شهید امیدرضا گنجیپور در اول اسفند ماه سال یک هزار و سیصد و چهل و شش در روستای احمدی از توابع بندرعباس در خانوادهای متدین و متعهد به اسلام و انقلاب چشم به جهان گشود. اولین فرزند خانواده بودند که در سن 6 ماهگی به همراه پدر و مادر به بندرعباس آمدند و ساکن شدند. پدرشان در نیروی دریایی ارتش استخدام شد و مادرشان نیز با خیاطی و گلدوزی کردن به امرار معاش خانواده کمک میکردند. ایشان دوران دبستان را تا سوم در مدرسهی حافظ گذراندند و مابقی را در مدرسه شبل الحکما. در همین زمان ابتدایی قرائت قرآن را به شکل صحیح و درست به پایان رساندند. مقطع راهنمایی را در مدرسه امیرکبیر طی کردند و با نمرات عالی به پایان بردند. در همین حین در مسابقات استانی قرآن شرکت کردند و نفر اول شهرستان و نفر دوم استان شدند و در مسابقات ورزشی نیز فعال بودند و جوایز متعددی در این زمینه دریافت کردند. دوران هنرستان ایشان (که در هنرستان شهید رجایی گذشت) در زمینههای فرهنگی و سیاسی بیش تر فعال بودند و به همراه داییشان مرحوم حاج آقا شهابیپور با حزب جمهوری اسلامی در بندرعباس همکاری داشتند و همچنین با دیگر برادران بسیجی شب در محله به طور مسلح گشت شبانه داشتند و از حریم محلهی خود در مقابل اشرار و اوباش و دزدان محافظت میکردند (توضیح این که در آن زمان که اول پیروزی انقلاب بود و زمان جنگ با عراق ما نیروی پلیس (نیروی انتظامی) که محافظت داخلی از محلهها و خیابانها بکند کم داشتیم و لذا جوانان مومن و معتقد به اسلام و انقلاب این وظیفه را با کمال میل و از روی وجدان و بدون هیچ چشمداشتی میپذیرفتند.)
از زمان کودکی که نماز و روزه را درک کرد و یاد گرفت (یعنی زمان قبل از این که به بلوغ شرعی برسد) مرتب به مسجد رفت و آمد داشت و در مراسمات مختلف مسجد همکاری میکرد چه از پذیرایی کردن چه از نظافت و یا این که دعاهای مختلف را با صوت و لحن دلنشینی از بلندگوی مسجد میخواند همچنین زمانی که قرآن میخواند همه را به فیض میرساند.
با بچههای هم محلیاش کتابخانه برای مسجد درست کردند و ...، وجود جوانانی چون او به مسجد روح و گرمی میبخشید. ایشان همهی ابعاد مختلف یک انسان کامل را داشتند آن هم در سن زیر 20 سال. شهید امیدرضا با همکلاسیها و معلمانشان به کوهنوردی میپرداختند.
در سن 15 یا 16 سالگی برای اولین بار از طریق بسیج حدود 45 روز به جبهه رفت که طبق یادداشتهای ایشان این سفر برای تزکیه نفس و تقویت نیروی معنویاش بسیار ارزنده بود و این مقدمهای بود برای سفرهای بعدی. بعدها هرگاه برای دیدار خانواده میآمد نیز بیکار نمینشست و هر آن چه در توان داشت برای کمک به رزمندگان به کار میبست. از جمعآوری هدایای مختلف مردمی گرفته تا تبلیغ برای رفتن جوانان مومن به جبهه. در خانواده نیز چنان رفتار میکرد که از سنش بیش تر نشان میداد و همیشه یار و یاور تنها برادرش علی رضا بود (توضیح این که برادر کوچکش حمیدرضا بعد از شهادت امیدرضا به دنیا آمد) و از خواهرانش مراقبت میکرد. در خانه کارهای شخصیاش را به کسی نمیسپرد و حتی کمی قبل از مفقود شدنشان راضی نبودند که مادرش لباسش را بشوید و چنان رفتار میکرد که به گفتهی مادرش گویا فهمیده بود که رفتنی است.
ایشان دانشجوی برق دانشگاه فنی تهران بود.
آخرین باری که به جبهه رفت و دیگر برنگشت هشتم تیر ماه 65 بود. طبق وصیتنامهاش کتابهای ارزنده و گرانبهایش را که در طول سالها با پول تو جیبی خود مهیا کرده بود به مسجد اهداء شد. وصیتنامه گوهربارشان حاکی از روح بلند و فکر عمیق و اندیشهی ناب ایشان است که در تاریخ سوم دی ماه 65 نوشته بود یعنی روز قبل از شهادتش در عملیات کربلای4 که در آن مفقود الاثر شدند. از طریق صلیب سرخ جهانی و هلال احمر جمهوری اسلامی ایران در جستجوی ایشان بودند هیچ خبری حاکی از زنده بودن ایشان در دست نبود، ایشان بعد از یازده سال چشم انتظاری در تیر ماه 76 پیکر مطهرش (پارهای از استخوانها به همراه پلاکش) به میهن بازگشت و از محل پیدا شدن پیکر مطهرش که در جزیرهی ام الرصاص عراق بودمیتوان فهمید که در آن جا شهید شدهاند. در زمان شهادت ایشان فقط 19 سال داشتند و در سراسر عمر کوتاه خود دستاوردهای زیادی بر جای گذاشتند و یاد خویش را به عنوان یک جوان نمونه که هم اهل علم بود و هم تقوا برای همیشه در یادها باقی گذاشت.