در روزهای آخر زمستان ۱۳۴۵ کودکی زاده شد که سرنوشتش با بهار گره خورده بود. پدر و مادر که به شکرانه دیدار او بر سر شوق آمده بودند ، نامش را " حامد " نهادند و این ویژگی تا پایان عمر با او ماند که دیدارش در بیننده انبساط خاطر و حالت سپاس و ستایش ایجاد می کرد.
سال های دبستان غرق در شادی های معصومانه کودکی بر او گذشت. هوش سرشار حامد اجازه آن را به او می داد که همواره بدون کمترین زحمتی شاگرد ممتاز و اول کلاس باشد. یک بار که مادرش به همین منظور به مدرسه رفته بود ، مدیر مدرسه به او گفته بود : " این مدرسه فقط یک حامد دارد، همه مدرسه یک طرف ، حامد یک طرف. "
دوره ی راهنمائی با سال های پر التهاب انقلاب اسلامی مصادف بود. او هم دور از چشم نگران و مراقب خانواده روزها و گاه شب ها را در راهپیمایی ها و سایر تجمع های انقلابی می گذراند. این علاقه پس از پیروزی انقلاب کار دست او داد. او که با تأسیس " سازمان بسیج مستضعفین " گویی گمشده ی خود را یافته بود و در تمرین های نظامی آن ها شرکت می کرد، یک بار که در حیاط خانه به قول خودش مشغول" چریک بازی " بود، از دیواری نیم ساخته افتاد و پایش شکست و در نتیجه نتوانست در جلسات امتحانای ثلث آخر سال سوم راهنمایی شرکت کند. ولی اولیای مدرسه که او را به ممتاز بودن می شناختند، اجازه دادند ورقه های امتحانی را در خانه پاسخ دهد . معلم علوم و کلاس های داوطلبانه آموزش قرآن که حرف های نویی می زد و محبوب حامد بود، چند سال بعد در دیدار با برادر حامد وقتی از شهادت او خبر دار شد، گفت : «از همان روزها معلوم بود که حامد هم چنین سرنوشتی داشته باشد.»
قطعیت این سرنوشت خونین در آزمون سراسری دانشگاهها رقم خورد. او که انتظار می رفت در رشته هایی چون پزشکی قبول شود به دلیل عارضه ای جسمی مجبور شد جلسه امتحان را نیمه تمام رها کند. با این حال در رشته بهداشت عمومی دانشگاه اصفهان پذیرفته شد . با شروع تحصیل تدریجاً علاقه اش به آن بیشتر شد و چون آن را جامع تر و نافع تر از پزشکی دیده بود، دیگر به فکر شرکت مجدد در آزمون سراسری هم نیفتاد.
در بهمن ۶۶ پس از فراغت از تحصیل به عنوان " طرح شش ماهه " عازم جبهه شد. آخرین نامه اش از مریوان تأثیر عمیق معنویت همرزمان سپاهی و بسیجی را بر او نشان می دهد. در ۲۷ اسفند ۶۶ بر اثر بمباران شیمیایی دشمنان شدیداً آسیب می بینند، به حدی که تمام تنش بر اثر گاز خردل تاول زده است، چشمهایش جز تصاویری تار نمی بیند، کلیه هایش از کار افتاده و او خون ادار می کند، مغز استخوانش دیگر گلبول سفید نمی سازد و ریه هایش دیگر کار نمی کند. اما او همچنان در فکر خانواده است که عیدشان را خراب نکند. به سوال های مسئولان بیمارستان که نشانی و شماره تلفن خانواده اش را از او می خواهند، پاسخ نمی دهد. سرانجام شاید خود نیز دریافته است که رفتنی است، پاسخ سوال ها را می دهد. او اگر با اصابت تیر و خمپاره و موشک و مین کشته می شد، یک بار و فقط یک بار شهید شده بود . اما از ۲۷ اسفند تا ۱۶ فروردین روزانه چندین بار با درد و رنج خود به حقانیت دفاع از هویت ملی، انقلابی و دینی خود شهادت می داد .