شهید محمد قاسمی در یازدهم مهرماه سال 1346در بندرعباس پا به عرصه وجود نهاد. پدرش حسین قاسمی قلعه قاضی راننده شرکت نفت بود و رزق و روزی سفره خانه را از راه رانندگی تامین میکرد و مادرش زهرا گرگیبندری نیز خانهداری میکرد و کنار بچهها به امورخانه و تربیت فرزندان مشغول بود. هنوز بیش از پنج بهار زندگی را پشت سر نگذاشته بود که روح بلند خویش را به نماز اول وقت و قرآن پیوند داد. خواندن و نوشتن را نیاموخته بود اما به راحتی آیات الهی را تلاوت می نمود.
وی درس و مدرسه دوران ابتدایی را از مدرسه خنجی (شهید گرجیزاده) شروع کرد و مقطع راهنمایی را در مدرسه اندیشه (شهید قاسمی) و از ۱۵ سالگی دوران دبیرستان را نیز ادامه داد. محمد در هنرستان شهید رجایی بندرعباس دیپلم گرفت.
وی از کودکی در کارهای فنی مهارت زیادی از خود نشان می داد و مادرش آرزو داشت او مهندس شود. از کودکی هوش و ذکاوت خوبی داشت و با همین استعداد در آغوش گرم پدر و مادری متقی و متدین تربیت یافت. شهید قاسمی علاوه بر درس خواندن در ظرف شستن و لباس شستن همراه مادر بود و خودش در زمینی بایر که به راه انداخته بود درکار بلوکزنی هم همکار پدر بود.
وی که عشق و علاقه زیادی به فعالیتهای فرهنگی مذهبی در مسجد داشت، نگهبان مسجد بود و فصل تابستان نیز در اردوی هجرت در منطقههای جنگی شرکت میکرد. ایشان جهت فراگیری فرامین قرآن و احکام اسلامی به یزد می رفتند.
همیشه همدوش و همراه پدر و برادر خود در حرکت های ضدطاغوتی حضور فعال داشت. کلاس پنجم علیه فضای طاغوتی حاکم بر محیط مدرسه به پا خاست و با نوشتن شعار در مدرسه فعالیت سیاسی خود را جلوه خاصی داد. در جریان یکی از همین فعالیت ها مورد تعقیب ماموران قرارگرفت اما با یاری و استعانت از حضرت حق توانست از این خطر سالم بگریزد و در سایه سار مکتب حیات بخش اسلام و با دم مسیحایی حضرت امام(ره) به مبارزه می پرداخت.
فطرت پاک و تربیت خانوادگی او را چنان پرورش داده بود که در سال های کودکی و نوجوانی اعتقاد و باورهای دینی و مذهبی او شکل گرفت. سرمایه معنوی زندگی را با راهنمایی و ارشاد پدر بزرگوار خویش که از هیچ تلاشی در جهت تربیت اسلامی فرزندانش دریغ نمی ورزید بدست آورد و در زمان تحصیل اعم از اخلاق و کلاسیک جزو دانش آموزان ممتاز بود. او اهل عبادت و راز و نیاز با خدا بود و نماز جماعت و جمعه و دعای ندبه ایشان ترک نمی شد. یکی از ویژگی های بارز شهید قاسمی توجه به نماز اول وقت بود تا جایی که به گفته برادرش علی، دریک سفر با اتوبوس محمد از راننده میخواهد که اتوبوس را برای نماز نگه دارد اما راننده ناراحت میشود و محمد وسط جاده پیاده میشود و اتوبوس میرود و البته بعد بر میگردد و او را سوار میکند.
زندگی او سرشار از پاکی و ساده زیستی و صداقت بود. در برخورد با دیگران بسیار منطقی عمل می نمود. رعایت شخصیت دیگران را می کرد به صله رحم اهمیت زیادی می داد و رابطه بسیار صمیمی با دوستان و بستگان خود برقرار می کرد وکاملاٌ متواضع بود. گذشت در مقابل خصیصه بد و لغزش دیگران از ویژگی اخلاقی او بود. نسبت به پدر و مادر خود احترام زیادی قائل می شد و همیشه در مقابل آنان دست ادب به سینه داشت و این چنین زندگی خود را سراسر توفیق و سعادت کرده بود. محمد نسبت به خواهر برادر کوچک تر خود احساس مسؤلیت زیادی می کرد، دل بزرگی داشت و اهل بذل و بخشش؛ او خیلی دست و دلباز بود.
سال شصت و یک بعد از شهات عموی بزرگوارش تحول عظیم دیگری در ایشان بوجود آمد به طوری که تحمل ماندن در شهر را نداشت. بنابراین با شروع تحصیل با جدیت مشغول به تحصیل می شد تا تابستان را با فراغت و راحتی بتواند در جبهه به سر ببرد و زمانی که نمی توانست به جبهه برود هزینه سفر دیگر دوستانش را جهت عزیمت به جبهه تامین می کرد.
شهید قاسمی در کنار فعالیتهای مذهبی درس و تحصیل را نیز فراموش نکرد و در مقطع کاردانی رشته صنعت تولید ابزار در اهواز پذیرش شد. در سال شصت و پنج قبل از اعلام نتیجه به جبهه عزیمت نمود و خبر را از طریق نامه دریافت نمودند و در حالی که چند روز به کلاسهای دانشگاه فرصت داشت و میتوانست سرکلاس دانشگاه باشد، حضور در شلمچه برای جنگیدن با دشمن را انتخاب کرد و در این راه نیز شهید شد. بنابراین در مرحله سوم عملیات کربلای پنج شرکت نمودند و با دلی پاک و ایمانی استوار به همراه با پسرخاله اش حسین خداپرست درروز هفتم بهمن ۶۵ در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید. محمد و حسین هر دو غواصی رو یاد گرفتند و زمانی هم که شهید شدند هر دو ۱۹ ساله بودند خدا هردوی آنها را در مرحله سوم عملیات کربلای پنج در منطقه پاسگاه زید برای شهادت انتخاب کرد و هردو باهم آسمانی شدند.
پیکر پاکش سال های سال در میدان نبرد نورافشانی کرد و عاقبت پس از نزدیک به نه سال انتظار توسط گروه تفحص شهدا بدست آمد و در اربعین حسینی سال 1374 باشکوه فراوان تشییع و در گلزارشهدای بندرعباس به خاک سپرده شد.
محمد لباسی را که مادرش برای قبولی دانشگاه برایش گرفته بود را به یکی از دوستان بی بضاعتش هدیه داد و موقع خداحافظی در آخرین اعزام نگذاشت مادر جریان لباس را بفهمد.