شهید غلامرضا فلاحی در بیست و یکم فروردین ماه سال ۱۳۴۲ در خانواده متدین در شهر تهران متولد شد. سال 1357 که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید او در کلاس دوم دبیرستان دکتر خزائلی تهران مشغول تحصیل بود. در پاییز سال 1357 و پیش از پیروزی انقلاب او همراه با یکی از برادران بزرگ ترش(فرامرز که در سال آخر همان دبیرستان درس می خواند) و سایر دانش آموزان در تظاهرات ضد رژیم ستمشاهی شرکت می کرد. پس از پیروزی انقلاب هم از اعضای فعال انجمن اسلامی دبیرستان بود. سال 1360 که دیپلم خود را در رشته ی ریاضی فیزیک گرفت، دانشگاه ها به دلیل انقلاب فرهنگی تعطیل شده بودند و کنکور برگزار نمی شد. به جهاد سازندگی پیوست و در واحد تبلیغات جهاد سازندگی مشغول فعالیت شد. او مدتی در استان محروم ایلام مشغول خدمت رسانی بود. سال 1361 که اولین کنکور دانشگاه ها پس از انقلاب فرهنگی برگزار شد به توصیه برادرش تغییر رشته داد و در کنکور تجربی شرکت کرد و در رشته ی داروسازی دانشگاه علوم پزشکی تهران قبول شد.
این طور نبود که فقط درس بخواند. وارد جهاد دانشگاهی شد. شاید علت فعالیتش در جهاد سازندگی هم همین بود. واحد تبلیغات او را راضی نمی کرد. پدر تاکید زیادی روی درس خواندنش داشت، اما آن روزها، روزهای جبهه و جنگ بود. فعالیت در واحد پشتیبانی جبهه کمی آرامَش می کرد. سال آخر رشته داروسازی از طریق بسیج سپاه پاسداران برای انجام طرح شش ماهه دانشجویی به بیمارستان مسلمین شیراز اعزام شد.
بعضی شب ها وقتی که از خواب بیدار می شدی، او را می دیدی که گوشه اتاق نماز شب می خواند. مراقب همه چیز و همه کس بود. تا آن جا که می توانست باری از دوست و همسایه و افراد فامیل و .... بر می داشت.
انفاق، کار همیشگی اش بود. بچه های محل در مسجد جمع می شوند و او در یادگیری دروس به آن ها کمک می کرد. تمام کارهایش را یاداشت می کرد حتی ریزترینش را. برنامه ریزی دقیقی داشت. مهربان بود و رقت قلب داشت. در مراسم عقد برادرش صوت قرآن خوانده بود و همه را بر سر ذوق آورده بود. هیچ کس آن روز را فراموش نمی کند. فکرش به او نمی خورد، اصلا طور دیگری فکر می کرد، اما روابط خوبی داشتند. همین رابطه خوب شاید کار خودش را می کرد!
صبح جمعه بود، وسایل را جمع می کرد تا به کوه برود! می رفت انتشارات روبروی دانشگاه و کتاب ها را نگاه می کرد. این کار را خیلی دوست داشت. هیچ وقت نشنیده بودند دروغ بگوید. به حرف هایش به اندازه چشم های خودش اطمینان داشت! همیشه ساده می پوشید و تواضع خاصی هم داشت. او را زیاد عصبانی هم ندیده بودند. اگر خشمگین می شد، سعی می کرد خودش را کنترل کند.
سال ۶6 بود. عراق خیلی فشار می آورد. انجمن اسلامی تصمیم گرفته بود که بچه ها را به مناطق مختلف اعزام کند. غلامرضا به بیمارستان سپاه شیراز رفت. بعد از مدت ها تماس گرفته بود که بیاید و به خانواده سری بزند. ظهر 26 اسفند 66 که می خواست عازم تهران شود بر اثر بمباران هوایی بیمارستان به درجه ی رفیع شهادت رسید.