محمد در یک خانواده متوسط مذهبی در سال 1337 متولد شد. در دوران کودکی و دبیرستان او تفاوت چندانی با دوستانش نداشت، درس می خواند، رفت و آمد می کرد و بویژه در سال های آخر دبیرستان قسمتی از وقت خود را با ورزش می گذراند. محمد در کنکور شرکت کرد و در رشته مکانیک دانشگاه علم و صنعت قبول شد.
دوره کوتاه دانشجویی او سرآغاز تحول کیفی و عمیقی بود که سرانجام به شهادت او انجامید. در این دوره به علت اوج گیری مبارزات مردم علیه رژیم، دانشگاه تعطیل شد و به همین دلیل محمد نتوانست در فعالیت های صنفی و تشکل های دانشجویی فعالانه شرکت جوید، اما دوستانش مشاهده می کردند که او دیگر محمد دوره دبیرستان نیست. خیلی ها وقتی دانشجو می شوند به آخر خط می رسند و سرشان را زیر می اندازند و کاری به سیاه و سفید سرنوشت مردم ندارند اما محمد نمی توانست این چنین باشد.
به مناسبت سالگرد تبعید امام(ره) در 13 آبان، در دانشگاه تحصنی بر پا بود که فعالانه شرکت کرد و تا پاسی از نیمه شب به پاسداری از محوطه ی متحصنین پرداخت. همچنین در درگیری های دانشجویان با گارد شاهنشاهی در جلوی دانشگاه تهران فعالانه حضور داشت و بارها توسط نیروهای گارد مورد ضرب و شتم قرار گرفت. در مراسم سالگرد شهادت دکتر علی شریعتی در میدان ارگ تهران با آنکه در محاصره ی شدید بود، حضور داشت. ایشان بعد از این دوران به مبارزاتن مسلحانه با رژیم روی آورد.
واقعیت های ملموس در جامعه، فقر و استبداد و شکنچه، پایمال شدن ارزش های انسانی و اسلامی از یک سو و ایمان مردم رنجدیده به مبارزه علیه رژیم او را به فکر وا می داشت. محمد شروع به مطالعه کرد. او نقطه ضعف خود را کمبود آگاهی ایدئولوژیک می دانست به همین دلیل ابتدا از کتاب های دکتر شریعتی شروع نمود. کتاب شهادت دکتر برای او راه جدیدی مطرح می ساخت.
او برخلاف خیلی از دانشجویان روشنفکر حرفه ای که کتاب خواندن را تمام کار به حساب می آوردند، در برابر مسئولیتی که این آگاهی ها به او می داد تاب ایستادن نداشت. برای اینکه کاری کرده باشد خود را به هر جریانی می زد، در مراسم یادبود تبعید امام خمینی در دانشگاه فعالانه شرکت کرد و با وجود خطراتی که از ناحیه رژیم وجود داشت به خوبی وظیفه خود را انجام می داد و تا پاسی از شب به پاسداری از محوطه متحصنین پرداخت هر روز که از عمر او می گذشت محمد سابق در وجود او می مرد و محمد جدیدی متولد می گشت. نهج البلاغه همدم همیشگی او شده بود. ساعت ها می نشست و خطبه های علی (ع) را با دقت تمام می خواند و سپس در واقعیت های دردآور جامعه به تفکر می نشست. گاه فکر می کرد که چگونه باید این مطالعات را اثر بخش نمود. به دنبال راهی برای عمل کردن می گشت.
از سوی دیگر محمد این روزها سخت به ورزش و تمرین های سخت بدنی می پرداخت. یکروز را در هفته روزه می گرفت. برنامه کوهنوردی هفتگی با دوستانش ترک نمی شد، کوه برای او نه یک تفریح گاه بلکه سمبلی از یک هدف متعالی بود که می بایست با تلاش و مبارزه به آن رسید. در فعالیت های جمعی که با دوستانش داشت همیشه سخت ترین و نامطلوب ترین قسمت کارها را انتخاب می کرد. یکی از برنامه های او در این اواخر رفتن به کویر بود. او کویر را تجلی فلاکت و فقر مردم می دانست، به همین دلیل با کویر خو گرفته بود و ساعت ها بدون آب و غذا در آنجا گرسنگی را تجربه می کرد. یک بار که در جریان یک برنامه دسته جمعی به غار کهک از حادثه ای ناگوار "رها شدن و سقوط از یک ارتفاع" جان سالم به در برد در یک جمله کوتاه چنین گفت:
"خدا مرا برای کار دیگری نگه داشته است."
مبارزه با رژیم همچنان ابعاد گسترده تری می یافت و احساسات مبارزاتی محمد نیز به شدت رشد می کرد. دیگر مطالعه کتاب و تجزیه و تحلیل یل تفسیر های سیاسی او را قانع نمی کرد، پیوسته در این اندیشه بود که کاری بکند.
پای سخنان بزرگان نشست و خود را در راه دفاع از ارزشهای دینی، آبدیده ساخت. از نهجالبلاغه، همدم همیشگیاش جدا نمیشد. ساعتها مینشست و غواص اقیانوس بیکرانۀ سخنان امیر سخن، امام علی ـ علیهالسلام ـ میشد، میگریید و در تفکر بود.
او نمی توانست مثل خیلی ها فقط به دنبال اخبار تازه باشد یا حتی فقط به شرکت در تظاهرات اکتفا کند. او از عافیت طلبی و گندیدن در زندان زندگی فردی بیزار بود و احساس می کرد که نیرویی از دورن او را به جهاد فرا می خواند. با آنکه تجربه سیاسی طولانی نداشت و با آنکه همچون گیاهی خود رشد می کرد و بدون وابستگی به هیچ سازمان سیاسی-نظامی عمل می کرد، اما نتیجه گرفت که کار باید به صورت گروهی باشد. به همین دلیل ابتدا چند هسته عملیاتی محدود تشکیل داد که کارشان حمله و گریز به ارتش مزدور شاه بود. یکی از این هسته ها با شرکت چند تن از دوستانش و در خیابان چهار مردان شب ها با پرتاب سه راهی و مواد آتش زا با نظامیان درگیر می شد. محمد با این نیز اقناع نشد و سرانجام تصمیم گرفت راه اساسی مبارزه با دشمن را انتخاب کند. در قم با آیتالله یزدی و دیگر مبارزان ارتباط عمیقی پیدا کرد و در جلسات یاران امام شرکت جست. وقتی جمعی از جوانان، گروه «منصوریون» را تشکیل دادند که تصمیم به مبارزۀ مسلحانه داشتند، محمد نیز عضوی از این گروه بود. به هر وسیلهای بود از قم، تهران یا کردستان سلاح تهیه میکرد و به آنان میرساند.
او با ایمانی که از درونش می جوشید و با مشاهده راهی که به رهبری امام خمینی گشوده می شد تمام توان خویش را بکار می گرفت تا بتواند برای نجات این مردم کاری بکند. به همین جهت از نظر مشی سیاسی محمد در خط کلی مبارزه راه امام خمینی را انتخاب کرده بود. به هر حال او تصمیم خود را گرفت و با طرح یک برنامه گروهی با چند تن از دوستانش آنرا به اجراء در آورد و پاسگاه کهک را خلع سلاح کردند. در شب پنجم صفر سوار بر اتومبیلی بسوی پاسگاه حرکت کرده و در محل مشخصی موضع می گیرند. 14 دی سال 57، پاسگاه به تسخیر آنان درآمد. محمد به درون آن رفت تا آنجا را تخلیه کامل نماید؛ اما سربازی بر پشتبام که وحشت کرده بود، پایین را به رگبار بست. سینۀ محمد هدف گلوله قرار گرفت. او بر بال ملائک آسمانی نشست، پرگشود و رفت... .
در دوران بیداد ستمشاهی، مردم به پا خواستند، پیکر او را پس از سه روز از بیمارستان تحویل گرفتند و در قبرستان بقیع قم به خاک امانت دادند.