در بیست و سوم آذر سال 1337 در آبادان و در خانواده ی زبرجد نوزادی متولد شد. در همان شب مادرش در خواب یکی از ائمه را دید که نوید تولد پسری را به او داد و فرمود: "نامش را عبدالرسول بگذارید و به پابوس امام رضا ببریدش." عبدالرسول از بدو تولد با امام رضا علیه السلام پیوند خورد. پیوندی که در طول حیاتش محکم تر و عمیق تر می شد. در زمانی که بسیار کودک بود، بیماری سختی گرفت که علاج نداشت. مادر عبدالرسول او را به حرم امام رضا علیه السلام برد و آن جا ماند تا شفا گرفت.
از همان کودکی به مسجد می رفت و فرایض دینی را انجام می داد. به لباس مقدس روحانیت علاقه ی خاصی داشت به طوری که هنگام نماز خواندن، چادر مادرش را روی دوشش می انداخت. اگر نماز صبحش قضا می شد گریه می کرد و شاکی می شد که چرا بیدارش نکرده اند. کودکی زرنگ و پر جنب و جوش بود. تمام کارهای شخصی مثل شستن لباس هایش و... را حتماً خودش انجام می داد. از مدرسه که به خانه می آمد، کارهای خانه را انجاممی داد.در مدرسه ی ابوذر درس می خواند، البته فعالیت انقلابی هم داشت. اعلامیه های امام که می رسید، چاپ و در مدرسه پخش می کرد. اخلاق خیلی خوبی داشت، با کسی دعوا نمی کرد، زیاد اهل قرآن خواندن بود. همیشه به اطرافیان می گفت:«غیبت نکنید. به فکر این دنیا نباشید که زود گذر است. به فکر آخرت باشید.»
خیلی باهوش بود. با این که بیش تر وقتش صرف فعالیت های فرهنگی و مبارزاتی می شد، اما دانشگاه فنی شیراز رشته ی برق پذیرفته شد. در دانشگاه هم فعال بود. اعلامیه پخش می کرد. مراسم دعا برگزار می کرد. به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد.
عبدالرسول با ذکاوت بود. هیچ کس از کارهایش سر در نمی آورد. ساواک در پی آن بود تا از نوع فعالیت هایش آگاه شود، به همین منظور به باشگاه ورزشی اسماعیل رفتند تا با نقشه ی طرح دوستی با اسماعیل، پی به فعالیت های برادرش ببرند. اما اسماعیل متوجه شد و به برادر خود گفت ساواک او را تحت نظر گرفته است. عبد الرسول هم در جواب گفت:«ساواک هر کاری هم بکند، یک قدم از حزب اللهی ها عقب تر است.» زمانی که انقلاب پیروز شد، به قدری فعالیت داشت که منطقه ی چهار راه باغ تخت و فلکه گاز کاملاً زیر سلطه ی فرهنگی او بود. برادر کوچکش که تنها 13 سال داشت و در جنگ شهید شد،دوشادوش او فعالیت می کرد. عبدالرسول بعد از تشکیل سپاه وارد سپاه شد.
پس از شروع دفاع مقدس همیشه می گفت: «من دو بار که بروم جبهه و برگردم، بار سوم شهید می شوم.» و برای بار سوم که اعزام می شد خداحافظی عجیبی کرد و رفت. در جبهه بیسیم چی بود که در تاریخ 1360/9/9 در محور بستان شهد شهادت را نوشید و به لقای محبوب خویش شتافت.