در سال 1330 در خانواده ای متوسط و مذهبی در تهران دیده به جهان گشود. فرزند جنوب شهر بود و بر اثر تربیت صحیح اسلامی از کودکی علاقه شدیدی به خاندان سیدالشهداء داشت و در خانه ای چشم به جهان گشود و رشد کرد که بر سر درش درفش خونین حسین(ع) نصب بود و همه ساله در ماه مبارک رمضان جلسات قرآن در آن برگزار می شد. در همین جلسات بود که با دستورات انسان ساز اسلام بیش تر آشنا شد و به محض بلوغ از مقلدین امام خمینی گردید و رساله ایشان را به هر زحمتی که بود فراهم کرد.
فعالیتهای مبارزاتی اش را از سالهای آخر دبیرستان آغاز کرد و طی جلساتی به اتفاق دوستانش به بحث و بررسی مسائل مذهبی می پرداخت. دوران سربازی را در محروم ترین مناطق کشور سپری کرد و سپس به تحصیلات خود در دانشکده مکانیک دانشگاه خواجه نصیر و فعالیتهای مبارزاتی اش از طریق تشکیل انجمن اسلامی ادامه داد. در این دوران چندین بار توسط ساواک دستگیر و تحت بازجویی قرار گرفت، اما هر بار بی آن که مدرکی به دست آن ها بدهد، خلاص شد.
با اوج گیری مبارزات مردم مسلمان ایران نقش مهمی در راه اندازی تظاهرات دانشگاهی بر عهده گرفت و مسئول تکثیر نوارهای حضرت امام و پخش اعلامیههای ایشان بین دانشجویان بود و در شبهای ماه مبارک رمضان سال 1356 جوانان را به مسجد قبا می برد و در مراسم پرشکوه قیطریه مأمور آبرسانی به صفوف تظاهر کنندگان بود.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی فصل جدیدی از زندگی پربارش آغاز گردید. شب ها به پاسداری می پرداخت و روزها را در نهادهای انقلابی فعالیت می کرد. در دوره دولت موقت حاضر به قبول شغلی دولتی نگشت، اما با انتخاب شهید رجائی به جهادسازندگی مرکز پیوست و مسئولیت گروه آبرسانی جهاد سازندگی را بر عهده گرفت.
در جهاد فعالیت هایش به وظایف محوله اش محدود نمی شد و به بسیاری دیگر از کارها نیز رسیدگی می نمود و به خصوص بیش از هر کس به روستائیان ستم دیده توجه داشت. در همین رابطه پس از مدتی به مأموریت خارج کشور اعزام گردید و به عنوان مأمور خرید وسایل مورد نیاز جهاد به کشورهای کره شمالی، ژاپن و هند سفر کرد.
در زندگی سادگی را پیشه خود ساخته بود و اکثر روزهای پنجشنبه را روزه می گرفت و با آن که می توانست در شرکتهای خصوصی مبالغ کلانی دستمزد دریافت کند، لیکن علی رغم نیاز مالی شدید به حقوق کم جهادسازندگی راضی بود و کار برای خدا را به هر چیز ترجیح می داد. پسری سه ساله به نام احسان داشت و فرزند دیگرش 5 ماه پس از شهادت به دنیا آمد که به سفارش پدر او را ایمان نامیدند.
عصر روز یکشنبه اول آذر ماه 1360، شهید اسماعیل سلیمی به اتفاق برادرش و یکی دیگر از اعضاء جهاد سازندگی با اتومبیل جهاد سازندگی در حال عبور از خیابان پیروزی بودند که دو نفر از منافقین تروریست پس از شناسایی اتومبیل جهاد به آن نزدیک شده و نارنجکی را به درون ماشین پرتاب می کنند. اسماعیل در اولین نگاه متوجه خطر می شود و در کمال خونسردی به برادرش می گوید: "مهدی اشهدت را بگو که نارنجکه." نارنجک را به سرعت بر می دارد و می خواهد به بیرون پرتاب کند، اما احساس می کند که اگر چنین کند ممکن است عابرین بی گناه صدمه ببینند. تصمیم خود را می گیرد و خود را روی نارنجک خم می کند و در انتظار شهادت اشهدش را می گوید. لحظاتی بعد نارنجک منفجر می شود و او با مرگی شکوهمند، با پیکری قطعه قطعه شده به دیدار معبودش می شتابد.