از تولد امام حسن مجتبی(ع) دیده به جهان گشود. با عشق و علاقهای که پدرش به علی اکبر امام حسین(ع) داشت نامش را علی اکبر گذاشت. از همان اوان کودکی از جاذبه عجیبی برخوردار بود. هر جا می رفت مورد توجه قرار می گرفت. در همان سنین کودکی علاقه به روضه خوانی داشت. نزد پدربزرگ و مادر بزرگش می نشست و به آن ها می گفت از امام حسین(ع) برایش بگویند. در اواسط پنج سالگی برای شروع تحصیل به مدرسه فصیح نزدیک محلی که سکونت داشتند (هفت چنار) رفت. درسش در حد خوبی بود، اغلب اوقات از مادرش برای خواندن درس ها کمک می گرفت، همه می گفتند چون خیلی کوچک است بگذارید یک سال دیگر کلاس اول را بخواند ولی ضمن مشورت با شهید بهشتی گفتند که به طفل ضربه می خورد، بگذارید برود کلاس دوم. از کلاس دوم دبستان او را به مدرسه قدس واقع در خیابان منیریه فرستادند. در این مدت بسیار حساس و کنجکاو بود و هر چیزی را می دید و یا می شنید درباره آن می پرسید.
معلمین مدرسه همیشه از او راضی بودند و بیشتر مناسبت های مذهبی در مدرسه و یا مجالس دیگر مقاله و دکلمه اجرا می کرد، بطوری که همه معلمینش لذت می بردند و به خانواده اش نسبت به استعداد بالای علی متذکر می شدند. در همین اوان دکلمه ای داستان وار از شاه جنایت کاری در هندوستان که بر احوالات پهلوی تطبیق می کرد، اجرا کرد که خیلی مورد توجه دوستان و آشنایان قرار گرفت.
تابستان ها به اردو می رفت. از اخلاق بالائی برخوردار بود و در شنا متبحر بود. از همان ابتدا به نماز اهمیت می داد و هیچ گاه دیده نشد که نمازش ترک شود. در همان اوان کودکی به اغلب جلسات مهم مذهبی که تشکیل می شد می رفت و از کم و کیف قضایای سیاسی، اجتماعی، مذهبی مطلع می شد. در جلسات درس شهید بهشتی و حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی شرکت می کرد. گاهی هم در سخنرانی های دکتر شریعتی در حسینیه ارشاد شرکت داشت.
در هفت سالگی برای شرکت در مجلس عروسی یکی از فامیل های دور رفته بود و زمانی که متوجه شد که مراسم همراه با موسیقی است خود را در صندوقی داخل کرده بود تا صدای موسیقی را نشنود؛ همه از این امر متعجب شده بودند و می گفتند بچه به این کوچکی به همه ما درس داد. هر کس حالاتش را می دید شیفته او می شد و همیشه سراغش را می گرفت، حتی اگر فقط یک بار او را دیده بود. در حالی که سن زیادی نداشت از نگاه خود محافظت می کرد تا چشم او آلوده به گناه نشود.
او هیچ گاه در عمرش به نامحرم نگاه نکرد و همیشه این حدیث را برای دوستانش متذکر می شد که اگر به نامحرمی برخورد کردی سرت را پائین بیفکنی فرشتگان زمین و به آسمان نگاه کنی فرشتگان آسمان و اگر چشمت را ببندی فرشتگان زمین و آسمان ترا سلام و درود گویند. بارها شده بود که خواهر و مادرش در کوچه با او روبرو شده بودند ولی او هیچ کدام را نشناخته بود و وقتی که او را صدا می کردند تازه سرش را بالا می کرد تا ببیند چه کسی است. روح بلندی داشت بطوری که در وصفش می گفتند روحش به تنش زیادی می کند. برای بردنش به دبیرستان خانواده اش با شهید رجائی مشورت کردند، ایشان گفتند در هنرستان کارآموز ثبت نام کنید و استدلال ایشان این بود که در آن مدرسه دوستان مکتبی خوبی داریم که می توانند اثرات خوبی بر روی افکار بچه ها داشته باشند، خانواده اش پذیرفتند و علی رغم همه مشقات که در برداشت چرا که منزل آن ها در منتهی الیه غرب تهران و هنرستان درست مقابل آن در شرق تهران قرار داشت، ایشان را در هنرستان کارآموز نارمک ثبت نام کردیم. علی در این مدت در هنرستان دوستان خوبی را پیدا کرده بود که هر زمان منزل می آمدند ایمان و ادب آن ها ما را خوشحال می کرد و عموما در دوست یابی دقت لازم را می کرد و در عوض برای همه دوست سازنده ای بود. در هنرستان مبارزه علیه رژیم را شروع کرد، در یک زمان که عوامل رژیم قصد داشتند کتابخانه مدرسه را که مملو از کتاب های مذهبی بود توقیف و ضبط نمایند با کمک دوستانش کلیه کتاب ها را جمع آوری و پنهان کردند. با معلمین منحرف مدرسه شدیدا برخورد داشت.
در این مدت علاقه زیادی برای رفتن به کوه داشت و با دوستانش اغلب کوه می رفت و در این زمینه نیز تبحر کافی داشـت، پس از اخذ دیپلم و شرکت در کنکور در دانشگاه اصفهان در رشته ی راه و ساختمان قبول شد و جهت ادامه تحصیل به اصفهان عزیمت نمود، روز ورود به اصفهان توسط ماموران سازمان امنیت دستگیر و مورد بازجوئی قرار گرفت و پس از مدتی بدلیل عدم دسترسی به مدارک کافی او را آزاد نمودند. مدتی در منزل یکی از اقوام بود و بعد به کمک و مساعدت شهید بهشتی منزلی در اصفهان متعلق به اقوام ایشان اجاره شد. با چند نفر از دوستانش در این خانه ساکن شدند. طول مدت بیش از یک سال که در این خانه بسر می برد با رفتار و اعمالش مربی دوستانش شده و محیط با نشاطی را فراهم آورده بود. در این مدت از دوستان بی بضاعتش، سهم کرایه منزل را دریافت نمی کرد. از آن زمان توجهش به مسائل عبادی شدیدتر شد، بطوری که همه دوستان هم منزل ایشان تحت تاثیر حالات روحی و معنوی ایشان قرار گرفته و این تاثیر در نحوه برخوردها و رفتار عملی آنان مشهود بود. همزمان فعالیت شدیدی را در ارتباط با انقلاب شروع کرد و در این زمینه نیز مشوق دوستانش بود. مقارن تعطیلی دانشگاه ها به تهران آمده، شب ها از نیمه شب تا نزدیک صبح همراه پدر و مادرش به پخش اعلامیه مشغول بود و در تظاهرات مختلفی که ترتیب داده می شد نهایت فعالیت را برای بهتر برگزار شدن می نمود. شعارهای انقلابی را با کمک دوستان خطاطش در منزل تهیه می کرد و در این زمینه تلاش چشمگیری داشت. علی به عنوان یکی از شاگردان برجسته حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی در هئیت انصار الحسین بود، و تعلیمات ایشان را خوب مطالعه می کرد و خوب جواب می داد و در جلسات تفسیر شهید بهشتی با علاقه زیادی شرکت داشت و نسبت به ایشان علاقه فوق العاده ای داشت. در حدی که پس از شهادت ایشان مدت ها گریه کرد و متاثر بود. شهید بهشتی را از برجسته ترین شخصیت های انقلاب می دانست و همچنین نسبت به شهید باهنر و شهید رجائی علاقه وافری داشت. با شهید رجائی در مدرسه رفاه نمایشنامه ای اجرا کردند که داستان پدر و پسر متدینی را که در رژیم سفاک توان انجام مراسم مذهبی و نشر حقایق اسلامی را نداشتند و حتی نمیتوانستند علنی قرآن بخوانند، بازگو می کرد.
در زمان انقلاب و ورود امام عزیز در کمیته استقبال به پدرش که مسئولیت امنیت کمیته استقبال را داشت کمک زیادی کرد و در این زمینه از هیچ کاری شانه خالی نمی کرد. با عشق و علاقه کارهائی را که به او محول می شد به انجام می رساند.
پس از پیروزی انقلاب همراه با بعضی دوستانش برای خدمت وارد آموزش و پرورش شد و در امر گزینش به فعالیت پرداخت، طول مدت بیش از دو سال که در گزینش آموزش و پرورش بود از فعال ترین و پرتلاش ترین نیروهای گزینش به شمار می آمد و همه او را به پاکی و تقوی می شناختند. با شناختی که از آموزش و پرورش پیداکرده بود و اهمیتی که برای فرهنگ جامعه قائل بود تلاش می کرد با از خود گذشتگی و کار طاقت فرسا در جهت پاک سازی محیط آموزش و پرورش از وجود عناصر فاسد و آلوده به فرهنگ غرب و شرق و وابستگان به گروهک ها از هیچ کوششی دریغ ننماید و در مقابل در جذب نیروهای متعهد و مومن و معقتد به انقلاب و اسلام برای بازسازی فرهنگ اصیل اسلامی در کنار دیگر دوستانش کوشش فراوانی را به کار گرفت. ساعات کار اداری او را قانع نمی کرد و اغلب اوقات پرونده های زیادی را برای بررسی به منزل می برد و تا پاسی از شب به بررسی و مطالعه آن ها می پرداخت. برخورد مودبانه ای که با مراجعین داشت، در عین حال در برخورد عملی با ضد انقلاب کمترین گذشتی را نمیپسندید. در محیط کار مشوق دوستانش بود و با ذکر احادیث مختلف اهمیت مسئولیت خطیری را که بر دوش داشتند متذکر می شد، کار برای نظام جمهوری اسلامی را عین عبادت می دانست و جدیت و پشتکارش در برخورد با کار آن چنان بود که گویی به عبادت مشغول است. دائما برادرانش را نسبت به کسب روزی حلال توصیه می نمود. اولین نفر بود که به صف نماز جماعت اداره حاضر می شد و هیچ چیزی مانع از نماز اول وقتش نمی گردید. با همه تلاشی که داشت کمترین توقع مادی برای خویش قائل نبود. با حرکات و سکناتش درسی بزرگی به همه همکاران خود می داد بطوری که او را اسوه می شناختند. بعد از تمام شدن تعهداتی که نسبت به آموزش و پرورش داشت با مشورت با بعضی برادران و بر حسب علاقه ای که داشت وارد سپاه گردید، و در تبلیغات جبهه و جنگ مشغول خدمت شد. وجودش در این واحد منشاء اثرات خوبی بود و با این که می توانست بیش از پیش موثر باشد ولی زمینه کار او را اقناع نکرد و داوطلب آموزش مربی سپاه گردید. پس از شرکت در امتحان و قبولی برای تعلیم در این زمینه به دانشکده سپاه وارد شد. از زمان ورود به این دانشکده حالت دیگری پیدا کرده بود، اصولا دیگر به دنیا نمی اندیشید و آن چه او را به خود مشغول می داشت و پر و بال برایش می گشود و مانند عاشقان برای رسیدن به آن بیتابی می نمود، دو چیز بود یکی علم به معارف اسلامی و دیگر شهادت در راه خدا. دائما فکر و ذکرش شهادت بود، غالباً قرآن می خواند یا حدیث؛ هیچ چیزی از دنیا او را اشباع نمی نمود، نه خانه، نه ماشین و نه حتی زن و فرزند. او حدود یک سال قبل از شهادتش به حسب تکلیف و با اصرار خانواده و بر اساس سنت رسول اکرم(ص) ازدواج کرد. نذر کرده بود خطبه عقدشان را امام(ره) بخواند و این چنین هم شد. زمانی که به محضر امام رسید دست حضرت را بوسید و پس از اتمام خطبه مجددا دست امام بزرگوارش را بوسه زد و به گریه افتاد و تا منزل گریه می کرد. برای خانواده اش احترام خاصی قائل بود. نتیجه ازدواجش فرزندی بود که 7 ماه پس از شهادتش به دنیا آمده و محمدعلی نامگذاری شد.
نهایت احترام به پدر و مادرش را داشت و ممکن نبود کاری را برخلاف رضایت پدر و مادرش انجام دهد. روزی پدرش گفت: من راضی نیستم که موتور سوار شوی، او دیگر هرگز سوار موتور نشد. خانواده اش یاد ندارند حتی از کودکی منکری را انجام داده باشد. در کارهای دسته جمعی کمک می کرد و کارها را به دیگران واگذار نمی کرد. نسبت به همه مهربان بود و به صله رحم توجه خاصی داشت، عصبانی نمیشد و برخورد آرام در هنگام بروز اختلاف نظر از خود نشان می داد، الا در زمانی که منکری را مشاهده می کرد شدیدا برخورد می نمود. گذشت فوق العاده ای داشت که حقیقتا می خواست هر چه داشت در راه خدا بدهد، و سعی داشت بهترین آن ها و آن چه را که خود دوست داشت بدهد. لباس، کفش، ساعت و هر چیز دیگر خود را به سادگی به دیگران می بخشید و خوشحال می شد. در سال 60 پیشنهاد شد که برای نظارت در امور کاروان های حج به مکه برود قبول نکرد، زیرا در محل کار خود در آموزش و پروش تعهداتی کرده بود و اظهار می کرد این کارها مربوط به انقلاب اسلامی است و باید در سر موعد پایان پذیرد. در سال 61 به مکه رفت. او دیگر وجودش شده بود نماز و دائما در حال راز و نیاز و مناجات با خدا بود. اول شب می خوابید، یکی دو ساعت که می خوابید بر می خاست به نماز شب و مناجات می پرداخت. همه شب هایش چیزی جز نماز و عبادت به درگاه خداوند او را مسرور نمی ساخت. هر هفته حداقل 2 تا 3 روز روزه می گرفت و در وقت افطار به حداقل غذا اکتفا می کرد و در این اواخر بسیار لاغر شده بود. دروغ مطلقا نمی گفت و از دروغگویی خیلی بدش می آمد و از غیبت سخت پرهیز داشت و هرگز حاضر نبود در حضور او غیبت شود. موقع عصبانیت خشم خود را فرو می خورد تا در عصبانیت حرفی نزند که بعد پشیمان شود. در بحران گروهک منافقینن و فرقان بسیاری از دوستان خود را نجات داد و با روش خوبی از انحراف آنان جلوگیری کرد. بدلیل شدت علاقهای که به والدینش داشت گاه به نصیحت می پرداخت. به برادرش و خواهرانش همیشه نصیحت می کرد چون او جز به خیر آن ها نمی اندیشید، میهمان بسیار دوست داشت، وقتی کسی بر او وارد می شد هر چه در توان داشت از او پذیرائی می کرد و بیش تر اوقات همراه میهمان به خانه می آمد. به نیازمندان کمک می کرد و اگر خود توان آن را نداشت سعی می کرد به پدرش مراجعه کند و خواسته آن ها را برآورده سازد و بر این مطلب اصرار داشت با این که برای نیازهای خودش حاضر نبود از پدرش بخواهد که نیازش را برآورده کنم. در نزد خانواده اکثرا مودب می نشست، به ائمه معصومین به امام و شهید بهشتی، باهنر و شهید رجائی و آقای خامنهای و حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی بسیار علاقه مند بود. برای هر مطلبی حدیث و یا آیهای داشت و دائما از آیات و احادیث استفاده می کرد.
مطالعه زیاد داشت. زبان عربی را خوب یاد گرفته بود و در امتحانات دانشکده اش نمرات بالایی گرفته بود. در آخرین امتحان دانشکده اش و در پاسخ به سوالات و جمله سازی عربی مطالب مهمی را نوشته بود که حاکی از پیش بینی شهادتش به صراحت بود. زمانی که عازم جبهه بود، خانوادهاش به مشهد مقدس می رفتند قبل از عزیمت با فامیل و خویشان خداحافظی گرمی کرد. وارد حیاط شد و اطراف را خوب برانداز کرد گوئی که آخرین بار است که این جا را می بیند. آن چنان خداحافظی و وداع کرد، مثل این که می دانست دیگر بر نمیگردد. آخرین امتحان را چهارم مرداد ماه سال 62 داده بود و دو روز بعد به جبهه اعزام شد و در نه روز پس از امتحان آخرش در سیزدهم مرداد ماه در ارتفاعات عملیات والفجر2 به فیض شهادت نائل آمد. و نامه ای که از جبهه نوشته است حکایت از قطعی بودن شهادتش می کند کانه یقین قلبی داشته که شهید خواهد شد. قسمتی از آن نامه چنین است: «منظره ای را می بینم که به زیر ذره بین قلم تجزیه نمی شود.»