حمیدرضا در تاریخ ۰۵/۱۰/۴۵ در شهر مقدس مشهد متولد شد. دوران تحصیلش را در دبستان آریان، راهنمایی سلمان فارسی، دبیرستان شهید محمد غریب گرد گذرانید و به علت استعداد فوق العاده ای که داشت همواره از دانش آموزان موفق مدراس محسوب می شد و هر چیزی را اراده می کرد به آسانی می آموخت.
وی از همان کودکی انگیزه مذهبی قوی داشت و روی همین علاقه و حس کنجکاوی که داشت و در پی پاسخ به سوالاتی نظیر مبدا و معاد و هدف از خلقت انسان و بعثت انبیاء و ... به مطالعه کتب مذهبی می پرداخت. ماه های رمضان را از سن تکلیف روزه می گرفت و در نمازهای جماعت در حرم مطهر شرکت می کرد.
در جریان انقلاب تا آن جایی که ممکن بود در راهپیمایی هایی که منجر به تعطیلی مدرسه راهنمایی اش می شد و هم چنین همگام با امت شهید پرور شرکت می کرد و با این که سن چندانی نداشت اطلاعیه های امام امت را که از نجف و پاریس صادر می شد از منزل آیات عظام مشهد گرفته و همراه با افشاگری های لازم که به صورت تراکت های کوچک بود پخش و یا بر در و دیوار نصب می کرد. چند بار هم همراه با دوستانش اقدام به شعارنویسی در مدرسه و شهر می کرد.
در ایام تابستان و فراغت از تحصیل، به کارهایی نظیر نقاشی ساختمان و کارگری ساده می پرداخت و کار را عار نمی دانست تا به قول خودش برای پول توجیبی مدیون کسی نباشد و با مشکلات جامعه و مستضعفین آشنا شود. بیشتر درآمدی را که از این راه به دست می آورد صرف خرید کتب مذهبی می کرد و اکنون هم کتاب های او از قبیل نهج البلاغه، مفاتیح و اصول کافی و سفینه البحار و کتاب های استاد مطهری شهید دستغیب و شهید بهشتی و ... از آن شهید به یادگار مانده است.
وی کلا به مطالعه کتب مذهبی بسیار علاقه مند بود. ایشان علاوه بر شرکت در نمازهای جماعت به دعای کمیل و توسل به خصوص دعای توسل علاقمند بود. از هر فرصتی برای شرکت در این جلسات بهره می جست و بارها شده بود که همراه با دوستش شب را در حرم به عبادت و راز و نیاز با خداوند سپری می کرد و صبح از همان جا به مدرسه می رفت.
وی بیانات و سخنرانی های امام را به دقت گوش کرده و برای خود سرمشق قرار می داد و دیگران را هم ترغیب و تشویق می کرد. چهره وی در خانواده به لحاظ اخلاقی اسوه حسنه بود به طوری که از همان دوران کودکی تا لحظه شهادت همیشه سرمشق و الگویی برای خانواده و فامیل محسوب شده و مورد احترام همه بود.
از پشتکار فراوانی برخوردار بود و بسیار کنجکاو بود. از لحاظ وضع ظاهری بسیار ساده لباس می پوشید و به تجملات و ظاهر دنیا علاقه ای نشان نمی داد. خجالتی و بیش از اندازه متواضع و فروتن بود و همواره در چهره اش آثار غم و اندوه مشاهده می شد که به دلیل استواریش در مقابل ناراحتی ها بروز نمی داد.
وی همیشه می گفت که ای کاش من در زمان امام حسین (علیه السلام) به دنیا می آمدم و از همه مهمتر شهید همانند سرور شهیدان امام حسین (علیه السلام) از مظلومیت خاصی برخوردار بود.
شهید در سال ۶۰ وارد بسبج پایگاه شهید مهدی نیا کارخانه قند آبکوه شد و فعالیت هایش از بسیج در گروه تبلیغات و انتظامات بود و حراست از محیط را یک واجب کفایی می دانست به طوری که بارها حتی به جای سایر برادران به عنوان نیروی کمکی و دو برابر مدت نگهبانی به پاسداری و گشت شبانه می پرداخت و در برخورد با برادران بسیار متواضع بود.
یک بار هم برای اعزام به جبهه به پادگان آموزش بسیج مشهد رفته و یک ماه آموزش فشرده نظامی دید و این در حالی بود که آپاندیسش را تازه عمل کرده بود و زخم بخیه ها هنوز تازه بود و به دلیل فشارهای آموزش نظامی همراه با خونریزی بود که به دلیل فشار زیادی که متحمل شده بود مادرش تا بهبودی اش مانع از رفتن او به جبهه شد (شهید در آن هنگام شانزده سال بیشتر نداشت).
وی سپس به عضویت انجمن اسلامی دبیرستان شهید غریب گرد در آمده و یکی از اعضای مخفی انجمن بود و در واحد اطلاعاتی انجمن فعالیت می کرد.
در خرداد سال ۶۳ موفق به اخذ دیپلم اقتصاد شد. در کنکور سراسری سال ۶۳ شرکت کرد که به دلیل تاخیر در نتیجه قبولی در کنکور سال ۶۴ هم شرکت نمود تا پس از چندی کارنامه قبولی کنکور ۶۳ در رشته علوم تربیتی دانشگاه مشهد به دستش رسید در مهر سال ۶۴ و مشغول تحصیل در دانشگاه گشت.
بنا به گفته ی دوستانش حمید در شبانه روز مدت کمی می خوابید و برای قبولی در دانشگاه سعی خود را می کرد و از کمک درسی به دوستانش دریغ نمی کرد و بیشتر وقتش صرف این کمک های درسی می شد.
شهید همواره پیام امام را که "امروز رفتن به جبهه ها واجب کفایی است" را تکرار می کرد و دفاع از امام و مسلمین را جزء واجبات کفایی می دانست و به مادرش می گفت: مادر این بسیار بی عدالتی است در حالی که رزمندگان کفرستیز با ایثار جان شان تداوم بخش انقلابند بعد این جا ما به دور از هیاهوی جبهه به زندگی راحت خود ادامه بدهیم و دِین خود را به این امت شهیدپرور ادا نکنیم. هر آن که خدا بخواهد همان می شود و سرنوشت من به سایر برادران گره خورده گرچه من لیاقت شهادت ندارم.
ایشان سرانجام با بیانات حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی برای تشکیل کاروان های کربلا لبیک گفته و همراه با کاروان کربلای 1 در حالی که هنوز دو هفته از شروع ترم سال اول تحصیل در دانشگاه نگذشته بود در تاریخ 6 آذر سال 64 رهسپار جبهه های نور علیه ظلمت شد و دانشگاه دیگری را انتخاب کرد زیرا که عقیده داشت جبهه دانشگاه انسان سازی است و جهاد با کفار در کنار رزمندگان اسلام را افتخاری بزرگ می دانست.
ایشان پس از دو ماه در همان دو هفته ای که برای امتحاناتش مرخصی گرفته بود آمادگی لازم برای شرکت در امتحانات را پیدا کرد و امتحانات ترم اول را با موفقیت پشت سر گذاشت. بنا به گفته ی دوستانش در جبهه آن چه که خود شاهد بودیم ایشان در حالی که ضبطش روشن و آوای دل نشین قرآن پخش می شد درس می خواند.
وی تأکید بسیار داشت که در رشته ی حسابداری دانشگاه تهران (از بهترین رشته های گروه اقتصاد) در کنار دوستش ادامه تحصیل بدهد که پس از شهادتش کارنامه ی قبولی ایشان در کنکور سال 64 در چهارده دانشکده من جمله دانشگاه تهران به دست مان رسید.
وی توسط بسیج جهاد دانشگاهی مشهد در تاریخ ۰۶/۰۹/۶۴ به جبهه اعزام شد. هنگام اعزام از همه خداحافظی کرد. شور و شعف خاصی داشت و به دل همراهان خودش گذشت که بار آخری است که به جبهه می رود. چرا که تمام طلب های خویش را پرداخت و از همه حلالیت طلبید و تنها لباس های خودش را در ساک گذاشت. از لباس های گرم برادرش نیز امتناع کرد و گفت که می خواهم همه چیز از خودم باشد.
خاطرات اعزام گذشته را تا نیمه شب در دو نوار ضبط کرد، عکسش را در زیر قرآن گذاشته بود که بعد از رفتن ما متوجه شدیم و به کلیه دوستان یک عکس را به یادبود داد. در راه آهن به قول پدرم با کشیده شدن سوت قطار و حرکت آن قلبم به یکباره ریخت و به نظرم آمد که دیگر حمید را نمی بینم.
عملیات والفجر ۹ به عنوان کمک آرپی جی زن و فرمانده گروه شناسایی بود. به گفته دوستان وی در پادگان آموزشی میاندوآب مرتب به خواندن نمازهای جماعت و شرکت در دعای کمیل و توسل سفارش می کرد. جزء کسانی بود که در برپایی نماز جماعت و بیدار کردن برادران برای نماز صبح تلاش می کرد و در راهپیمایی های طولانی از آب قمقمه اش استفاده نمی کرد و بعد از تمام شدن آب سایر برادران از آب خود در اختیار آن ها می گذاشت.
در برابر ناملایمات چون کوهی استوار بوده و به قول دوستانش ما در حمله های هوایی دشمن روحیه خود را از دست می دادیم ولی او آرامش خود را حفظ می کرد. به هنگام خنده و شوخی زیاد نمی خندید و از متانت خاصی برخوردار بود و با لحاظ اخلاقی الگو و سرمشق همه بود به طوری که آوازه اش در گردان های مجاور که نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی بود پیچیده بود.
یک بار هم برای شناسایی منطقه به عنوان فرمانده گروه، همراه ۹ نفر اعزام می شود که به دلیل گم کردن
مسیر راه یک روز تاخیر می کند و پس از بازگشت به همراهش دو اسیر آورده بود و یکی از انبارهای مهمات دشمن را منجر کرده و تعدادی را شناسایی کرده بود.
بار آخر قبل از اعزام مجدد به جبهه یک بار بعد از نماز مغرب خواهرش می بیند سر بر روی مهر گذاشته و سجده اش طولانی شده که بیشتر دقت می کند می بیند حمید دارد گریه می کند. وقتی علت را جویا می شود چیزی نمی گوید و بعد از اصرار خواهرش می گوید: از خداوند چیزی را می خواهم که به من بدهد و توضیح بیشتری نمی دهد.
کلا این اواخر صحبت های زیادی از سرای آخرت می گفت. آن جا که می گفت: دنیا دار فانی است و محل ماندن نیست بلکه آخرت دیار باقی است و دلخوش شدن به دنیا چون سرابی است که انسان را از واقعیات غافل می کند و زمانی متوجه می شویم که فرصتی برای بازگشت باقی نمانده... خدایا به خون شهدای گلگون کفن کردستان و خطه اسلامی و به آبروی حسین (ع) قسمت می دهم ما را خالص گردان و توفیق زدودن زنگارهای دنیوی و شیطان رجیم بر ما عطا بفرما و ریا و تظاهر را از وجود من مبرا گردان.
از شما تمنای دعای خیر و حلالیت می نمایم هر چند که گناهان من بسی سنگین تر از آن است که محالی برای بخشش و عفو باشد. خداوندا مرا کمک و دستگیری نمایید.
وقت بی کاری خود را صرف خواندن نمازهای قضایش می کرد. و نکته دیگر آن که درست ساعاتی قبل از شهادت با الهام از این که شهید می شود در آب سرد رودخانه غسل شهادت می کند.