شهید اعتضادی در اول فروردین سال 1337 در مشهد دیده به جهان گشود و دوران طفولیت را در دامان پر مهر مادر سپری نمود. همان طوری که سیر طبیعی عمر خود را می گذراند، به محیط خانوادگی و اجتماعیش انس می گرفت و از برخورد با شیوه و گفتار درس می گرفت تا این که به سن 6 سالگی رسید و از این مرحله وارد محیطی که حاکی از احساس وظیفه و مسئولیت بود پا نهاد و همگام با پدر به مغازه خیاطی می رفت و کمکش می نمود و در ضمن مراحل اولیه خیاطی را یاد می گرفت و با شوق کودکانه اش نسبت به وظایفش علاقه نشان می داد و وظایف خود را تا حد توان و نیرو انجام می داد و روز به روز بر کار و مسئولیت ها آشناتر می شد. زمانی که به سن 7 سالگی رسید به محیط علم و دانش پا (که ضرورتا باید یادی هم از آموزگار مورد توجه دوران دبستانش به نام خانم کاظمی بنماییم. معلمی که کلاس های سوم و دوم و چهارم برایش سمبلی از درستی و راستی و انسانیت محیط تازه اش بود.)
او در ضمن این که به مدرسه کتاب و محیطش علاقه داشت بنا به خصلت گذشته که بنیان آن را پدرش در وجودش نهاده بود بعد از انجام تکالیف مدرسه اش به مغازه پدر می رفت و کمکش می نمود و زمانی که ضرورتا شاید هم اجبارا (با توجه به سنین و خصلت کودکانه) باید صبح های نسبتا زود برای باز کردن و آب پاشی و جارو به مغازه می رفت و بعد از انجام وظیفه همه روزه یا یک روز در میان، سریعا به مدرسه روانه می شد و در این میان او در زمستان های خیلی سرد و پر برف آن زمان که تمام سطح کوچه ها را چون تپه های کوهستانی می پوشاند و یخ و یخبندان که مانند آینه زمین را لغزنده می کرد باز کارش را باید انجام می داد و خود را در درون می ساخت و برای آینده ای بس پر مسئولیت آماده می کرد.
روزها و روزها را به همین منوال می گذراند و درس هایش راهم با نمرات عالی پشت سر می گذاشت و تابستان ها هم به بیرون شهر نزدیک به چهار فرسخ دهی به نام جاغرق می رفت و کارهای باغی که از پدربزرگش به پدرش به ارث رسیده بود انجام می داد و به مادرش هم که در طول هفته تنها بود کمک می نمود و هرچه عمرش رو به جوانی و بالاتر می رفت بیش تر نسبت به مسائل کنجکاوتر و دقیق تر می گشت و این مسائل باعث مطالعه او در کتب متفرقه بود که هر زمانی به سمتی و جهتی و کتابی رو می آورد تا بتواند خودش را ارضاء نماید و درونش را آرام. تا این که در کانون پرورش فکری که در پارک شهر ساخته شده بود ثبت نام نمود و این محل تا خانه برایش نسبتا دور بود با آن مسائلی که گفتم برایش شاید دشوار بود که بتواند هم این راه طولانی را طی نماید و هم مطالعه و هم تکالیف روزانه و هم مغازه پدر که خود برایش مسئله انگیز بود باری بس سنگین برای کودکی و نوجوانی در آن سنین.
ولی با تمام این تفاسیر باز هم مسائل را برای خود آسان می کرد و انجام می داد حتی مرا هم تشویق کرد و توانست به آن جا برده و به محیط کتاب آشنایم کند و حتی دیگر دوستانش که شاید شاهد این امر باشند. در این بیان علاقه او نسبت به درس و گفته های معلمش (خانم کاظمی) و مطالعه کتاب های غیر درسی که بی نهایت زیاد شده بود او را از کمک پدر باز می داشت و از محیط مغازه دور می نمود تا این که دیگر کمک به پدر را امری ضروری تلقی نمی کرد.(به طوری که روزی مادرش به مدرسه آمد و از او پیش معلمش شکایت کرد که این به حرف پدرش نمی کند و به مغازه نمی رود که معلمش گفت در عوض دانش آموز باهوش و بااستعدادی است و ضرورتی ندارد که مغازه را ترجیح به درسش بدهد و من بی نهایت از او راضی هستم و بهترین شاگرد کلاسم می باشد) ومی گفت پدرم که شریک دارد و برادرم هم که هست. چه فایده که ما زحمت بکشیم و رفاهش برای دیگران باشد و نابودیش برای ما (زیرا روزی یکی از مشتریان مغازه که بنا به رسم انعامی به شاگردان مغازه داده بود و باید بین شاگردان مغازه تقسیم می شد او چون شریم پدر خسیس بود راضی نبود که انعام به طور مساوی تقسیم شود. (ناگفته نماند که مقدار انعام زیاد بود و روی همین صورت اختلاف پیش آمد او شدیدا نسبت به این مسئله معترض شد و حتی قهر کرد) او درست می گفت و درست عمل می کرد و خوب تشخیص می داد! مغازه که مال پدر نبود و این موضوعات باعث شد که مغازه رفتن را در مرحله بعدی و بیکاری خود بگذارد ولی گفته ها و کردارهای دیگران نسبت به او باز برایش سوال انگیز و مسئله آور بود و شاید او را از کارهای اصلیش که در فکرش و اندیشه اش بود بازمی داشت و جلوگیر فعالیت های او می شد.
تا این که محیط دبستان را هر ساله با معدل 15 به بالا گذراند و کلاس ششم را هم با معدل 17 توانست پشت سر بگذراد. چون معدلش خوب بود باز توانست در دبیرستان فردوسی که در آن زمان ملاک و ضوابطشان معدل بالا بود قبول شود و ادامه تحصیل دهد. در این محیط که درس ها سنگین تر و پر حجم تر شده بود و مطالعه و انجام تکالیف دقت زیادتری می خواست و فکر و انجام کار متفرقه او هم زیاد بود خودبخود و به تدریج مقداری افت کرد و هر ساله تجدید می آورد به جز سال اول دبیرستان. زیرا او نتوانست سوالات و مسائل که برایش در گذشته پیش آمده بود مرتفع سازد و یا کسی او را کمک فکری نماید و به قول معروف کسی بتواند هولش بدهد. بعد از طی دوران سه ساله دبیرستان به علت علاقه ای که نسبت به کارهای فنی پیدا کرده بود، خود را برای رفتن به هنرستان آماده کرد و بعد از گذراندن امتحان ورودی که با نمره بالا قبول شد به رشته برق که مورد علاقه زیادش بود ادامه تحصیل داد.
در این مرحله از زندگیش که توام با مسائل نوجوانی و پا به عرصه گذاشتن دوران جدیدی از عمر است و سازنده آینده هر انسانی و تشکیل دهنده و خط دهنده او برای سیر تکاملی آینده اش توانست راهش را با بینشی بس عظیم انتخاب نماید و آن را ادامه دهد و با کمبودهای مادی و معنوی برون و درون و خواسته های قلبی و خواهش های معنویش خط بدهد و جهت برایش تعیین نماید و به اندیشه و فکرش خوراک بدهد. زیرا در این سنین انسان خود را محتاج تر و نیازمند تر نسبت به مسائل اجتماع و خانواده و شخص خودش حس می کند و سعی در برطرف نمودن عیوب و اشکالات و اشتباهات خود و دیگران می شود.
این سلسله مسائل باعث شد که به دنبال مسائل عقیدتی و موروثی با ارث رسیده از پدر و مادر رفته و تحقیق نماید و بداند و صحیح بودن و غلط بودنش را دنبال نماید و در این تحقق خود شک کند و به دنبال شک برود تا به یقین برسد ولی متاسفانه محیط و جو حاکم آن زمان که استعمار سالیان سال زحمت کشیده بود تا بتواند بر فکر جوانان مسلمان این مرز و بوم تسلط پیدا کرده و با وسائل و سرگرمی های غربی فکر آن ها را منحرف نماید و وجود و اندیشه و فکرشان را تخدیر نماید. تمام قدرت و نیرو خود را صرف این کار کرد ولی آخر دیدیم که چه شد و چه کسانی بر علیه او تاختند و او را در دنیا و جهان مادی خودشان به باتلاق فرو بردند و توانستند خود و نسل آینده شان را نجات دهند.
این بود که در آن زمان به وسیله یکی از دبیران هنرستان به انجمن ضدبهائیت معرفی شد و در اوائل به جلسات و برنامه های هفتگی آن ها می رفت و فعالیت می کرد تا به خواسته های درونی خود برسد. در این اثنا به کلاس تعمیر رادیو و تلویزیون که مورد علاقه شدیدش بود می رفت و چون باید نسبت به یادگیری آن مقدار پولی می پرداخت مجبور بود شب ها تا دیر وقت در مغازه پدر کار نماید و از پول جزئی که به دست می آورد پس انداز نماید و به استادش بدهد تا بتواند آن چیزی که نیاز حس می کرد بفهمد و بداند و از این طریق مادیت را پلکانی برای رسیدن به معنویت و ارضا کردن خواسته های درونی معنویش می دانست و این خود درسی برای دیگران بود. این سلسله مسائل باعث شد که او تراکم کاریش زیاد شود. (با توجه به این که درس کلاسیش را باید انجام می داد تا در آینده بتواند مثمر ثمر باشد و به کشورش که محتاج و نیازمند به وجود چنین افرادی است کمک نماید.) او نتوانست به جلسات و برنامه های هفتگی انجمن که تا حد امکان که برنامه روزانه اش ایجاب می کرد حضور به هم رساند و کم کم از آن محیط بنا به استدلال هایی که برای خودش داشت صرف نظر کرد و نرفت زیرا می گفت این انجمن کارهای دیگری می خواهد انجام دهد نه آن کاری که من می خواهم و درون من می خواهد . ولی انجمن توانست راه گشایی برای مطاله در کتب دینی وعقیدتی برای او بازکند تا بتواند به وسیله مطالعه در کتب مختلف دینی بررسی نماید و به دیگران چیزهای یاد بدهد و خط فکری بدهد. ضمنا او در مدت سه سال هنرستان صبح ها بعد از ادای نماز صبح، حدودا ساعت 5/6 روانه هنرستان می شد و اکثر اوقات این راه را پیاده می پیمود، چون به گفته خودش هم ورزشی برایش بود هم تنوعی در صبحگاه تا ساعت 3 بعدازظهر مدت رفتن و برگشتن او طول می کشید تا به خانه می رسید و بعد از آن به کارهای متفرقه خود می پرداخت.
دراین میان، او در آن سه ساله هنرستان تابستان ها توانست با پشتکار و فعالیت سیم کشی ساختمان را با علاقه و دقت کامل یاد بگیرد. او روی هم رفته توانست با وقت فشرده و کم خود با جدیت و علاقه که یکی از خصوصیات با ارزش بود تعمیر رادیو و تلویزیون و سیم کشی ساختمان را اندوخته و عملی برای آینده خود قرار دهد. در این حين او به آخرین سال تحصیلی خود قدم نهاده بود و درس هایش قدری مشکل تر و پرحجم تر شده بود. او باید فعالیت بیش تری می کرد و چون در خانه بنا به خصلت و خوی درونی که داشت راضی نبود دیگران از جهت کارهای شخصی او ناراحت شوند و سلب آسایش از آن ها شود و نتوانند به او چیزی بگویند و باعث ناراحتی درونی آن ها شود. روی همین اساس شب ها در مغازه پدر به مطالعه و انجام کارهایش و ترسیم رسم و حل مسائل ریاضی می پرداخت و همیشه تا پاسی از شب گذشته بیدار بود، زیرا در اوايل سال تحصیلی و بنا به کثرت کاری و علاقه داشتن به کارهای دیگر درس هایش روی هم انبار شده بود ولی با فعالیت و تلاش پیگیر توانست با کمک دیگر دوستانش که وقت های زیادی و اوقات مختلف را با هم به درس خواندن و حل کردن مشکلات یکدیگر و تفاهم فکری باهم و تقسیم بندی هایی که از قبل انجام داده بودند و در اوقات مختلف رعایت می کردند در سال 56 دیپلم خود را از هنرستان صنعتی تقی آباد (میدان شریعتی) بگیرد. بعد از فعالیت مستمر و پیگیرش در طول زمانی که 19 سال از عمرش گذشت برای تکمیل کردن دوره های فنی و هنری که در آن چند سال با خون دل و زحمات زیاد توانسته بود یاد بگیرد در مدت زمانی که بین تمام شدن دوران تحصیل و رفتن به سربازی که حدودا 10 ماه طول کشید توانست با علاقه درونی که نسبت به کارهای فنی (سیم کشی ساختمان و تعمیر رادیو و تلویزیون) داشت یاد گرفته هایش را به پایان برساند تا در آینده بتواند از آن بهره برداری نماید.
ناگفته نماند در طول این مدت با خواست ذات احدیت و همت مردم و خون شهدای قم و تبریز و بزرگداشت آن ها در زمان های متوالی و تعطیل مغازه ها که نقش عمده ای در ثمر دادن انقلاب داشت او هم چون دیگر مردم مشهد در بزرگداشت چهلم شهدای تبریز در فروردین 57 با مامورین کلانتری درگیر شد و چون با چندین باتون به او زده بودند بنا به خصلتش شدیدا به آن ها معترض شد و بعد از دستگیری او توسط مردم فرار کرد. سپس در 15 فروردین 57 به خدمت سربازی رفت و از مشهد برای طی دوره آموزشی به زابل سرزمین محرومان و ستم دیدگان منتقل شد و بعد از مدتی زجر و ناراحتی و آب گل خوردن (زیرا در آن جا آب خوردنی نبود) دوره آموزشی به پایان رسید و سپس به کرمان و از کرمان به جیرفت و از آن جا به دهی که نرسیده به جیرفت بود و محمد آباد مسکون نام داشت منتقل شد و در اوج مبارزات ملت ایران او با توجه به فکر و زمینه فکری که از قبل داشت به روشنگری سربازان و مردم منطقه پرداخت و در آن منطقه که واقعا بویی از اسلام و اسلامیت نبود و فقط تریاک.... بود توانست نقش فعالی داشته باشد و بعد از پیروزی انقلاب با شناخت قبلی از افراد و مردم و سربازان و درجه داران به کمیته محل که با فعالیت خود او تشکیل شده بود به فعالیت چشم گیر پرداخت و تا توان داشت و نیرو او اجازه می داد از هیچ کوششی دریغ نکرد و تا زمانی که او در آن جا بود درجه دارانی که به خون شاه قسم خورده بودند و بعد از رفتن شاه گریه کرده بودند جرات آمدن به منطقه را نداشتند تا این که او برای مدت پانزده روز به مرخصی آمد. در فروردین 58 خدمت او به پایان رسید و به مشهد آمد و به دنبال درسش رفت و مدت 3 ماه درس خواند تا این که در آزمون شرکت نمود و بعد از امتحان و تشکیل حوزه ای از حزب در محل البته با کمک دیگران برادران به فعالیت در جهت انقلاب پرداخت تا جایی که در تمامی انتخابات نقش موثری داشت. در شهریور 58 که نتیجه آزمون اعلام شد در آموزشکده فنی کرمانشاه قبول شده بود و بعد از کارهای مقدماتی و تهیه امکانات به کرمانشاه عزیمت نمود و فعالانه به درسش پرداخت زیرا معتقد بود در این زمان کشور نیاز به عمران و آبادانی دارد و بدین جهت رشته برق را که مورد علاقه اش بود دنبال نمود. در طول تحصیل در کرمانشاه با گروهک ها و نیروهای ضدانقلاب شدیدا مبارزه نمود و در انجمن اسلامی دانشگاه به فعالیت پرداخت و در طول این مدت که در کرمانشاه بود با نهایت دقت و قناعت و صرفه جویی عمل می نمود.
در اردیبهشت 59 برادر کوچک ترش که در کردستان بود بر اثر ترکش خمپاره مجروح شد. او برای کمک برادرش در کرمانشاه به بیمارستان آمد و با فعالیت و کسب اطلاعات توانست او را به تهران منتقل نماید با توجه به این که درس هایش زیاد و متراکم بود و زمانی هم به امتحانات و تعطیل دانشگاه ها (بنا به انقلاب فرهنگی) نمانده بود و باید خیلی خیلی زیاد فعالیت می داشت تا هم مسئله گروهک ها و هم مسئله درس برایش حل شود ولی حالا مشکلی دیگر هم درست شده بود که آن هم با کمک و یاری او حل شدنی بود ولی با همان جوش و خروش انقلابی توانست برادرش را به تهران و یکی از بیمارستان های مجهز ارتش منتقل نماید و بعد از 24 ساعت که در کنار بالینش بود خبر قطع پای برادرش را دادند و او بنا به عواطف برادرانه بی نهایت ناراحت شده بود و با کوهی از درد و خستگی و کوفتگی و ناراحتی چه می توانست بکند جز تحمل درد و ناراحتی و به خود فرورفتن و رنج دوران گذشته. سپس دوباره سریعا به کرمانشاه رفت و بعد از تعطیل شدن دانشگاه به تهران رفته و باز بر سر بالین برادرش که احساس نموده بود که کسی جز او نمی تواند کمکش باشد آمد.
درمدت 5ماهی که در کنار برادرش بود واقعا به او کمک و یاری می کرد و دست از فعالیت های اجتماعی و خودسازی برنمی داشت. شب ها تا پاسی از شب گذشته به کتاب خواندن و مطالعه برای ارضاء درونش می پرداخت و به دیگر برادران مجروح کمک می کرد و از آن ها دلجویی می نمود. روزی برای فعالیت به جهاد رفت ولی چون برادرش بیمارستان بود و راهی بس طولانی و کم وسیله بود مجبور بود نیمی از روز را به طی راه بگذراند واین بود که نتوانست به جهاد سازندگی برود. در طول ماه مبارک رمضان با دهان روزه و هوای گرم و روزهای طولانی هیچ گاه احساس ناراحتی و ابراز سختی از راه طولانی و مشکل وسیله نداشت.
نهایتا او در 1359/10/16 در حماسه هویزه به همراه دیگر دوستانش به شهادت رسید.