به سال 1339 شمسی، در محله نظام آباد تهران شهید محسن وزوایی به دنیا آمد، محسن دوران تحصیلات ابتدایی و متوسطه را با نمرات عالی سپری کرد. ضمن آنکه از همان سنین نوجوانی ،اشتیاق فراوانی به فرا گیری کلام الله مجید از خود نشان می داد. طی دوران تحصیلات متوسطه دردبیرستان دکتر هشترودی تهران بود که با مسایل سیاسی آشنا شد وبا راهنمایی های مؤثر پدر فرزانه اش مرحوم «حاج حسین وزوایی» که خود از همرزمان مرحوم آیت الله کاشانی بود. قدم به وادی مبارزات ضد استبدادی گذاشت.
طی این سالها، شرکت در جلسات آموزش معارف اسلامی وهیأت مذهبی تهران، از جمله دل مشغولی های «محسن» به شمار می رفت.
پس از اخذ دیپلم متوسطه در سال1355، در کنکور سراسری شرکت کرد و ضمن قبولی در آزمون ورودی دانشگاه، رتبه اول رشته شیمی را بدست آورد. سپس جهت ادامه تحصیل وارد «دانشگاه صنعتی شریف» شد. در محیط متلاطم دانشگاه که طیف متنوع سیاسی – ایدئولوژیکی از چپ افراطی تا جریانات التقاطی در آن فعال بودند. محسن به جریان مکتبی انجمن اسلامی دانشجویان این دانشگاه پیوست و همزمان با شرکت در فعالیت های سیاسی وجلسات عقیدتی، از سال 1356، مسئولیت هدایت وجهت دهی به مبارزات دانشجویی ضد دیکتاتوری را در سطح دانشگاه شریف عهده دار شد. هر چند دامنه مبارزات او به همین حد محدود نماند و از تظاهرات خونین 17شهریور تا ورود امام «ره» بزرگوار به میهن اسلامی در 12بهمن 1357،همه جا از زمره جلوداران تظاهرات مردمی بود. در نبردهای مسلحانه روزهای سرنوشت ساز 19بهمن تا 22بهمن 1357،حضوری فعال داشت. به ویژه طی جریان تصرف دو پادگان مهم رژیم شاه در تهران، یعنی «جمشیدیه» و «عشرت آباد» نقش خطیری ایفا کرد. پس از پیروزی مرحله نخست انقلاب اسلامی، به حرکت خودجوش و مردمی «جهاد سازندگی» پیوست و در تابستان سال1358، برای عمران مناطق محروم راهی «استان لرستان» شد.
در پی اوج گیری اقدامات خائنانه باند منحط دولت موقت. به ویژه پس از ملاقات «بازرگان» و«یزدی» با «برژینسکی»، دشمن قسم خورده انقلاب اسلامی ایران و مشاور امنیت ملی حکومت«کارتر» در جریان جشن های سالگرد انقلاب الجزایر، حرکت های اعتراضی مردم حزب الله در سراسرکشور به ویژه در سطح تهران، علیه سیاست های تسلیم طلبانه و خفت آور دولت موقت تشدید شد. متعاقب همین حوادث، «محسن» به تهران بازگشت و پس از هماهنگی و برنامه ریزی های لازمه با جمعی از دانشجویان مسلمان دانشگاه ها، در سالروز کشتار دانش آموزان به دست رژیم پهلوی و سالگرد تبعید حضرت امام «ره» ، عهده دار حرکتی شد که امام انقلاب، حضرت روح الله«ره»، از آن با تعبیر بدیع« انقلابی بزرگتر از انقلاب اول» یاد فرمود: در روز 13آبان 1358، در جریان راهپیمایی اعتراضی دانشجویان واقشار مختلف مردمی، علیه سیاست های مداخله گرانه آمریکا درایران، به محض رسیدن تظاهر کنندگان به مقابل سفارت آمریکا ؛«محسن» به اتفاق همرزم رشیدش « عباس ورامینی» وجمعی از دانشجویان، به لانه جاسوسی شیطان بزرگ، که از 28 مرداد سال 32تا آن روز حکم ستاد توطئه وخیانت به مصالح ملی مردم ایران را داشت،یورش بردند واین گونه بود که او نیز ،از جمله علمداران گمنام «انقلاب دوم » گردید.
پس از برکناری دولت وقت توسط حضرت امام «ره» وارتقاء ماجرای فتح لانه جاسوسی آمریکا به یک حماسه شکوهمند ملی «محسن» به علت سطح بالای معلومات عقیدتی – سیاسی بهره هوشی وافر ونیز تسلط شگرفی که بر ادبیات وزبان انگلیسی داشت، مسئولیت سخنگویی «دانشجویان مسلمان پیرو خط امام «ره» را در کنفرانس های پیاپی و مصاحبه های مفصل با گزارشگران رسانه های خارجی برعهده گرفت. هر از چند روز یکبار، سیمای مصمم وپر صلابت «محسن» در تمامی رسانه های ارتباط جمعی غرب، به عنوان «سخنگوی جوانان خشمگین طرفدار(امام خمینی)» منعکس می شد.
در پی حمله مفتضحانه تفنگداران «نیروی دلتای آمریکا» به صحرای طبس، در اردیبشهت 1359 بنا شد تا جهت پیشگیری از هر گونه حادثه احتمالی، جاسوسان آمریکایی را در قالب گروه هایی مجزا،به شهرستان های مختلف کشور، منتقل کنند .به همین جهت مسئولیت جابه جایی تعدادی از این جاسوسان، به «محسن» وهمرزش«عباس ورامینی» محول شد. امری حساس که آنان به خوبی از عهده اجرای آن، برآمدند.
همزمان با کار تبلیغاتی در جمع دانشجویان مسلمان پیرو خط امام «ره» «محسن» یک دوره فشرده آموزش چریکی را نیز در سپاه فرا گرفت وسپس در تابستان سال59،به صفوف سپاهیان پاسدار انقلاب پیوست. چندی با سمت فرماندهی گردان مخابرات، در سپاه تهران مشغول به خدمت شد.
سپس با توجه به توان وکارایی بالایی که از خود نشان داد ،سرپرستی واحد اطلاعات – عملیات سپاه را به او محول نمودند.
به دنبال تجاوز گسترده ماشین جنگی شرق وغرب ساخته بعث عراق به خاک میهن اسلامی، در شرایطی که سپاه به جهت کار شکنی های بنی صدر خائن و باند لیبرال ها از حیث تجهیزات، امکانات مادی وجنگ افزار در مضیقه کامل قرار داشت،بنا شد تا نیروهای سپاه با تمام توان به مقابله با تجاوز دشمن بعثی بپردازند.برهمین اساس ،در قدم نخست 10گردان رزمی از سپاهیان سازمان دهی شدند. علیرغم طبق امکانات و فقر تجهیزات این اقدام صورت تحقق یافت ونیروهای سپاهی، در قالب این 10 گردان رزمی، در پادگان امام حسین(ع) پذیرش و مشغول آموزش شدند. در اوایل اسفند سال1359«محسن» به فرماندهی گردان نهم،از ده گردان مزبور، منصوب شد و بلافاصله حکم مأموریت به جبهه های غرب را دریافت کرد.
فردای همان روز، گردان 9سپاه و فرمانده رشید آن ،برای مقابله با تهاجمات دشمن اشغالگر، راهی منطقه «سرپل ذهاب» شدند. در آن مقطع، فرماندهی محور«سرپل ذهاب» راسردار شهید«غلامعلی پیچک» برعهده داشت.به محض ورود«محسن» ونیروهای گردان تحت امر او، قرارشد تا در قدم اول، گردان نهم ضمن حمله ای پارتیزانی به مواضع واستحکامات دشمن،ارتفاعات حساس و سوق الجیشی «تنگ کورک» را از تصرف قوای اشغالگر بعث خارج سازند.
طی این عملیات «محسن» علاوه برفرماندهی گردان نهم، مسئولیت محور«تنگ کورک» تا حد فاصل«تنگ جاجیان» را نیز خود برعهده داشت. متعاقبا ،دراردیبهشت سال1360، طی جلسه توجیهی فرماندهان سپاه منطقه سرپل ذهاب که در آن سرداران بزرگواری همچون «غلامعلی پیچک»، «حاج علی موحد دانش»، «محسن وزوایی» و...حضور داشتند،طرح نهایی عملیات آزادسازی ارتفاعات استراتژیک «بازی دراز» در دستور کار قرار گرفت.
«محسن» درتمامی مراحل شناسایی این حمله مستقیما شرکت داشت و نقش فعالی در طراحی این عملیات ایفا کرد. درهمین ایام بود که دوستی وارتباط برادرانه بین او سردار بسیجی هوانیروز، شهید«علی اکبر شیرودی» به وجود آمد. نبرد «بازی دراز» از دو محور آغاز شد.فرماندهی محور چپ عملیات را «محسن» وفرماندهی محور راست نیز توسط شهید«محسن حاج بابا» صورت می گرفت. دراین عملیات ،از کل نیروهای گردان نهم، تنها شش نفر توانستند خودرا به بالای ارتفاع 105 بازی دراز برسانند. «محسن»، معاونش«حاج علی موحد» و... مابقی نفرات گردان یا شهید شدند، یا مجروح ویا اینکه از پیشروی باز ماندند. محسن با وجود آنکه 3تیر کالیبر به بدنش اصابت کرده بود ،همچنان به نبرد ادامه داد وشگفت آنکه به همان 5همرزم خود.موفق شد 350 تن از نیروهای گردان کماندویی ارتش بعث را به اسارات بگیرد. درحین تخلیه اسراء یکی از افسران دشمن مصرانه خواستار ملاقات با فرمانده نیروهای ایرانی شده بود. دوستان محسن به خاطر رعایت مسایل امنیتی، شخصی غیر از او را به آن افسر بعثی،به عنوان فرمانه خود معرفی کردند،اما.....
بعثی اسیر نا باورانه گفت: «نه !فرمانده شما این نیست ،اوسوار بریک اسب سفید بود وماهر چه به طرفش تیر اندازی کردیم،به او کارگر نمی شد،من او را می خواهم ببینم».
این واقعه نخستین جلوه امداد غیبی بود که از بدو جنگ،در جبهه ها مشاهده شد و محسن در مصاحبه ای ،به این واقعه به عنوان عنایت ائمه هدی(ع) به رزمندگان اسلام اشاره کرد.بلافاصله پس از این مصاحبه ،سلف خرد گرایان بعداز جنگ،بنی صدر خائن سرقلم رفت ودر ستون «کارنامه رئیس جمهور» روزنامه ضدانقلابی اش، ضمن استهزاء عنایات غیبی، رذیلانه نوشت: « این پاسدارها برای تضعیف موقعیت من این حرفها را می زنند...اگر اسب سفید درکار است، چرا به جنوب نیامده وفقط به غرب رفته است؟»
هر چند مشکل چیز دیگری بود. شاید اگر امداد غیبی رادر جبهه های جنوب به این ژنرال پینوشه خردمند! گزارش می کردند، باز هم لغز دیگری می خواند!
علی ای حال، دراین نبرد نابرابر،سردار بسیجی هوانیروز«علی اکبر شیرودی» پس از رزمی بی امان و درهم کوبیدن استحکامات دشمن مظلومانه به شهادت رسید و محسن که خود شاهد سرنگونی هلی کوپتر کبرای شهید شیرودی بود، از این حادثه به شدت متاثر گردید. به دنبال فتح بازی دراز، محسن سه روز دیگر هم در منطقه باقی ماند تا ارتفاعات فتح شده، تثبیت شود. آن هم در شرایطی که به سختی مجروح شده بود. تیری به فک او اصابت کرده، استخوان سمت چپ فک را خرد نموده بود، از ناحیه دست راست، براثر اصابت ترکش جراحت سختی برداشت وگوشت و استخوان دستش از بین رفت.
پس از تثبیت جبهه، به ناچار جهت معالجه به تهران برگشت، در بیمارستان، علیرغم آنکه به سختی درد می کشد، ولی ناله نمی کرد، در پاسخ به یکی از پزشکان که از مقاومت او در برابر درد ابراز شگفتی کرده بود، گفت: آقای دکتر من هر چه بیشتر درد می کشم،بیشتر لذت می برم،احساس می کنم از این طریق، بیشتر به خدای خودم نزدیک می شوم.
باوجود آنکه برایش شش ماه طول درمان در بیمارستان تجویز شده بود، برخلاف دستور پزشکان، پس از سه ماه مداوای اولیه، قید ادامه معالجه را زد واز نو روانه جبهه شد،محسن در وصیت نامه اش، به این دوران، اشاره مختصری کرده است: «با تزریق 10آمپول والیوم-10نیز دردم ساکت نمی شد. پرستاری که مسئول رسیدگی به وضعیت من بود، به طعنه می گفت: برای چه خودت را به این روز انداختی؟برای که؟ دلم برای غفلت وبی خبری او می سوخت امادر جوابش می گفتم: عیبی ندارد ،خدا خودش همه چیز را درست می کند،من توکلم به اوست!»
پس از بازگشت به جبهه،محسن باردیگر به دنیای روشن وپر از مهر همسنگرانش قدم گذاشت. جایی که نه «لغو» می شنید و نه« محو» می دید. هر چه بود. خدا بود و عشق ؛درنهایت وضوح وشفافیت، همچون طلوع خورشید، برستیغ «بازی دراز».
به محض ورود به منطقه «گیلانغرب» فرماندهی عملیات سپاه در محور عملیاتی«سرپل ذهاب» به او محول شد. درهمین محور بود که در بیستم آذر سال1360 ،عملیات «مطلع الفجر» با نام رمز«یا مهدی (عج) ادرکنی» اغاز شد. عملیاتی که هدف اصلی آن، انحراف اذهان ژنرال های بعثی از جبهه «طریق القدس»- «بستان» وتثبیت پیروزی رزمندگان در جنوب بود.
از اهدافی جانبی نبرد«مطلع الفجر»، می توان به آزادسازی 12ارتفاع سوق الجیشی، شامل ارتفاعات «چرمیان»، «سرتنان»، «شیا کوه»، «دیزه کش» و... نیز چندین روستای مرزی اشاره کرد. دراین نبرد،که فرماندهی عالی آن را سردار کبیر شهید «بروجردی» برعهده داشت، محسن و رزم آوران تحت امر او دوشادوش رزمندگان ارتش جمهوری اسلامی ،طی نبردی تن به تن ودشوار، موفق شدند 14گردان از نیروهای کماندویی ارتش بعث را منهدم ساخته، بیش از 2000تن از اشغالگران را به هلاکت برسانند. هم دراین عملیات بود که محسن باردیگر مجروح شد،26شبانه روز طاقت فرسا با فک ودهان بسته و سیم پیچی شده، گرفتار تخت بیمارستان شد. نه قادر به حرف زدن بود. و نه حتی می توانست غذا بخورد، برای سهولت در امر تنفس پزشکان معالج زیر گلوی او را سوراخ کرده بودند، پس از مرخصی از بیمارستان، به او دستور داده شد تا یک روز در میان، جهت ادامه مداوا، خود را به بیمارستان معرفی کند، طی این مدت، مسئولیت دفتر«ستاد کل سپاه» درتهران را برعهده داشت، نهایتا در هشتم اسفند ماه سال1360، پس از سازماندهی یک گردان رزمی، متشکل از نیروهای کادر سپاه تهران،در پادگان ولی عصر(عج) با سمت فرماندهی آن روانه جبهه جنوب شد. در پادگان «دو کوهه» به فرمان بنیانگذار دلاور تیپ27محمد رسول الله(ص)، سردار کبیر«حاج احمد متوسلیان» گردان تحت فرماندهی محسن نیز به جمع دیگر گردان های تازه تأسیس تیپ27حضرت رسول(ص) پیوست واز سوی حاج احمد، نام حبیب بن مظاهر برای آن انتخاب شد. همزمان ،تحت نظارت حاج احمد و شهید حاج همت ،یک دوره آموزش فشرده، برای کلیه نیروهای تیپ در نظر گرفته شد و پس از کادر بندی گردان ها محسن وسایر پرچمداران تیپ27محمد رسول الله (ص) آماده ورود به مصاف حماسی وشکوهمند «فتح المبین» شدند.
یک روز قبل از عملیات، ساعت8صبح روز29اسفند سال1360، فرمانده عملیات «قرارگاه نصر» مرکز فرماندهی جبهه نصر، شامل محورهای«بلتا»، «شاوریه» و«تپه چشمه» سردارکبیر«حاج احمد متوسلیان» تمامی فرماندهان گردان های آزادی بخش تیپ27محد رسول(ص) را به شرکت در جلسه ای اضطراری، فرا خواند، چرا که بنا نبود این تیپ، نقش محوری در نبرد گسترده «فتح المبین» ایفا کند و دراین میان، نوک پیکان حمله تیپ را «گردان حبیب » ،به فرماندهی محسن وزوایی تشکیل می داد.
براساس توضیحات حاج احمد ،گردان حبیب می بایست پس از 8کیلومتر پیشروی از میان سنگرهای کمین دشمن،به مأموریت اصلی خود اقدام نماید،مأموریت اصلی گردان حبیب عبارت بود از پیشروی همراه با نبرد خاکریز به خاکریز با قوای مکانیزه ارتش بعث، در عمق 12کیلومتری مواضع اشغالی دشمن،جهت تصرف مقر یگان های توپخانه ارتش عراق،نقش حساس محسن ودلاوران تحت امر او در این عملیات،هنگامی وضوح بیشتری می یابد که بدانیم تمامی یگان های ارتشی وسپاهی شرکت کننده در حمله، چشم انتظار فرجام فاتحه نبرد گردان حبیب بودند تا پس از محروم شدن دشمن از آتش جهنمی توپخانه اش، یورش خود را از سه جبهه دیگر به مواضع ارتش بعث آغاز کنند. شامگاه دوم فرودین 1361،پس از نماز مغرب وعشاء درمیان اشک شوق بسیجیان ،فرمان پیشروی گردان حبیب به سوی مواضع دشمن،توسط محسن صادر شد.
حوالی ساعت11 گردان حبیب از خط اول دشمن با موفقیت عبور کرد.براساس توجیه نقشه عملیات،که توسط حاج احمد صورت گرفته بود،نقطه کمکی، برای جهت یابی صحیح وادامه پیشروی گردان حبیب تپه ای موسوم به تپه تانک تعیین شده بود.
پس از یک ساعت پیشروی براساس محاسبات قبلی،نیروهای گردان حبیب قاعدتا می بایست به تپه تانک می رسیدند... اما خبری از تپه مزبور نبود! گردان حبیب گم شده بود! حتی اعزام دسته های شناسایی به اطراف نیز،گره ای از این کار فروبسته باز نکرد، لحظات به سختی سپری می شدند، سرنوشت کل عملیات ،به خطر افتاده بود. ناگهان بچه ها دیدند که محسن ،با نهایت طمأنینه تکبیره الاحرام گفت و به نماز ایستاد.دورکعت نیایش، دو رکعت حضور، پس از سلام نماز دست نیاز به درگاه بنده نواز کارساز دراز کرد و با نهایت تضرع، مویه کنان گفت: «خدایا! الان تمام مردم ایران، چشم انتظارند. مادران وپدران شهدا در التهابند، قلب امام، نگران این حمله است، دراین حمله، نه آبروی ما بندگان حقیرت، بلکه آبروی اسلام در میان است، خدایا! اگر می دانی که نیت های ما خالص وفقط برای توست، یاریمان کن، راه را نشان بده، خدایا! تو برای موسی (ع)، دریا را شکافتی وراهش دادی،تو برای محمد(ص) غاری را قرار دادی وبه امر تو عنکبوت بردرگاه آن ، تار تنید،خدایا! ما کوچکتر از آنیم که درخواست کنیم برای ما کاری انجام بدهی، خداوندا ،تو را به حق امام زمان(عج) تو را به حق نایبش خمینی، تو را به حق حسین (ع) ،که ما به خونخواهی او قیام کرده ایم، قسم ات می دهم ما بندگان حقیر وضعیف را ،از بین درماندگی، نجات بخش!»
پس از سجده شکر، برخاست وفرمان حرکت گردان را صادر کرد... پس ازطی یک ساعت پیشروی، ناگاه از دل سیاهی شب، شبح بزرگی نمایان شد...تپه تانک بود! همزمان یکی از تیپ های دشمن، چتر آتش سنگین خود را برروی گردان حبیب گشود....در آن موقعیت بحرانی ،محسن دوگروهان را مأمور سرگرم کردن دشمن نمود و خود، به همراه همرزم دیرینه اش، سردار شهید حاج عباس ورامینی در رأس سایر گروهان ها، به پیشروی ادامه داد، پانصد متر جلوتر، جاده آسفالته عین خوش- دزفول، برسر قدم های پاک گردان آزادی بخش حبیب بوسه زد، اما این آغاز کار بود!12کیلومتر پیشروی ،در مواضع مرگبار دشمن، فراروی بسیجیان تحت فرماندهی محسن قرار داشت.... پس از نماز صبح، درپی یک درگیری برق آسا، ستاد تیپ توپخانه دشمن، به همراه تمامی آتشبارهای آن، در ارتفاعات علی گره زد، یکجا به تصرف دلاوران گردان حبیب در آمد و فرمانده تیپ مزبرو،که درجه سرتیپی داشت، وامانده و مستاصل به همراه جمعی از افسران و سربازان دشمن،در حال فرار باپای برهنه،به اسارت گرفته شدند! غنائم این فتح آسمانی،عبارت بودند از 90قبضه توپ ،شامل 8قبضه توپ برد بلند183میلیمتری که دشمن با آنها نا جوانمردانه 18ماه آزگار مردم شهر بی دفاع دزفول را زیر آتش می گرفت ونیز دهها قبضه توپ 122و130میلیمتری، بعلاوه تمامی زاغه های پر وپیمان مهمات مربوط به آنها! با طلوع خورشید،حمله سرتاسری رزمندگان، از سه جبهه دیگر نیز آغاز شد،رادیوهای جیبی بر وبچه های گردان، روی موج تهران رفتند و با شنیدن پیام تقدیر امام(ره)، اشک شوق وتاثر، از چشمهای ستاره وش دریادلان گردان حبیب و فرمانده دلاورشان سردار محسن وزوایی، سرازیر شد... خلاصه آنجا که امام فرمود: «رحمت واسعه خداوند، برآن مادران و پدرانی که شما شجاعان نبرد درمیدان کارزار و مجاهدان با نفس در شبهای نورانی را دردامن پاکشان تربیت نمودند... آفرین بر شما که میهن خود را بربال ملائکه الله نشاندید و در میان ملل جهان،سرافراز نمودید!»
روز سیزدهم فروردین1361محسن راهی تهران شد، طی 10روزی که درتهران حضور داشت، از سوی فرماندهی عالی جنگ، طرح تأسیس تیپ رزمی جدیدی دردستور کار قرار گرفت واز محسن خواستند تا فرماندهی آن را بپذیرد ،ابتدا از پذیرش این درخواست امتناع کرد؛ اما پس از پیشنهاد مؤکد حضرت آیت الله خامنه ای که در آن زمان ریاست شورای عالی دفاع را برعهده داشتند این مسئولیت را پذیرفت ،در پی تهیه وتصویب چارت سازمانی تیپ جدید وتعیین کادرهای آن محسن وزوایی رسما فرماندهی این یگان که بنام تیپ سیدالشهدا(ع) موسوم گشت رابر عهده گرفت.
روز 23فروردین 1361، به همراه جمعی از یارانش، از جمله شهید حاج عباس ورامینی، شهید حاج علی موحد دانش و شهید علی اصغر رنجبران، باردیگر روانه جبهه جنوب شد تا قدم به میدان مردآزمای معرکه ای دیگر بگذارد، نبردی که فرجام آن، به اذن خداوند، برابر با آزاد سازی خرمشهر اشغال شده بود.
به محض ورود به دوکوهه به دستور سردار کبیر حاج احمد متوسلیان، محسن و تیپ رزمی تحت فرمان او، با تیپ 27محمدرسول الله (ص) ادغام شدند و در شامگاه جمعه، دهم اردیبهشت 1361عملیات سرنوشت ساز الی بیت المقدس را آغاز کردند. این بار صلاحدید حاج احمد، محسن و شهیدمحمود شهبازی، مسئولیت فرماندهی 2محور عملیاتی را برعهده گرفتند، پس از آغاز مرحله نخست عملیات، نیروهای گردان سلمان، به فرماندهی سردار شهید حسین قجه ای از کارون گذشتند؛ اما با گرفتار شدن در حلقه محاصره قوای زرهی وپیاده دشمن،پس از 9ساعت نبرد سهمگین، همگی به شهادت رسیدند، در چنین موقعیت وخیمی بود که تیپ 27حضرت رسول (ص) ، از محور اول تحت فرماندهی محسن ،گردان های باقی مانده را، جهت تصرف جاده اهواز-خرمشهر، از کارون متلاطم عبور داد، اما به رغم رسیدن گردان هابه این جاده استرتژیک ،الحاق صورت نگرفت، سپس معضلی دیگر رخ نمود، پس از رسیدن نیورهای گردان میثم به فرماندهی سردار شهید عباس شعف به دژ مستحکم دشمن در حاشیه جاده اهواز – خرمشهر، چتری از آتش انبوه دشمن برسر نیروهای سبک اسلحه این گردان باریدن گرفت، شهید شعف، ضمن تماس بی سیم با حاج احمد خبرداد که گردان تحت فرمان او از همه طرف، زیر دید وتیر دشمن قرار گرفته، بلافاصله سردار متوسلیان، این مسأله را با محسن مطرح کرد و گفت: آقا محسن، برو جلو، ببین می توانی گرفتاری آنها را برطرف کنی؟ محسن با همان لبخند و نگاه نجیبانه همیشگی خود، درخواست حاج احمد را پذیرفت وبی درنگ روانه دژ اهواز – خرمشهر شد....
ساعتی بعد، حاج احمد از بی سیم فرماندهی، خبری جانسوز دریافت کرد: حاج آقا!...آتش سنگین...آقا محسن.... و اطرافیان احمد دیدند که چگونه سردار نستوه سپاه روح الله (ره)، آب چشمانی به اشک نشسته، زیر لب زمزمه می کند،آقا محسن... خوشا به سعادتت! بعد، تفنگش را برداشت و به سمت دژ به راه افتاد.
جایی برای بی تابی از این باقی نمانده بود، خرمشهر اسیر، درانتظار مبشران رهایی خود می سوخت. چه آنان که در راه بودند، همچون سردار متوسلیان و همرزمانش وچه آنان که در حقیقت باطنی فتح خرمشهر، با شهادتشان به این انتظار خاتمه بخشیدند، مبشران شهید رهای، همچون سردار شهید محسن وزایی و یاران کربلایی او.