ابوالقاسم سالاری نژاد در سال 1335 در نیشابور چشم به جهان گشود. خانواده وی متدین و مذهبی بود و شهید در این خانواده رشد و نمو یافت و از 6 سالگی تحصیل علم را آغاز نمود.
ابوالقاسم فردی مهربان و دوست داشتنی و در بین فرزندان خانواده نمونه بود. از نظر علمی در سطح بالایی بود و آگاهی و بینشی قوی داشت. بیشتر با افراد صالح و با فرهنگ نشست و برخاست می کرد و کمک به مستمندان را دوست می داشت.
شهید تا اخذ دیپلم در شهرستان نیشابور باقی ماند. پس از آن راهی خدمت سربازی گشت و پس از اتمام خدمت وارد دانشگاه علم و صنعت تهران شد و به مدت یک سال در رشته کارشناسی کامپیوتر در دانشگاه فردوسی مشهد به تحصیلات عالی خود ادامه داد، نظر به این که ابوالقاسم به عمران و آبادانی علاقه وافری داشت لذا در کنکور دانشگاه علم و صنعت شرکت و در رشته کارشناسی راه و ساختمان پذیرفته شد. ابوالقاسم در کلیه مبارزات مردمی نیشابور و مشهد حضور داشت و مرتبا تحت تعقیب بود.
ابوالقاسم از اولین افرادی بود که به مبارزه با رژیم شاه را آغاز کرد و در روز 22 بهمن سال 1357 هنگامی که با دوستان در راهپیمایی از دانشگاه به طرف خیابان نیروی هوایی شرکت کرده بود مورد اصابت گلوله عوامل مزدور رژیم طاغوت قرار گرفت و به درجه رفیع شهادت نایل گردید.
هنگام تشییع جنازه چون حکومت نظامی بود کسی شرکت نکرد و پیکر شهید مظلومانه توسط چندتن از بستگان نزدیک شهید تشییع و در بهشت زهرای تهران دفن گردید.
در مورد قناعت شهید یک پیراهن را که می خرید آنقدر می پوشید تا این که پاره شود، آنقدر صرفه جویی می کرد و مراعات حال و وضعیت خانواده بود. دختر بزرگ من با عمویش خیلی مانوس بود. در خانه ما که بعضی از شب ها می خوابید ساعت را کوک می کرد مثلاً 5 صبح از خواب بلند بشود و برود دختر من هم یاد گرفته بود این عقربه زنگ ساعت را تغییر می داده و یک دفعه بلند می شد و می دید ساعت 7 یا 6:30 است و دیر شده است و با تاخیر پادگان می رفت و نمی آمد و معلوم می شد به خاطر تاخیر در رفتن، بازداشت شده است. ایشان را در پادگان خیلی اذیت می کردند و با کوچکترین بهانه ای بازداشتش می کردند و لی بقیه افراد در پادگان، 5 روز، 10 روز مرخصی، غیبت، بیماری و به هر طریقی می رفتند ولی ایشان در پادگان در حال سختی بود. اکثر افراد و سربازهای بجنورد از از روستاها می آمدند و خیلی به ایشان علاقه داشتند. ایشان گروهبان وظیفه بود و زیردستشان خیلی به ایشان علاقه داشتند. جاسوس هایی بودند که صحبت و کارهای ایشان را به فرمانده پادگان می گفتند و ایشان را سریعاً بازداشت می کردند.
آنقدر مقتصد بود که رفته بود و دیپلمش را گرفت رفت سربازی و خدمتش را کرد و صدی 10 نفر گروهبان یک می شدند و صدی 20 نفر گروهبان 2 می شد و بقیه گروهبان 3 می شدند در همین بجنورد خدمت می کرد و خیلی متعصب بود.
فرمانده پادگان بجنورد سرهنگی بود. نابرادری و یا برادر ناتنی هم داشت که رئیس اصلاحات ارضی بود. پسر ما در همانجا رئیس اصلاحات ارضی بود و همان جا این رئیس پادگان و رئیس اصلاحات تقریباً هم پایه بودند. این پسر ما یک یا دو ساعتی تاخیر کرده بود. یک هفته بازداشت شده بود. این فهمیده بود و گفته بود که زنگ بزنم این بازداشت نباشد. گفته بودند! قسم داده بود گفته بود نکنی این کار را. پیش این اشخاص نباید تملق کنی و خواهش کنی، بگذار من یک هفته بازداشت باشم مگر چه می شود. اینقدر متعصب بود. حقوق ناچیزی که در سربازی می گرفت می آورد خانه می گفت نگه دارید. هر چه قدر می گفتیم بابا تو هم سربازی، خرج داری می گفتنه. شما یک حقوق بازنشستگی بیشتری نمی گیری که حقوق بازنشستگی مگر چقدر است؟ همان حقوق ناچیز خود را می داد به ما. قانع بود. با کمترین وجهی خودش را اداره می کرد. مثلاً دانشگاه که آمده بود یک دفعه پانصد تومان بهش دادیم. دیگر اصلاً مطالبه پول نمی کرد. حتی آن روزهایی که شلوغ شد تهران. مرتب تلفن می زدم (قبل از تشریف فرمایی امام بود) که بابا تهران شلوغ است بیا نیشابور. هی می گفت نه! خلاصه کشاندمش آوردمش نیشابور! یادم می آید که یک وقت عصری بودکه خبر آوردند که امام فردا تشریف می آورند. او با دو تا پسر داییشان اصلاً به خانه نیامدند. پول هم نداشتند. انداختند خودشان را توی اتوبوس و به تهران که زنگ زدیم فردایش، دیدیم بله تهران هستند. گفتند امام امشب می آید و ما باید اینجا (تهران) باشیم. گفتم برای پول چکار می کنی. گفت: ... اینقدر شوق و ذوق داشته که این طوری شد. نمی دانم چه موقعی! روزی که گارد حمله کرده بود به سمت نیروی هوایی. این پسر دائیشان بعد از تشریف فرمایی امام. مردم پادگان عشرت آباد را تصرف کردند و داد می زدند هر کس سربازی خدمت کرده با ارائه کارت پایان خدمت بیایند اسلحه بگیرند. گفتند همین یک نفر از ما خدمت کرده بود و ما دو نفر خدمت نکرده بودیم رفت اسلحه گرفت و ما بدون اسلحه پشت سر ایشان که رفتیم خیابون نیروی هوایی در آن جا گاردی ها را قصد حمله به نیروی هوایی را داشتند محاصره کرده بودند یک طرف مردم و طرف دیگر، درجه داران نیروی هوایی. این گاردی ها را در این بین از بین برده بودند. دیگر زدن و خوردنی هم توی این درگیری خوب هست. این یک گلوله خورده بود. تیر از پشت سر به گردنش در قسمت نخاع خورده بود و به درجه رفیع شهادت نائل آمده بودند.