صادق در سال 1340 در یکی از کوچه های تربت جام در خانواده ای مذهبی و متوسط دیده به جهان گشود. در چهار سالگی مادر مهربان و مومنش او و دو برادر و سه خواهرش را تنها گذاشت و او از کودکی طعم تلخ بی مادری را چشید مخصوصا که کوچک ترین پسر خانواده نیز بود. به زودی ازدواج پدرش کمی از رنج بی مادری او کاست زیرا نامادری مهربان آن ها را همچون مادرشان دوست می داشت. مغازه پدرش دیوار به دیوار مسجد بود و با بانگ اذان پدر دست از معامله برمی داشت و به نماز جماعت می شتافت و او در کنار چنین پدری رشد می کرد و بزرگ می شد. در درس مدرسه شاگردی زرنگ و حساس بود و در کنار مدرسه در کار به پدرش نیز کمک می کرد. علاقه به کشف مجهولات اصول عقاید و ایدئولوژی اسلامی او را به جلساتی که هفته ای یک بار در خانه ها تشکیل می شد کشاند. دوران نوجوانی را در پی کسب علم و در جلسات مذهبی در کنار پدر سپری کرد. همین امر بر آگاهی های او درباره ماهیت ضد انسانی رژیم در مقابل همکلاسانش وسعت بیش تری می بخشید که باعث تلاش هرچه بیش تر در جهت سرنگونی رژیم شاه شد. ازجمله این که با همکاری چند تن از دوستانش دبیرستانی را که در آن درس می خواند به تعطیلی کشاند و به همین دلیل نیز به شهربانی احضار شد.
با ورود به دانشسرای تربیت معلم در رشته آموزش ابتدایی با موفقیت مقاطع تحصیلی را پشت سر گذاشت و در آن جا مشغول به تحصیل شد. از نظر اخلاقی بسیار خوش برخورد و مهربان و دلسوز و کوشا بود، در رفع مشکلات به افراد خانواده و دوستان کمک می کرد، نماز را در اول وقت به جا می آورد و با حضور در کلاس های اخلاق شهید علی اکبر دهقان خصائص مکتبی بودن را فراگرفت. در اوایل انقلاب از جوانان پرشور و فعال بود و به همین جهت یک روز مامورین شاه با هجوم به منزل وی را مورد ضرب و شتم قرار دادند و باعث شد شهید شهر را ترک کند و با گروه های مسلح ضد رژیم (مجاهدین) به همکاری پرداخت. به رهبری روحانیت به فعالیت های اسلامی خود در راه رسیدن به پیروزی نهایی انقلاب اسلامی ادامه می داد اما پس از مدتی با اطلاع از دیدگاه امام نسبت به آنان پیروی از خط امام را برگزید و در هر فرصتی به افشای چهره آنان پرداخت..
در سال دوم تحصیل در تربیت معلم یعنی سال 59 پدر ر ا از دست داد و سرپرستی خانواده به دست او افتاد. شهید در چشم دوستان و همرزمانش خونگرم، مهربان و خنده رو بود، صداقت و پاکی در اعمال، رفتار و گفتارش هویدا بود. با همه ساده و صمیمی بود. در بحث ها و گفتگوها زیاد حوصله به خرج می داد و خیلی کم ناراحت و عصبانی می شد.
وقتی حکومت بعث عراق به سرزمین اسلامیمان هجوم آورد و تجاوز گرانه به شهرهایمان تاخت، شوق جهاد در راه اسلام قلبش را به تپش آورد و همزمان با آغاز جنگ تحمیلی از سوی تربیت معلم مشهد به همراه 50 تن دیگر از برادرانش به جبهه های جنوب شتافت. در تمرینات رزمی هم پر تحرک بود و با توجه به این که از نظر جسمی کمی ضعیف بود و تمرینات روز و شب به او فشار زیادی می آورد باز هم با سعی تمام تمرینات را به خوبی انجام می داد. نیروی ایمان و استواری اراده ای که در او بود نگذاشت که سختی اوضاع ذره ای در عزم راسخش خلل به وجود آورد در هنگام آموزش چندین بار زخم های کوچک و سطحی برداشت. وقتی از او درخواست می کنند به کردستان برود می گوید من می خواهم مستقیما در جنگ با بعثی های کافر شرکت داشته باشم. در جبهه مسئولیت های فراوانی را قبول کرده و همیشه سعی می کرد کار همرزمانش را راه بیاندازد. وقتی در ستاد شخصی از او می پرسد کارت در جبهه چیست؟ می گوید دیده بان هستم ولی هر کار به من بدهند انجام می دهم و حاضرم مسئولیت های دیگر را نیز قبول کنم.
سرانجام در ده اردیبهشت سال 60 وقتی که به همراه سه تن از همرزمانش از ماموریت شناسایی در جبهه الله اکبر با موفقیت در حال بازگشت بود به شهادت رسید.