شهیدان عارفان سینه چاک عشقند و می روند تا شب را به تیغ ایما ن بردار زنند و فجر را و فلق را و شفق را و نور را به هدیه آورند و اینک ابوالفضل شهید ستاره ای دیگر است سوار بر شهید عرفا ن تا سیاره زمین را رها کند و بر بام فرا زین رضوان فرود آید و مائده فجر فتح مکه را برای دوباره تاریخ از بام کهکشان ایمان بر شیر مردان عرصه پیکار و دریادلان دشمن شکار نازل کند.
آری شهید آتشی از عرفان الهی، ستونی از نور ماورائی، حرارتی از عشق ازلی، مسافری به سوی بی سویی و شهادت مقام به غایت است و کمال بی نهایت و اینگونه است که شهید انسان ساز است و جامعه پرداز، با آهنگ ملکوتی همساز است و با اولیاء الهی دمساز و دامنه این فراز دراز است و خود محتاج سوز و گداز و راز و نیاز.
پاییز سال ۱۳۴۳ برای اولین بار این دنیای فانی را دید و از تاثر گریست. چهره پاک و نورانی او روز به روز شکفته تر می شد و نگاه هایش گویی متوجه افقی دوردست بود.
چهار سالش نشده بود که اصول دین را آموخته و با لحن کودکانه اش سوره حمد را می خواند. علاقه به شنیدن قصه و خواندن کتاب داشت و از خواهرانش تقاضا می کرد که برایش سرگذشت امامان را بخوانند.
پنج ساله بود که خواهرش وقتی زندگی حضرت امام حسین را برایش می خواند متاثر می شد و مظلومانه می گریست.
دوران تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در دبستان و مدرسه راهنمایی علمی که از شعب جامعه تعلیمات اسلامی است گذرانید. در تمام کلاس ها شاگردی ممتاز بود و توجه آموزگاران را به خود جلب می کرد، معلم کلاس اولش این رباعی را درباره او سروده بود:
آنجا که سخن ز دانش و فضل شود / بر خلق جهان لطف و خدا بذل شود
بین همه کودکان شهر همدان / در هر قرین یکی ابوالفضل شود
معلم ادبیات دوره راهنماییش سیدی بزرگوار و متدین و وارسته بود که امیر نسبت به آن مرحوم ارادت داشت او بارها می فرمود: من از چهره و نگاه های امیر نور و بارقه مخصوصی را حس می کنم و برای من یقین است که ان شاء الله از یاوران امام زمان (عج) خواهد بود و شخصیتی استثنائی می شود.
در مهر ماه سال ۱۳۵۷در سال اول ریاضی دبیرستان ابن سینا مشغول تحصیل گردید. آن سال مقارن با بحبوحه انقلاب بود. وی همواره در بین تظاهرکنندگان بود و در جمع دانش آموزان انقلابی، عاشقانه شرکت می کرد. هرگاه بعضی از کوته فکران او را منع کرده و برحذرش می داشتند با لبخندی حاکی از تاثر و اظهار تاسف از طرز فکر آنان می گفت:
در قبال دین مقدس اسلام و قرآن کریم وظایفی داریم که ان شاء الله باید انجام دهیم.
پس از پیروزی انقلاب و گشایش مدارس و دبیرستان ها، ضمن ادامه تحصیل، مجدانه در بسیج های مساجد ثبت نام نموده و به آموزش اسلحه پرداخت و غالب اوقات بیکاری خصوصا تعطیلات تابستانی را در بسیج به سر می برد.
سال 1359 در کلاس سوم دبیرستان مشغول تحصیل بود که حمله ناجوانمردانه کفار بعثی به میهن اسلامی شروع شد، فرمایشات امام بزرگوار خطاب به جوانان و این که لازم است در جبهه ها که واجب کفائی است از کیان اسلام دفاع کنند، او را واداشت که از تحصیل منصرف شود و برای آشنا شدن با فنون نظامی همراه سپاه پاسداران نهاوند به پادگان امام حسین تهران برود و پس از فراگیری مسائل نظامی و تمرین تیر اندازی، عازم جبهه "دزلی" شد و با ضدانقلاب های داخلی و حزب رستگاری که از طرف عراقی های پست تقویت می شدند، همراه برادران همسنگرش به مبارزه پرداخت. اوائل سال ۱۳۶۰ بود که از جبهه بازگشت و مدتی به تمرین دروس خود پرداخت و به عنوان داوطلب در امتحانات سال سوم رشته ریاضی فیزیک شرکت نموده و پس از قبولی در امتحانات برای حمله رمضان عازم جبهه جنوب گردید. در این حمله فرمانده گروه و جز پیشتازان بود که از ناحیه سینه مجروح شده و از جبهه برای معالجه با هواپبما به مشهد اعزام و مدتی در بیمارستان قائم مشهد بستری و پس از بهبودی و مراجعت به همدان در کلاس چهارم دبیرستان به ادامه تحصیل پرداخت.
غالب شب ها به بسیج مدارس می رفت و به آموزش برادران بسیجی مشغول بود. در خرداد ماه سال ۱۳۶۱ امتحانات سال چهارم را با موفقیت گذرانید و با ثبت نام در سپاه پاسداران همدان عازم سرپل ذهاب شد و در جبهه غرب در "تپه شهید خضریان" فرماندهی تفنگ ۱۰۶ را به عهده گرفت. ضمن دفاع از اسلام و مبارزه با کفار بعثی و انجام وظایف شرعی در آن محل، در دو کنکور (تربیت معلم و دانشگاه ها) شرکت نمود و در هر دو پذیرفته شد و چون ابتدا نتیجه کنکور تربیت معلم و پذیرش او در رشته ریاضی که محل تحصیل آن در مدرسه تربیت معلم قزوین بود اعلام شد، به قزوین رفت و پس از ثبت نام و یکی دو روز حضور در کلاس، روح بلند پروازش که عاشق طیران به عالم لایتناهی بود آرام نگرفت و چون در کارهایش به استخاره معتقد بود، ادامه تحصیلش را در آنجا استخاره کرد و چون استخاره اش خوب نیامد انصراف داده. و به همدان بازگشت و بار دیگر به جبهه غرب رفت.
روز آخر سال ۱۳۶۱ بود که در روزنامه ها نتیجه کنکور پزشکی معلوم شد، برادرش به وسیله تلگراف پذیرش او را در کنکور پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تبریک گفت و از وی خواست قبل از شروع کلاس ها چند روزی به همدان بیاید. وی پس از اطلاع به همدان آمد.
بعد از ظهر روز سیزدهم فروردین ماه سال 1362 عازم تهران شد و پس از ثبت نام در دانشکده با شور و علاقه به تحصیل پرداخت. نیمه دوم مرداد ماه پس از گذرانیدن امتحان ترم اول که نمرات خوبی اخذ کرده بود، برای استراحت و تجدید دیدار به همدان رفت ولی او که عاشق رزمندگان اسلام بود برای دیدار آنان این بار به جبهه حاجی عمران و پیرانشهر و نقده رفت و تعطیلات بین دو ترم را در آن جبهه گذرانید (از تاریخ 62/6/2 تا تاریخ 63/6/28). با شروع کلاس های دانشکده به تهران بازگشت و به ادامه تحصیل پرداخت و ترم دوم را نیز با موفقیت گذرانید.
روز پانزدهم بهمن ماه برای دیدار خانواده به همدان رفت و مطلع شد یکی از دوستان صمیمی اش که در حمله رمضان دیدگان خود را از دست داده، پس از ۱۹ ماه از قید اسارت بعثیان کافر آزاد شده و در بیمارستان تهران بستری است. روز بعد، پس از آگاهی از این موضوع برای دیدار نام برده و ثبت نام در دانشکده به تهران بازگشت و پس از دیدار از دوستش وثبت نام، نیمه شب هیجدهم بهمن به همدان مراجعت کرد. مدتی بعد متوجه شد که عملیاتی در جبهه غرب در شرف انجام است. پس جهت نبرد با دشمنان اسلام عازم پادگان ابوذر، سرپل ذهاب و از آنجا به "چنگوله" رفت.
رفتار و حرکاتش آن روز بسیار جالب بود. گویی چون کبوتری سبکبال در حال پرواز است. هاله ای از نور چهره اش را تابان تر کرده بود. در پاسخ پدرش که از او می خواست فعلا از رفتن به جبهه صرف نظر نموده و در سنگر دانشگاه به ادامه تحصیل بپردازد تا شاید منشا خدمتی به هموطنانش شود، اظهار داشت که فعلا امام فرموده اند جبهه ها را پر کنید، وظیفه ماست که جبهه ها را خالی نگذاریم.
وداع آن روز، رنگی دیگر داشت. پدرش هر بار که امیر به جبهه می رفت، دعای سفر در گوش هایش می خواند اما این بار به لکنت افتاده بود و دعا را بریده بریده می خواند. او را بوسید و بویید و به خدایش سپرد. و او رفت. گویی به قلب پدر و مادر الهام شده بود این دیدار آخرین است. پس از مدتی با تلفن اطلاع داد که برای گرفتن لباس هایش به اعزام نیرو بروند. پدر و مادر و برادرش بی اختیار به اعزام نیرو که در نزدیکی منزلشان بود رفتند بار دیگر تودیع نموده و او را بوسیده به خدایش سپردند.
سه دستگاه مینی بوس حامل رزمندگان حرکت کرد که در یکی امیر با لبخندی شیرین نشسته بود و با حرکت دادن دست، آخرین خداحافظی را کرد. پدرش به دنبال مینی بوس اذان گفته به خدایش سپرد.
در فاصله هیجدهم تا بیست و هفتم بهمن که مصادف با شب سیزدهم جمادی الاول بود در چنگوله فرماندهی گردا ن ۱۵۲ حضرت علی اکبر را به عهده داشت و پس از آمادگی با رمز يا زهرا (ع) در تپه "تقی مرده" که دشمن آنجا را به صورت دژی تسخیر ناپذیر از میادین مين، سیم خاردار عنکبوتی و حلقوی و کانال ها و سنگرها در آورده بود و به شدت تمام از آن دفاع می کرد. عملیات آغاز شد و او پس از عبور دادن نفرات در اثر اصابت گلوله ای به سرش از پا درآمد و به فیض عظمای شهادت نائل آمد و به لقاءالله پیوست و از زندان تن رها گردید.
شهید سعید در هر کار پیشتاز بود. در فعالیت های سیاسی اش از گروه گرایی ها بیزار بود و عقیده داشت تنها در سایه اجرای اوامر و فرامین عالیه اسلام و امام می توان به سعادت رسید. در دبستان و دوره راهنمایی با تشکیل مجالس سخنرانی و شرکت در نمایش هایی که از عقاید مذهبی سرچشمه می گرفت، به ارشاد هم سالانش می پرداخت. همچنین در مجالس دعای کمیل و توسل و ندبه شرکت می کرد.
غالبا در نمازهایش حالت خشوع داشت و در قنوات نمازهایش پس از دعا به جان حضرت بقیه الله الاعظم دعا
می کرد: "اللهم ارزقتی توفیق الشهاده فی سبیلک"
افراد ایثار گر را دوست داشت و از خواندن کتاب هایی که قهرمانان آن ها شجاعت شان را وقف رفاه همنوعانشان نموده و صفت عالیه ایثار را داشتند. لذت می برد. بعد از شهادتش دوستان همسنگرش از شجاعت و صمیمیت و خلوص و ایثار او حکایت ها می گفتند و شهامت و بی باکیش را که از ایمان سرچشمه گرفته بود می ستودند.
شهید به سالار شهیدان عشق می ورزید و از همان کودکی چنان که اشاره شد برای مظلومیت او اشک می ریخت و در و مجالس سوگ آن بزرگوار بدون تظاهر شرکت می نمود. برای رفع گرفتاری ها، دست نیاز به درگاه بی نیاز می برد و از آستان قدس ربوبی استمداد می نمود. جهت آزادی دوست مجروح و اسیرش نذر کرده بود چهل شب نماز شب بخواند. روزی که به جبهه می رفت به خانواده اش گفت:
"سی و پنج شب آن را خوانده ام، ان شاء الله بقیه را در جبهه خواهم خواند، اگر به شهادت رسیدم شما به جای من بخوانید."
به سادات علاقه وافر داشت و برای روا شدن حاجاتش نذوراتی می نمود تا آنجا که آخرین نذر او به یکی از سادات برای آن بود که مانعی برای رفتنش به جبهه ایحاد نشود.
نظر شهید درباره شهادت بسیار جالب توجه بود و آن را مقامی بس رفیع می دانست و در نمازهایش توفیق
شهادت را از جدا تمنا می کرد. به پدرش می گفت:
"من دو بار تا مرز شهادت رفته ام شاید دعای شما سبب شده که به این فوز عظیم نرسم." معتقد بود که شهادت عالی ترین معامله با خداست. بارها می گفت:
" شهادت معامله نقدی است !"
از اواخر سال ۱۳۵۹ علاقه ایی به دیوان حافظ پیدا کرده بود و اوقات افراغت خود را به خواندن اشعار حافظ و گاهی تفال با آن به سر می برد.
تفالی را که از دیوان حافظ در ۲۱ رمضان المبارک 12/4/62 در خوابگاه دانشگاه نموده، به راستی جالب و بیانگر احساس درونی شهید است:
بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم / مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم
زان جا که فیض جام سعادت فروغ توست / بیرون شدی نمای ز ظلمات حیرتم
هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت / تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم
عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم / کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم
می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار / این موهبت رسید ز میراث فطرتم
من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش / در عشق دیدن تو هواخواه غربتم
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف / ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم
دورم به صورت از در دولتسرای تو / لیکن به جان و دل ز مقیمان حضرتم
حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جان / در این خیالم ار بدهد عمر مهلتم
شهید یکی دو سه ماه بود که عشق به شعر گفتن پیدا کرده بود و با آن که مطالعه دروس دانشگاهی فرصت نمی داد، چند شعری سروده و در دفترش یادداشت نموده بود:
الا بذکر الله تطمئن القلوب
از آن ترسم که آتش برفروزد / میان خاک و خون ایمان نبود
ترسم ز آنکه این دنیا بمیرم / از آن ترسم که توشه برنگیرم
گردان فتح – پادگان ابوذر – بهمن 61
شخصیت بی نظیری که بیش از هرکس و هر چیز مورد علاقه شهید بود وجود نازنین رهبر انقلاب امام خمینی بود که علاقه و محبت او را از جملاتی که نسبت به امام نوشته و سفارشاتی که کرده باید سنجید:
خمینی مظهر ایمان و تقواست.
دلا خو کن بذکر حق که یکتاست / خداوندی که این عالم بیاراست
همان ربی که کرد خلق عالم / همین عالم که نظم آن هویداست