شهید مجید قاسم نژاد جامعی فرزند محمد در سال 1337در مازندران به دنیا آمد. او اولین فرزند پدر و مادری بس مهربان و دلسوز بود. او بعدها صاحب یک برادر و یک خواهر شد. مادرش از سر محبت به سنت دین 2 سال و 2 ماه تمام با جان و دل و به قول خود با رضایت تمام به او شیر داد، شیری که گاه با اشک عزای حسین بن علی درمی آمیخت.
وضع خانواده اش متوسط بود و مستاجر بوده اند. مجید بچه مودب، حرف شنو و عاقلی بود و تحت تربیت پدر و مادری با ایمان، روح و روان خود را پرورش می داد. پدرش کارمند دولت بود و مادرش خانمی خانه دار و صرفه جو بود و این باعث شد او وضع اقتصادی و اجتماعی ملت خود را به خوبی دریابد.
دوران تحصیل ابتدایی به درس و تعلیم گذشت و او نه تنها علوم مدرسه ای را می آموخت، بلکه در جلسات مسجد که شب های جمعه توسط دبیر دینی اش که مردی روحانی بود برگزار می شد، شرکت می نمود. این معلم مرتب او را به نماز و مسجد تشویق می کرد و حق معلمی را به خوبی ادا می نمود.
مجید در مدرسه بسیار موفق و فعال بود. کلاس پنجم و ششم را به تشویق پدر در یک سال با معدل عالی گذراند. دوستان او همه بچه های مومن میدان خراسان، خیابان جهان پناه بودند. معلمان او نیز افرادی مذهبی و موفقی بودند و همین باعث می شد که پی بنای روحی او بر زمینه دین محکم تر شود و مجید به فعالیت های مذهبی علاقه زیادی نشان دهد. دوره دبیرستان او باز به علم و مبارزه گذشت. مادرش می گوید: تمام کارهایش مخفیانه بود اما یک بار کتاب دکتر شریعتی را در کتاب هایش دیدیم و فهمیدیم که با چه کسانی معاشرت دارد و البته ایشان را تشویق می کردیم.
او حتی در دوران بحرانی بلوغ در زمانی که رژیم ستم شاهی تمام هم و غم خود را صرف دور کردن نوجوانان و جوانان از دین می کرد مادرش می گوید: تا یادم هست نماز و روزه اش ترک نمی شد و ما واقعا از ایشان راضی بودیم. او علاقه زیادی به جلسات مذهبی داشت.
مجید چندان در دوران دبیرستان فعالیت سیاسی داشت که از ورود به دانشگاه محروم شد و همین موجب شد که برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برود و او که از داشتن پدر نیز محروم بود مادرش او را روانه دیار غربت نمود تا هم تحصیل کند و البته به فعالیت های سیاسی خود ادامه دهد. مجید در عرض دو ماه دوره ی الوار را تمام کرد و وارد دانشگاه شد.
او در دوران انقلاب خصوصا شهریور را در تهران بود. روز 17 شهریور شاهد عینی جمعه سیاه تهران بود. آن روز مجید به همراه دوستانش به راهپیمایی رفته بود و شب با لباسی خونین به خانه بازگشت. آن روز را مجید در میان مجروحین و شهدا شاهد خونبارانی زمین بود.
حوالی بهمن 1357 او به پاریس رفت و در همان روزها که مردم منتظر ورود امامشان بودند مادرش زیباترین خاطره را از پسرش گفت که بهترین خاطره من روزیست که مجید تلفن زد و گفت: ما فردا به تهران می آییم.
مجید به همراه امام به ایران بازگشت. بعد از 5 سال او در حالی که چند واحد از درس هایش مانده بود برای همیشه برای یاری میهنش به آغوش امت اسلام پیوست. او برای ادامه درس هایش رشته برق دانشگاه شریف را انتخاب کرد ولی در کنار آن به جهاد سازندگی پیوست و به گیلان غرب رفت. پس از 6 ماه برای 13 آبان به تهران بازگشت و در تسخیر لانه جاسوسی شرکت کرد.
مجید در درگیری های پس از 14 اسفند 59 همکاری خود را با دادستانی شروع کرد و در یافتن و افشای خانه های تیمی منافقین فعالیت زیادی نمود که آقای گیلانی از ایشان تقدیر کردند.
بیش ترین ارتباط او در آن زمان با شهید بهشتی بود. شبی که بهشتی به شهادت رسید او در خانه بود و مطالعه می کرد. وقتی خبر را به او گفتند چنان سرش را به دیوار کوبید که بیهوش شد و سرش شکاف برداشت.
مجید آن قدر در انگلیس درخشیده بود که وقتی بازگشت، آن ها برایش تشویق نامه فرستادند و ضمن آن دعوت نمودند که بازگردد و تحصیل خود را ادامه دهد، اما مجید درس های زیادی در میهن می آموخت. درس عاشق شدن، درس مسلمان شدن. آن گاه که شعله های جنگ جوانه های میهن را می سوزاند او سراسیمه شد. وقتی برای اولین بار به جبهه رفت خواهرش گریست و نالید که: داداش ما پدر نداریم، مادرمان تنهاست. اگر شما شهید بشوید دیگر ما سرپرستی پدرگونه نداریم. مجید در پاسخ سوره والعصر را خواند و چنان ترجمه کرد که خانواده اش را راضی و خشنود از رفتن خویش نمود و فردایش به جبهه رفت. مجید هربار که از جبهه برمی گشت با دلتنگی می گفت: بادمجان بم برگشته، شهادت نصیبم نشد.
آخر خرداد 62 بود که آن خواب عجیب را دید. مجید در خواب دید 5 تن از دوستانش که به شهادت رسیده بودند (شهید رفیق دوست، شهید نامجو، شهید کچویی و بلند قامت که از همکاران نزدیک او بودند) نزد او آمده اند. آن ها دسته کلیدی را به اصرار به مجید می دهند. هرچه که مجید امتناع می کند آن ها بیش تر اصرار می ورزند. آن ها قصر بزرگی را در باغی بسیار سبز و خرم نشان می دهند و می گویند این متعلق به توست. مجید وقتی از خواب برخاست خانواده اش را به بهشت زهرا برد و بر مزار یک یک دوستان شهیدش حاضر شد و دیدار دل تازه کرد و در پایان بر سر مزار شهید بهشتی رفت و نشست و خطاب به همسرش وصیت کرد که: اگر شهادت نصیبم شد مرا در قطعه بیست و چهار دفن کنید.
مجید آن زمان رئیس کارگزینی دادستانی انقلاب بود و در 24 ساعت تنها یک ساعت می خوابید. 5 تیر سال 62 بود که او ماموریتی در اصفهان داشت. در راه مجید را عده ای ناشناس به طرز دلخراشی به شهادت می رسانند و تمام مدارک وصیت نامه و تابلوی بزرگی از امام را که به همراهش بود به سرقت می برند که هرگز دست خانواده اش نرسید. (تاریخ شهادت: 62/4/5)
از مجید دختری به نام فاطمه به یادگار مانده است. مجید را در 7 تیر 62 به خاک سپردند و بر مزار او آیت الله گیلانی سخنرانی نمود و گفت: اگر جامعی در بستر می مرد شهید بود چه رسد در حین انجام وظیفه.