سحرگاه بیست و پنجم اردیبهشت ماه سال ۱۳۴۶، دومین فرزند خانواده کیانیان چشم به جهان گشود و عباس نام گرفت.
وی، همانند برادرش حسن، به همراه رشد جسمانی در محیط پاک خانواده و سپس ورود به مدرسه، زمینه های امتزاج علم وایمان را در وجود مستعد خویش فراهم می نمود.
پیروزی انقلاب اسلامی در بهمن ۱۳۵۷ دریچه های دنیای زنده و پویا و سراسر عزتی را بر روی مردم ما و بالاخص جوانان گشود و عباس نیز به شکرانه این نعمت و این که مسلمان واقعی بودن را گوشه نشینی نمی پنداشت، جهت تداوم خط سیر الهی انقلاب، به میدان فعالیت و مبارزه آمد و با کسب معارف و آگاهی های لازم و همچنین تلاش شبانه روزی به تعمیق این حرکت کمک نموده و با شرکت در فعالیت های بسیج و انجمن اسلامی و همچنین حزب جمهوری اسلامی به انجام وظیفه پرداخت.
تحصیلات عباسی در دوره متوسطه همزمان با اوج افشای جریانات لیبرالی و منافقین بود و وی به همراهی برادر خود در صحنه های گوناگون به مبارزه با این خطوط انحرافی پرداخت و در ضمن تلاش و کوشش، از فعالیت در زمینه های علمی نیز غافل نبود چرا که این راهیان خط سرخ انبیاء، رشد وتعالی در تمامی زمینه ها و به کار گیری استعدادهای خدادادی خویش را وظیفه خود می دانند.
بدین ترتیب عباس در سال ۱۳۶۴ با معدل خوب از دبیرستان فارغ التحصیل شد و چون دانشگاه را سنگری بزرگ جهت پاسداری از ارزش های اصیل اسلامی دانست در کنکور شرکت نموده و در رشته مهندسی آب دانشگاه تبریز قبول گردید و با ورود به دانشگاه باب جدیدی از فعالیت های عقیدتی، سیاسی و اجتماعی خویش گشود.
اما او چنان نبود که با راهیابی به دانشگاه، تنها به درس پرداخته و تمام مسئولیت ها و رسالت های خویش را به فراموشی بسپارد. لذا به پیام امام عزیز در فروردین ماه 1365 که جوانان را به پر کردن جبهه ها فرا خواندند لبیک جانانه گفت و راهی مناطق عملیاتی والفجر 8 گردید تا به همراهی راهیان دیار نور پرچم سبز پیروزی را بر گلدسته های شاهد تاریخ بنشاند.
عباس به عنوان آرپی چی زن گردان حضرت علی اکبر (علیه السلام) از لشکر انصارالحسین (عليه السلام) سرود فتح را با سلاح خویش نواخته و گلوله های آتشین خود را بر قلب کفر می نشاند که دشمن را سزائی جز این نباشد و آنچه که او را مجددا به دانشگاه بازگرداند زخم ناشی از اصابت ترکش نارنجک به صورت و دست و پاهایش بود که خون سرخش را با زمین های دریاچه نمک آشنا نموده و پیروزی اسلام را امضا نمود.
وی با جدیت و تلاش فراوان دروس عقب مانده را در دانشگاه جبران نمود و در شهریور همان سال باز راهی صحنه های پیکار گردید که این جوانان حیات خویش را با جهاد و مبارزه گره خورده می یابند و آن ها را یارای ماندن نیست، زیرا این سرای فانی چنان قفسی برای روح سترگ آنان می باشد. آن ها بودن خویش را در ایثار و تلاش می یابند و در جهاد و شهادت و در این صحنه هاست که انسانیت خویش را صیقل می دهند و آماده ورود در ضیافت رب المربوب می گردند.
این بار، زمین گلگون جزایر مجنون بود که پذیرای قدوم این عارف عاشق می گردید و دشمن چه مذبوحانه تلاش می نمود که با وجود هزاران چون عباس که ملاشک را نیز در پی خویش به میادین رزم کشانده اند، به خاکریز های مجاهدان عارف نفوذ نماید که این مکان را جای حرامی نباشد.
حدیث رشادت های عباس را در این وادی عشق از زبان عاشقی دیگر، فرمانده گردان آن ها به رشته تحریر در می آوریم که حدیث عشق را فقط از زبان عاشقان بایستی شنیدن:
" در عملیات جزیره مجنون، اولین کسی که خیلی جلو می رفت و خیلی تلاش می کرد، عباس بود و هر وقت مهماتش تمام می شد و اسلحه اش خراب می شد، می آمد و به ما می گفت: که وظیفه من چیست؟ فقط به من بگویید وظیفه من چیست تا عمل کنم. می دیدیم تانک دارد مستقیم می آید جلو و عباس هم می رفت جلو اصلا باک نداشت که حالا تانک می آید، دشمن می آید خیلی مردانه می رفت جلو و خلاصه علی گونه می رفت جلو، در جزیره مجنون درگیری شدید و سنگر به سنگر هم داشتیم و عباس هم آنجا بود و تا آخرش بود و می رفت جلو تانک ها.
می خواهم این را بگویم که: شجاعت و اخلاقی را که می باید داشته باشد داشت و آن طور که صفات مجاهدین حق و حقیقت است این بچه ها داشتند.
این بار نیز عباس طعم شیرین و پرحلاوت مجروحیت در راه معبود خویش را برای دومین بار چشید و به یاری هم او از چنگال اسارت گریخت و به آغوش باز نیروهای خودی بازگشت.
اما از این بوستان در این رزم عاشقانه گل هایی چیده شد، حسین گروسی، شهرام نوروزی، حسین فخری، حاج رضا شکری پور و سرا فجی از یاران عباس بودند که اینک در بزمی عاشقانه حضور داشتند و عباس در فراق می سوخت.
چندی پس از حضور عباس در پشت جبهه به علت جراحات وارده، عملیات کربلای ۵ آغاز گردید در این هنگام حسن برادر عباس در جبهه به سرمی برد و پس از این که حسن از جبهه مراجعت نمود بنا بر پیام امام باز قصد مراجعه مجدد به جبهه را کرد و این در حالی بود که عباس می دانست این آخرین دیدار آن هاست.
آنگاه حسن راهی جبهه شد و در کنار پرندگان بسیجی با پرواز خویش آیه های فتح را بر بلندای آسمان نگاشت. حسن خونین جامه در خاک شلمچه غلطید و ملائک را به سجده خواند.
شهادت برادر عظیم ترین تحول روحی را در عباس به وجود آورد و دیگر آرام و قرار نداشت. وی در مراسم تشییع پیکر برادر، لباس رزم بر تن نمود که:
" ای تمامی دشمنان این انقلاب خون بار، بدانید که خون حسن در رگ عباس ها جاری است ."
و به هنگام آخرین دیدار، پیشانی بند "نصر من الله و فتح قریب" را از پیشانی خود باز نموده و بر پیشانی حسن بست و این پیام درونش بود که: نصر خداوند نزدیک است و چه بسا که این بسیجیان عارف، پیروزی را در ورود خود و یاران در ضیافت الهی می دانند.
دیگر این عباس نبود که حرکت و تلاش می کرد و چون پروانه گرد شمع وجود انقلاب و امام می گردید، بلکه گویی این حسن است که در صحنه های انقلاب حضور دارد و فعالیت می کند و در فراق برادر با تمامی وجود می سوزد. عباس در تشییع حسن، چنین با برادر زمزمه می نمود که: "داداش برو، من هم می آیم" و از دوستان نیز می خواست که دعا کنند وصل آن ها دير نباشد.
عباس، حسن را نه تنها برادر که معلم و رفیق الهی خویش می پنداشت و می بایست هم که چنین بی تاب باشد، اما او می بایست صبر می کرد تا دوست اشارت کند.
در طی این مدت عباس همانند قبل غافل از مسئولیت ها و رسالت های خویش در قبال انقلاب و جامعه نبود و به همراه جمعی دیگر از جوانان مومن ودلسوز، "کانون جوانان همدان" را تاسیس نمودند که عباس عضو کادر این کانون فرهنگی بود که هدف آن جذب و آشنایی جوانان با ارزش های اصیل انسانی و اسلامی بود.
عباس همانند حسن به خوبی اساسی ترین مسئله و مشکل این انقلاب اسلامی را که همان فقر فرهنگی و عدم موجود پایه های محکم عقیدتی و ناآشنایی با معارف الهی و دیگر مسائل سیاسی، اجتماعی و.... است دریافته، نوک تیز حملات سلاح فکر و عمل خویش را به سوی آن نشانه رفته و خود را نیز مجهز به زره محکم تقوی و معرفت نموده بود. آن ها تمامی سرمایه عمر خویش را مصروف در این راه نمودند.
عباس بود که خیلی خوب بچه هایش را تربیت کرد و از نظر اخلاقی بهتربن اخلاق را داشتند. خیلی با سعیدی فر برای بچه ها صحبت می کرد و می دیدیم با سعیدی فر نشسته اند بين دسته و سینه می زنند و همه اش روی این ها کارها می کرد. در موارد رزمی آن ها بهترین کارها را انجام می دادند و ایشان الحمد لله موفق بود، هم از لحاظ معنوی خودش و هم از لحاط معنویتی که به دیگران می داد از آن لحظه ای که آمد داخل گروهان، ما در خدمتش بودیم، حال بچه ها خیلی تغییر کرد و از نظر فرهنگی نیز بسیار رشد کردند و خیلی بالابردند و خلاصه همه را تغذیه می کرد."
به تدریج زمان شروع عملیات نزدیک تر می گردید و عباس بی قرارتر از قبل، در حالی که از شهادت خود و حتی زمان آن نیز مطلع بود، خود را آماده ملاقات خدایش می نمود. وی گفته بود:
"اربعین من با سال داداش یکی خواهد شد"
ادامه صحبت های برادر خانزاده را که از عملیات و آخرین روزهای قبل از شهادت عباس، مطالبی را بیان داشته اند، می گیریم:
آن شب که می خواستیم برویم، بچه ها حالشان خیلی تغییر کرد دعای توسل می خواندند و سینه زنی و گریه می کردند، بچه ها با همان حالات خداحافظی کردند و گریه های عجیبی می کردند و این هم از حالات بزرگان است، از حالات اولیاء خدا است که اشک زیادی می ریزند.
ما حرکت کردیم، کارمان در شب شروع شد، بعد با آن سرمای شدیدی که آنجا بود همه از سر ما یخ کرده بودند ولی هیچ وقت خودشان را نباختند، خیلی کار کردند و تا زیر هدف رفتند و در شب درگیر شدند تا به روز کشید، در روز هم الحمدلله بچه ها موفق شدند آن هدفی را که می خواستیم، بگیریم.
سعیدی فر (معاون عباس) شب شهید شد، یک ربع بعد از آن عباس را دیدم و از من احوال سعیدی فر را پرسید و خیلی اصرار کرد. گفتم شهید شده، خیلی ناراحت شد و حالشن عوض شد، بعد صبح هم که فاتحی شهید شد بیشتر ناراحت شد.
ظهر عباس را دیدم، زیاد تلاش می کرد، شاید راهی که ما یک بار، دو بار می رفتیم او ده بار طی می کرد به خاطر این که بچه ها را بالا و به هدف برساند.
چون ناراحت به نظر می رسید گفتم: عباس چی شده و گفت:
"سعیدی فر و فاتحی و بچه ها رفته اند و ما مانده ایم"
گفتم: ناراحتیت را بگذار برای شهر. گفت: همه این ها را می دانم ولی دیگر نمی توانم طاقت بیاورم. این ها گذشت تا شب شد عراق پاتک کرد و عباس در منطقه ای با بچه هایش تنها بود و عمل کرد و من مطمئن بودم که عباس عقب نمی رود و خیلی از عراقی ها آن جا مجروح و کشته شدند. تا صبح الحمدلله اهدافمان را حفظ کردیم و عباس هم زیاد زحمت کشید تا عصر فردای آن روز. بالاخره عصر به شهادت رسید، این را باید بگویم که قدر بچه ها را بدانیم و ارزششان را بدانیم، خیلی تلاش کردند و از خودشان مایه گذاشتند. ان شاء الله که بتوانیم ادامه دهنده راه این ها باشیم .
عباس در تاریخ بیست و هفتم دی ماه 1۳۶۶ در دومین روز عملیات "بیت المقدس۲" در اثر اصابت ترکش به سر و گردن و سینه وضوی خون ساخت و در جوار برادرش حسن، به محضر رفیق اعلی راه یافت و قطره قطره خون سرخش را گواه بر حقانیت راه و مظلومیت بسیجیان گمنام، این یاوران صدیق امام عزیز گرفت و همگان را بر تداوم را ه فراخواند.