شهید محمدجعفر ذاکر از جمله انسان های موفق در دوران قبل و بعد از انقلاب محسوب می شود که بنابر اعتقاد قلبی به قرآن، فراگیری صفات پسندیده ائمه اطهار (ع) و تحت سایه ولایت فقیه، آثار ارزنده و سازنده ای از ایشان به جا مانده است. تلاش بدون وقفه او در دوران دبیرستان و دانشگاه در راه مبارزه و پایداری در حرکت های مذهبی و سیاسی، ستودنی است.
با شنیدن جمله "کاش من هم یک پاسدار بودم" از حضرت امام، با دلی شکسته به سپاه ملحق شد. حیات کوتاه محمدجعفر نیاز به تحقیق عمیقی دارد. به راستی چگونه می توان یک بار دیگر آن حال و هوای پر تب و تاب محله خیابان گرگان تهران را مجسم کرد؟ در آن زمان که طاغوت حتی کمترین نور امید را در سیاه چاله ها محو می کرد و در آن زمان که شیوه زندگی غرب بر افکار به زنجیر کشیده ملت ما دیکته می شد، شهدایی چون "شهید ذاکر" با قلبی مطمئن و با تأسی به آیه ی "یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک فادخلی فی عبادی فادخلی فی جنتی" پا به عرصه میدان مبارزه گذاشتند.
در قلب دوستان و آشنایان جای داشت و مورد وثوق و مشورت اهالی خیابان گرگان بود. در دبیرستان احمدیه با حضور معلمانی چون شهید باهنر در قالب تئاتر، زبان حال سیاه پوستان مسلمانی را به نمایش گذاشتند که در اثر فشار طاقت فرسای طاغوت زمان شان شورش کرده و ندای حق سر داده اند.
آری؛ این گونه بود که به مبارزه با ستم رژیم شاهنشاهی برمی خاستند. فعالیت های قرآنی ایشان در مسجد مقداد خیابان گرگان، نشانه تربیت دینی و زحمات پدرش در کسب روزی حلال بود. در دوران دانشگاه نیز با ادامه مبارزه، دانشکده علوم کامپیوتر را به مرکز مبارزات علیه شاه مبدل کرد تا آن جا که توسط ساواک دستگیر و روانه زندان شد.
محمدجعفر همیشه حامل بهترین کلام ها بود و با همه زحماتی که برای ترویج مکتب اصیل اسلام محتمل می شد، خود را بدهکار مکتبش می دانست.
مبارزات او به تبعیت از امام خمینی (ره) تا ظهر ۲۲ بهمن ادامه داشت و لحظه ای از پای ننشست. پس از پیروزی انقلاب و با ظهور چهره ی کفر و نفاق، مبارزه را در این سنگر ادامه داد و تا آخرین لحظه ی حیاتش حتی ذره ای از سرسپردگی و تحت ولایت بودن غفلت نورزید و یقینا این راز موفقیت او در حیات سیاسی و عبادیش بود.
او با پیوستن به جرگه ی معلمان و تدریس در محله های جنوب شهر، با حاضر شدن در کلاس و طرح مسائل تربیتی به پرورش نیروهای انقلابی همت گمارد.
محمدجعفر که از ابتدای ورودش به سپاه در هر فرصت مناسب به جبهه شتافت، برای خدمت نیز حصاری نمی شناخت. در برنامه ریزی تبلیغات جبهه و جنگ، تدارکات، تحقیقات، پرسنلی و سازمان دهی، اطلاعات عملیات و در هر جای دیگر که احساس وطیفه می کرد، حضور می یافت. حضور او یعنی حضور نشاط، طراوت، جدیت و پشتکار.
در مرحله چهارم عملیات والفجر ۸ نیاز شدیدی به توجیه و سازمان دهی یکی از لشگرهای عمل کننده در مواجهه با پاتک دشمن در خطوط مقدم حس شد که شهید ذاکر از طرف قرارگاه مأمور به انجام این مهم گردید. او با به کار بستن استعداد ذاتی خود هم چون فرمانده ای مجرب، امکانات را برای آمادگی بیشتر نیروها فراهم کرد و تا حدود صبح مهمات لازم را به لشگر رساند. آن جا بود که فرماندهان عملیاتی سپاه متوجه دید وسیع محمدجعفر در مورد مسائل جنگ شدند.
شهید ذاکر یک بار با شرارت شیمیایی دشمن، مجروح شد که برای چند روز به عقب جبهه بازگشت. در شب عملیات کربلای ۱ به بهانه ای از قرارگاه می گریزد تا به خیل بسیجیان بپیوندد و تن به دریای مواج عشق و شهادت بسپارد و هم رکاب با بسیج، این مغضوب دیکتاتورها و مستکبران به خاطر حضور همیشگی اش در صحنه و نداشتن توقع از انقلاب، شبِ کفر دشمن را به صبحِ ایمان و ظفر پیوند زند.
شهید ذاکر به همراه شهید دستواره آن شب را با پتوی خیس در قله قلاویزان تا صبح سپری و سحرگاه برای شناسایی حرکت می کنند. هنوز چند قدمی از هم جدا نشده بودند که صدای غرش خمپاره ای خبر از عروج دستواره داد. محمدجعفر که با پیکر خونین هم سفر خود مواجه شد، تاب و توان را از دست نداد.
اگر چه محمدجعفر شناخت بالایی از اقشار مختلف مردم داشت ولی بعد از حضور در جبهه، رسیدگی به خانواده شهدا برایش اهمیت ویژه ای پیدا کرد به خصوص فرزندان شهدا. وقتی زینبش وارد مدرسه شاهد شد و حضور همراه با دخترش را در مدرسه مورد تأمل فرزندان شهدا یافت، از زینب خواست که او را عمو بنامد تا دوستان، زینب را هم چون خود بی پدر پندارند اما افسوس که بعد از مدتی، زینب آن عمو (پدرش) را نیز از دست داد.
آخرین بار که قرار بود برای جبهه، تدارکات، پشتیبانی و نیرو عازم جبهه بود، با خانواده وداعی به یاد ماندنی و همیشگی داشت. وقتی از زیر قرآن عبور کرد، با حضور قلب، صفحه ای از قرآن را گشود که با نگاه به آیات آن، نور خاصی در چهره اش نمایان شد. با گذر آیات از چشم او، بغضی در گلوی همسرش می نشیند؛ آن گاه در اوج قلیان عاطفه از همسرش می خواهد که تن به رضای خدا بدهد و او را وصیت می کند به این که " الا بذکر الله تطمئن القلوب".
به دنبال این سخن، سفارش به تربیت شایسته فرزند می کند و تن به جریانی می سپارد که در نهایت با استقبال ملائک، پرونده ی زندگی اش را در اوج قله شهادت هم چنان گشوده نمود تا چراغ راهی باشد برای آنان که طالب نورند و دوستدار کمال.