زندگینامه شهيد سيد ايلياء سجادي
من مادر شهيد سجادي هستم چهار فرزند داشتم. شهيد فرزند دوم من بود. اخلاقش خيلي خوب بود. هنگامي كه به جبهه مي رفت براي بازگشتش روز و ثانيه شماری مي كردم.
من خاطرات زيادي از جبهه كردستان فرزند شهيدم دارم و هنگاميكه از جبهه غرب بازگشت گفتم مادر خواب ديدم تا چند تا جعبه آورده اي جلوي منزل انداخته اي و خودت بالا سر آن جعبه ها ايستاده اي و براي آنها تعيين جا مي كني. شهيد گفت مادر من نگرانم، نگرانيم از اينست كه همان شب كه خواب ديدي در كردستان درگيري داشتيم و با همسنگرانم كه در يك سنگر بوديم كمي فاصله گرفتم و به مقر ديگري كشيده شدم كه متأسفانه خمپاره اي به همان سنگر خورد و همه دوستانم شهيد شدند و از اين بابت و كم شانسي كه براي من پيش آمده نگرانم و اي كاش من هم با آنها شهيد شده بودم و در كنارشان مي بودم ولي من لياقت شهادت را در آن لحظه نداشتم و از اين جهت نگرانم. فرزند شهيدم از جبهه و جنگ و تجاوزات عراقي هاي بعضي با ما صحبت هاي زيادي مي كرد. از جمله يك مرتبه كه در كنارم نشسته بود گفت مادر جان دختري بنام ناهيد را كه (اين عكس برادرش است كه سرگذشتش را خوانده ام.) عراقيها با زور به اسارت برده اند كه شكنجه هاي بسياري را تحمل كرده است و از ظلم هاي بعثيون عراقي با ما صحبت مي كرد و از بي رحمي دشمن و عطوفت ملت مسلمان ايران صحبت هاي زيادي مي كرد و يا از زجرهايي كه در حق آيت الله طالقاني از طرف ساواك روا شده بود با ما صحبت مي كرد. شهيد هميشه از صحبتهاي روز و جامعه با ما صحبت مي كرد.
شهيد با برادران و خواهران كوچكش بسيار با عاطفه و رحمت و لطف رفتار مي كرد، هميشه دست محبت بر سر آنها مي كشيد و مي گفت من قربان شما بروم شما عزيزان من هستيد.
شهيد هميشه در مسافرت هايش كه از راه دور مي آمد براي برادران و خواهران كوچكش لباس مي خريد و دل آنها را شاداب مي كرد و خيلي با آنها خوش رفتار بود و اخلاق و رفتاري اسلامي و انساني داشت به شهيد مي گفتيم كه دست از جنگ بكش و به تربيت برادران و خواهرانت بپرداز. تو هم به اندازه خودت رفته اي. مي گفت من هم به سهم خودم بايد بروم. امام خميني دستور فرموده اند كه حضور جوانان در جبهه ها قوت قلب ساير نيروهاست و ممانعت پدر و مادر در مواقع ضروري لازم نيست و بلا اشكال است.
به همين خاطر که رهبرم دستور مي دهد بايد حاضر باشيم و آماده دفاع از دين و ميهن باشيم و بايد هميشه در حالت آماده باش باشيم تا روزي كه خداوند شهادت را نصيبمان فرمايد.
شهيد علاقمندي شديدي به حضرت امام خميني(ره) ، شهيد بهشتي و شهيد رجائي داشت و عكس اين بزرگان را هميشه همراه داشت و اين حالت را از دوران اول انقلاب داشت و همه اين شخصيت ها در يك پلاك و همراه ايشان بود. و هميشه صحبت از امام و ولايت مي كرد. چند ماه در كردستان بود و علاقمند بود كه به شهادت برسد ولي چنين نشد و مدت يك ماه به هورالعظيم اعزا شده بود كه به شهادت رسيد.
و هنگام شهادت به من الهام شد و حتي فهميدم كه فرزند شهيد شده و مدت چند روز قبل از آوردن پيكر پاكش مريض شدم و لرزه بر اندامم بود تا پيكره پاكش را آوردند و تشييع كردند.