محمد ملك لو
نام پدر : علي اصغر
دانشگاه : علم و صنعت تهران
مقطع تحصيلي : كارداني
رشته تحصيلي : مهندسي مكانيك
مكان تولد : كهك (قم)
تاريخ تولد : 1337/07/27
تاريخ شهادت : 1357/01/14
مكان شهادت : پاسگاه كهك قم
خاطرات خانواده محمد ملك لو
راوي : خانواده شهيد

برادر شهید:

* محمد در تمام دوران زندگی اش تفاوت هایی با عموم مردم داشت. به یاد ندارم که در محیط زندگی ما، که برای رشد و نمو مطلوب نبود، کسی محمد را دعوا یا تنبیه کرده باشد، چه پدر و مادرم و چه معلمانش در دبستان و دبیرستان. همیشه خنده رو و بسیار بخشنده بود و جالب این بود که آن چه را دوست داشت می بخشید! ساعت و کت و کفش هایش را به دوستانش می بخشید.

آن موقع از ساعت 9 شب به بعد حکومت نظامی بود. در مورد دوران کودکی شهید از مادرم شنیده ام که هر موقع از خواب بلند می شد می خندید. اصلا اهل گریه نبود و همیشه اطرافیانش دوستش داشتند. بین همکلاسی ها و هم سن و سالانش همیشه محور و مرکز بود و همه را جمع می کرد و اجازه نمی داد که بین دوستانش اختلافی پیش بیاید. یادم هست که در دوران دبیرستان همه دور و برش بودند و خیلی روی دیگران موثر بود. واقعا اخلاقش، اخلاق خاصی بود، خیلی جذاب بود، جوری بود که همه همسایه ها، همه همکلاسی ها، همه آن کسانی که او را می شناختند نسبت به او بی تفاوت نبودند و یک علاقه خاصی به او داشتند. در عین حال که خیلی مهربان بود، بسیار رشید و شجاع هم بود و رشادت عجیبی داشت. کارهای شجاعانه و عجیبی از او به یاد دارم و از دوستانش شنیده ام(خودش نگفت و از خودش تعریف نمی کرد). در دوران دانشجویی، در مدتی که من در تهران خانه داشتم، پیش من زندگی می کرد و بنده هنوز ازدواج نکرده بودم. بنده می دیدم که چقدر به انقلاب و پیروزی انقلاب فکر می کند. آن زمانی که همه چیز در دست رژیم شاه بود با انگیزه ای فعالیت می کرد که انگار یقین داشت که نتیجه می گیرد. یکی از خاطراتش این است که برای مرحوم شریعتی سالگردی گرفته بودند و در میدان ارگ جمع شده بودند و چون قبلا اعلام کرده بودند که چنین اجتماعی جلوی بازار خواهند داشت، نیروهای گارد شهربانی در آن جا مستقر شده بودند. تابستان بود و هوا خیلی گرم بود. می گفت که رفتیم و وارد آن صحنه و محیط شدیم دیدیم که همه گاردی ها با باتوم و سپر ایستاده اند، خیلی ها نیامدند و تعدادی هم که جمع شده بودند بیش از چند ده نفر نبودند. حدود صد نفر جمع شده بودند. آن جا یک استاد و یا یک دانشجو بالا رفته و شروع به خواندن قطع نامه می کند. گاردی ها هم دور تا دور حلقه زده بودند و خیلی هم جمع شده بودند تا حتی یک نفر هم از آن جا بیرون نرود. کنترل شدیدی روی آن جمعیت اندک داشتند. لباس هایمان به تنمان چسبیده بود و عرق کرده بودیم، برای حفظ روحیه ی ما گفت: «خدایا! چه می شد یک لکه ابر می آمد و باران می بارید.» شاید چند دقیقه ای نگذشت که باران شروع شد و این در واقع نشان دهنده این است که کسانی که دلشان با خداست، هرچه از خدا بخواهند، اجابت می شود. البته خودش می گفت: «به خاطر دعای من نبوده و اتفاقی بود. چون فقط از دلم گذشت.» اما حتی یک لکه ابر هم در آسمان نبود.

*در سالن نهارخوری دانشگاه علم و صنعت ایران به مناسبتی اعتصاب می کنند و قاشق ها را روی میز و بشقاب ها می زنند و سروصدا کم کم شروع می شود و شدت می گیرد. بسکتبالیست خوبی بودند و در در تیم های زیادی بازی می کردند، کنگ فو هم کار می کردند و بسیار چابک بودند و مثلا اگر در جایی گیر می افتادند که دو دیوار به هم می رسیدند و زاویه 90 درجه می ساختند، ایشان از دیوار بالا می رفتند. برای اعلامیه های امام که شدیدا کنترل می شد، از دیوار دبیرستان ها بالا می رفتند و وسایل می آوردند و بعد این اعلامیه ها را چاپ می کردند. دوستان می گفتند: «هرموقع دیوار بلندی بود که کسی نمی توانست بالا برود، می گفتیم محمد بپر.» محمد دورخیز می کرد. عجیب بود این دیوار چند متری را که کسی نمی توانست از آن بالا برود، ایشان بالا می رفت و خیلی کارهای مشکل را انجام می داد. در یکی از سالن های دانشگاه علم و صنعت ایران عکس های شاه را نصب کرده بودند و خیلی هم در ارتفاع بلند و دور از دسترسی این کار را کرده بودند. محمد می دود و روی میز می پرد و از آن جا خیز می گیرد و عکس های شاه را پایین می آورد و خرد می کند. یکی از دوستانی که بنده داشتم و با من در دانشکده مخابرات هم دوره بودند را به خاطر فعالیت سیاسی گرفته بودند و چند سالی در زندان بودند و بعد آزاد شدند. ایشان در دانشگاه علم و صنعت ایران قبول شده بودند و می گفتند: «چون بنده محمد را می شناختم، گفتم بچه ها او را از خودشان است و ساواکی است!» یعنی دنبال کسی که چنین جسارتی در سالن به خرج داد و عکس شاه را خرد کرد نروید. خیلی رشید و خالص و شجاع بود. در تظاهرات هایی که در شهر قم بود، می گفت: «این گاردی ها خیلی ترسو هستند، به سوی آن ها شلغم می اندازیم و فکر می کنند که نارنجک است.» شخصی گفت: «گاردی ها خیلی می ترسیدند و تا چیزی می شد، می گفتند: بیانداز! همین یک کلمه را که می گفتیم آن ها عقب نشینی می کردند.» در تظاهرات و درگیری ها، گاردی ها را با سنگ می زدند، گاهی هم عقب نشینی تاکتیکی می کردند. گاردی ها این ها را دنبال می کردند خیابان حضرتی قم می رفتند، می گفت: «ما آن جا سنگ آماده می کردیم و آن ها را به آن جا می کشاندیم بعد که حسابی نزدیک می شدند، با آجرها و سنگ هایی که حاضر کرده بودیم، حمله می کردیم.» شخصی با نام «شیخ علی اوسط» با کمان و فلاخن سنگ انداخت و می گفتند که خیلی دقیق است و هر کجا را که اراده بکند، می زند. از فاصله دور گاردی ها را با سنگ می زد.

یک بار در حال فرار، ماموران دنبالشان کرده بودند و دستور تیر داده شده بود. می گفت: «در یکی از کوچه های پشت رودخانه، اطراف حرم، در کوچه بن بستی گیر کرده بودم و سربازی هم که دنبالم بود آمد و سرکوچه نشست. اسلحه اش هم در دستش بود و می خواست با تیر بزند. من دیدم هیچ راه فراری در این کوچه بن بست و تاریک ندارم و یک لحظه دلم روشن شد و گفتم: «آخ جان ما هم شهید شدیم. ولی یک دفعه آن سرباز منصرف شد و بلند شد و رفت.» بعدها می گفت: «ما فکر می کردیم شهادت الکی است و گفتیم آخ جان! ما هم شهید شدیم ولی شهادت چیزی نیست که به سادگی به کسی بدهند.» واقعا زحمات زیادی می کشید. چند روز بود که به کویر قم رفته بودیم با خودش مقداری خرما و نان و سیب زمینی برده بود و هشت روز آن جا مانده بود تا مقاومت جسمانی اش در مقابل درگیری های احتمالی و شکنجه ها و فشارها زیاد بشود تا یارانش را لو نداد.

ایشان گروهی داشتند که چند نفری از اعضای آن شهید شدند و ایشان سرگروه بودند. آن ها پاسگاه کهک قم را که الان نوفل لوشاتو نام گرفته است، خلع سلاح کردند و در همان جا ایشان شهید شدند. واقعا در رشادت و شجاعت کم نظیر بود و عاشق شهادت و پاکباخته بود. هیچ ترسی به دلش راه نمی داد. بارها و بارها، مادرم نصیحتش می کردند و او در جواب می گفت: «شما که از امام حسین می گویید، پس چرا جلوی ما را می گیرید؟» پدر و مادرم در جواب می گفتند: «تحملش برای ما مشکل است.» می دانستند که در خلع سلاح پاسگاه کهک احتمال شهادت وجود دارد و به همین خاطر چند روز قبل از رفتن، عکس شان را به خانواده اش داده و می گویند: «نگه دارید، لازمتان می شود.»

* یک روز در خیابان های قم یک ماشین سواری که مال ساواک بود، جلویش را می گیرد و به او گفته می شود که باید با ما بیایی. ایشان می گویند که مگر من چه کار کرده ام؟ و با هم درگیر می شوند. هر چهار نفر آن ها را می زند و در جوی آب می اندازد و فرار می کند. در این حین خواهرزاده اش که شاهد صحنه بوده و قصد کمک داشته، از دیدن این صحنه و قدرت محمد تعجب می کند و از صحنه فرار می کند و به خانه یکی از بستگان می رود تا ایشان را پیدا نکنند. با همه تیزی و زرنگی و قدرتی که داشت بسیار افتاده بود و از خودش تعریف نمی کرد، کمتر آدمی با این خصوصیت دیده ام.

* یک بار در سال 65 ایشان به منزل ما که در تهران بودیم آمد. جلوی دانشگاه تهران درگیر شده بودند آن ها را در اطراف دانشگاه دنبال کرده بودند. به خانه آمد و من دیدم که آمد و نشست ولی کتف هایش را عقب داده تکان نمی خورد. گفتم: «چرا این طور نشسته ای؟» گفت: «هیچی» گفتم: «چی شده؟» گفت: «هیچی» دیدم مراقب است که پیراهنش به تنش نخورد. گفتم: «طوری شده» خندید و گفت که در جلوی دانشگاه درگیر شدیم. پیراهنش را بالا زد و دیدم که تقریبا به طول 60، 50 سانتی متر و به ضخامت یک سانتی متر پشتش ورم کرده است، طوری که جای باتوم روی کمرش کاملا مشخص بود. گفتم: «چطور شد؟» گفت:«ما درگیر شدیم و با سنگ آن ها را زدیم، دیوانه شان کردیم. موقعی که فرار می کردیم، یک نفر را زدند که بیچاره اتفاقی از آن جا رد می شد، زدند و من طاقت نیاوردم و برگشتم. یکی را گرفته بود و داشت با باتوم روی سرش می زد. (واقعا اگر می ایستاد و درگیر می شد می توانست با پا چند نفر را بزند. اصلا اجازه نزدیک شدن نمی داد، خیلی بدن ورزیده ای داشت.) داشتم یک مجروح را بلند می کردم و متوجه اطراف نبودم، خیلی داغ بودم. با باتوم که مرا زدند اصلا احساس نکردم و فقط از صدای نفس ماموری که زد به خودم آمدم و پوتینش را دیدم. از باغچه کنار جوی آب، یک پاره اجر برداشتم و چرخیدم و روی صورتش کوبیدم. به گمانم مرد، چون خیلی محکم زدم.» گفتم: «حالا پشتت می سوزد؟» گفت: «نه نمی سوزد.»

با هم به کوه می رفتیم. اکیپ هر چند نفر که بودند موقعی که ایشان می رفت نیم ساعت، یک ساعت از همه زودتر می رسید. می گفت: «من نمی توانم دوم باشم» ما هر موقع می ایستادیم نفس بگیریم ایشان نمی ایستاد و می رفت.

مادر شهید:

* یک بار بدون کت به خانه آمد، گفتم: «چرا کت نپوشیده ای؟» جوابی نداد و به جای کت، کاپشنش را پوشید. بعد فهمیدم که کتش را به دوستانش بخشیده است. خیلی به فکر مردم بود. محمد روزی به خانه آمد و گفت: «مامان دو گونی برنج بده می خواهم به جایی ببرم.» گفتم: «کجا؟!» نگفت کجا و برای چه. گونی های برنج را حاضر کردم و گفتم: «کی می خواهی ببری؟» گفت: «فردا شب» که فردایش رفت و شهید شد.

* ایشان واقعا عاشق حضرت امیر بودند و الگو و معیارشان آن حضرت بود. رشادت های علی(ع) ایشان را به وجد می آورد. خیلی ساده زندگی می کرد، به مردم خیلی کمک می کرد، واقعا روی جوان های زیادی که با ایشان بودند تاثیر می گذاشت. شاید برای خیلی ها راه شهادت را باز کرد.

* از چهار سالگی با پدر به جلسه قرآن می رفت و خیلی بچه سالمی بود. یک روز که هنوز به سن بلوغ نرسیده بود، روزه گرفته بود، آمد و دوش گرفت و خوابید، گفتم: «محمد جان خیلی گرمت شده است؟» گفت: «ما چقدر گردن خدا منت می گذاریم که دو روز روزه گرفته ایم.» در حالی که نه موقع روزه گرفتنش بود و نه اجباری در کار بود، روزها هم طولانی بود.

* بچه که بود با همسایه ها و دوستانش خیلی در خانه بازی می کردند. بچه خوبی بود و هیچ وقت ما را اذیت نمی کرد. من همیشه در جریان های انقلاب دنبال و مراقبش بودم و می گفتم: «می کشندت، همیشه دنبالت هستند.» می گفت: « مادر جان! شما 50 سال زندگی کرده اید، چه کار کرده اید. 50 سال زندگانی گذشته خود را ببینید چکار کرده اید. بگذار این انقلاب ان شاءالله پیروز بشود، بگذار ان شاءالله آقای خمینی بیاید.» خیلی منتظر آقای خمینی بود، 20 روز بعد از شهادتش آقای خمینی تشریف آوردند و او امام را ندید.

* شب شهادتش که حکومت نظامی بود می خواست بیرون برود، گفت: «مادر بیا این شال را ببند.» من شال را بستم و گفتم: «کجا می خواهی بروی؟» گفت: «هیچ! با دوستانمان می خواهیم برویم کوهنوردی.» گفتم: «الان در این زمستان و سرمای شب چه موقع کوهنوردی است؟» نمی گفت با کی می روم و با کی می آیم.

روزی یکی زنگ زد تا در را باز کرد من دنبال ایشان دویدم ببینم کجا می رود ولی ندیدم. آن ها آن شب رفتند فردایش نیامدند من خیلی ناراحت شدم، گفتم: «ببین می بیند این روزها شلوغ است من را می گذارند و می روند و نمی آید یک سر به ما بزند.» همان شب شهید شده بود. فردای آن روز تظاهرات و راهپیمایی دکترها بود. به من گفتند بیایید برویم راهپیمایی. همیشه هم به من می گفت: «مادر برو راهپیمایی. ما آمدیم برویم دیدیم همه همسایه ها سر کوچه ایستاده اند و هر کس یک نگاهی به ما می کند. یکی هم آمده بود و پدرش را برده بود. گفته بیا برویم یک جا از طرف امام خمینی قند می دهند بیا برویم بگیریم. شما امضاء کنید و این را بگیرید. من هم رفتم سر کوچه که برویم تظاهرات. من را از سرکوچه برگرداندند(یکی از فامیل ها) به این بهونه که ما می خواهیم برویم تهران و مقداری پول داریم که می خواهیم پیش شما بگذاریم. یک وقت دیدم در زدند. باز کردم دیدم عروسمان خودش را پرت کرد داخل خانه و گریه کرد. حسن آقا رفته بود و پیگیری کرده بود گفته بودند که محمد شهید شده است. کسی که به میدان مبارزه می رفت خوب انتظار شهادتش می رفت ولی ما خیلی غافلگیر شدیم و شهادت ایشان برای ما خیلی مصیبت بزرگی بود. تا سه ماه تمام همیشه دسته می آمد و از در خانه ما رد می شد. من که خودم دیوانه شده بودم و نمی دانستم دارم چکار می کنم. شهادت محمد خیلی برایمان مصیبت سختی شد و به قول خود محمد دیگر عادت کردیم. من که باور نمی کردم بعد از محمد این همه عمر بکنم ولی خداوند صبرش خیلی زیاد است. محمد خیلی خصوصیات خوبی داشت و شاید بتوان گفت اصلا چیز بدی نداشت و بسیار پاک و مومن بود. هیچ وقت در بچگی مرا اذیت نکرد. ماشاءالله بچه های دیگرم شلوغ بودند ولی ایشان آرام بود.

* می گفت: «این تیرهایی که می زنند جای تیر اصلا درد نمی کند.» من می گفتم مگر می شود جای تیر درد نکند؟ این ها شب ها آتش روشن می کردند و گاردی ها را آن جا می کشاندند یک اسحله هم داشتند که از شهید گرفته بودند و آیت الله یزدی نماینده حضرت امام در قم بودند و جلساتی با آقای یزدی داشتند و همکاری می کردند از کردستان اسلحه گیر آوردند و یک اسلحه هم ایشان در اختیار داشت که ماموران را می زد یا جاهایی که آن ها تمرکز کرده بودند بشکه هایی را قرار می داند و جیپ های رو باز که می آمدند بروند با برخورد به این بشکه ها منحرف می شدند. بعد این ها با آن ها درگیر می شدند.

* یکی از خصوصیات ایشان ارجحیت دادن تکالیف فردی بر اجتماعی بود. از طرف گروه مجاهدین که البته آن موقع هنوز منحرف نشده بودند و یا انحرافشان هنوز ثابت نشده بود آمده بودند و می گفتند که شما باید یک سیر مطالعاتی داشته باشی و بایستی در درون سیستم کاری بکنی و وارد شوی و عضو بشوی و کاری که از ایشان خواسته بودند این بود که در تظاهرات شرکت نکند. تظاهرات برای عوام جامعه است. شما که جزو لیدرهای جامعه و جزو متفکرین هستی باید جامعه را هدایت بکنی. شما روشنفکر هستید و ایشان در جواب گفته بود: «همه تلاش و فعالیت ما این است که این انقلاب را همگانی کنیم و همه را در صحنه بیاوریم.» می گفت ما بنشینیم کنار و تماشا کنیم که دیگران شهید بشوند و ما آن ها را هدایت بکنیم. همه هدف این است که همه در صحنه بیایند و دوست نداشت که عده ای را راه بیاندازند و خودش عقب بنشیند. نپذیرفته و گفته بود که اولین کسی که باید مراقب و راهنمای مردم باشد و از صحنه کناره گیری کند خود حضرت امام است ما که کسی نیستیم که عقب بنشینیم و مجاهدین از همان ابتدا این انحراف را داشتند و ایشان با آن ها مخالف بودند و عضو آن ها نشدند.

* محمد که شهید شد در واقع اولین باری بود که جو حکومت نظامی در قم شکسته شد. حالا به برکت شهادتش مردم ریختند و گفتند: «شهید آورده اند.» عده ای شهید را می شناختند، عده ای هم به خاطر مقام شهید دنبال جنازه به طرف بهشت بقیع راه افتادند و او را دفن کردند. مردم دنبال جنازه می دویدند، گاردی ها برای متفرق کردن مردم آمده بودند که مردم به آن ها حمله کردند. گاردی ها ترسیده بودند چون می دیدند که مردم خون جلوی چشمانشان را گرفته است و نمی توانند آن ها را متفرق کنند. مردم جنازه را تا بقیع تشییع کردند.

* محمد یک بار قبل از شهادتش می رود و آن پاسگاه را شناسایی می کند. اسلحه هم داشت ولی اسلحه اش را پیدا نمی کند. دنبال این بوده که ببیند کابل بی سیم از کجاست که آن را قطع بکند. از گازهایی که آهن می برند و آهنبر داشت، ایشان می رود که ببیند به چه صورت می تواند آن طرح را پیاده کند. به او می گویند این جا چه کار می کنی؟ می گوید من راهم را گم کرده ام می خواهم بدانم از کجا باید بروم و یک سوالی هم می خواهم بپرسم. آن ها بازدیدش می کنند. اسلحه اش را پشت کمرش گذاشته بوده، البته او در خودش می دید که اگر اسلحه ای هم نداشت و طرف اسلحه داشت، آن قدر فرز بود که از پس او برآید. خیلی نترس و بی باک بود. محمد می رود و شناسایی می کند و برمی گردد هفته بعدش رفته بود و عملیات را انجام داده بود.

* سه شب طول کشید تا جنازه اش را آوردند. یکی دو شب در بهشت معصومه مانده بود. موقعی که ما رویش را کنار زدیم، 8 تا گلوله خورده و شهید شده بود.

* آن جا را خلع سلاح کردند و اسلحه ها را بیرون آوردند. یک نفر از سربازها که فرار کرده بود بالای پشت بام و اسلحه اش گیر کرده بود، نخواستند که آن سرباز را بکشند. این جا تفاوت آدم هایی که برای خدا کار می کنند و آن کسانی که جنبه های حماسی قضیه بیشتر مد نظرشان است معلوم می شود شاید. در جبهه عده ای خیلی خشاب چپ و راست به خودشان می بندند دوست دارند آرنولد بشوند، رامبو باشند یه عده را هم بالاجبار آن جا می آوردند، یک عده خدمتشان بود جنبه حماسی قضیه خود محرکی در داستان هاست. ایشان اصلا چنین روحیه ای نداشت ایشان واقعا خالص بود.

خواهر شهید:

* برای مراسم محمد تهران که آمدیم، من خیلی گریه کردم و مقداری دراز کشیدم از یک مریضی سخت هم بلند شده بودم و به خاطر این که من زیاد کار نکنم و حالم بد نشود به من چیزی نگفته بودند. کمی گریه کردم و دراز کشیدم، در همان حالت خواب و بیداری محمد آمد بالای سرم، گفت: «چرا مرا صدا کردی؟» گفتم: «من ندیدمت، می خواستم ببینم چه شده، کجایت گلوله خورده؟کجا شهید شدی؟» پیراهنش را بالا زد 3 خال قرمز روی شکمش بود. من نه عکس او را دیده بودم و نه می دانستم چطور شهید شده و چند تا گلوله خورده بود. بعدها که عکس او را گرفته بودند دوستانش بعد شهادتش آوردند، جای آن سه گلوله را دیدم.

* یک بار هم خواب دیدم نشسته ایم جلوی هم، در مورد رضایی ها بحث می کردیم. برادران رضائیه هم خیلی معروف بودند که مادرشان را شکنجه کرده بودند، گفتم که محمد امام حسین(ع) را دیدی؟ گفت: «آره» دوباره پرسیدم رضایی ها را هم دیدی؟ جواب نداد. اصرار کردم ولی جواب نداد. بعدها فهمیدیم خط آن ها چگونه بوده است. بعد از شهادت آقای دستغیب خواب دیدم که می گفت: «آن که یک گوش ندارد پیش ماست.» بعد گذشت و من توی روزنامه خواندم که یک تکه از گوش آقای دستغیب در پشت بام پیدا شده.


نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن

هدف اصلي اين سايت اين است كه از اين ستارگان گمنام آسمان دانشگاه ها، الگوسازي كند؛ تا جايي كه فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد و ياد و خاطر آنان را جاودانه سازد.

فرهنگ جهاد و شهادت، فرهنگي است كه بدنه دانشجويي براي رسيدن به آرمان هاي بلند به آن نيازمند است. اين فرهنگ كه از آن به مديريت جهادي تعبير مي شود، كارهاي بزرگي را به انجام رسانده و فضاي آموزش عالي نيازمند چنين نگاهي است.

زنده نگه داشتن ياد دانشجويان شهيد كه اقدامات بزرگي انجام داده اند و الگوسازي از آنها مي تواند به جريان هاي دانشجويي كشور جهت دهي كند؛ زيرا هر يك از اين شهداي دانشجو در عرصه هاي مختلف با وجود سن و سال كم آدم هاي ويژه اي بودند و سرفصل اتفاقات خوبي شده اند، به همين دليل با برگزاري اين كنگره ها سعي داريم اين شهدا را معرفي و از آنها الگوسازي كنيم.
هدف اصلي اين كنگره اين است كه از اين ستارگان آسمان گمنام دانشگاه ها الگوسازي كند؛ بايد تلاش كنيم تا اين كنگره امسال فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد.
وزارت علوم،تحقيقات و فناوري با همكاري ساير نهادهاي مسئول در حوزه هاي دانشگاه و دفاع مقدس با دبيري سازمان بسيج دانشجويي، كنگره ملي شهداي دانشجو را در سه سطح كشوري، استاني و دانشگاهي برگزار مي نمايد، چندان به دنبال كارهاي نمايشي نيستيم و مي خواهيم اين اتفاق در كف دانشگاه ها بيفتد و بدنه دانشجويي را درگير كند. همچنين تصميم داريم برنامه اي طراحي كنيم تا طي آن جمعيت زيادي از بدنه دانشجويي يعني حدود ۵۰۰ هزار نفر تا يك ميليون نفر به ديدار خانواده هاي شهدا بروند.

با تحقيقاتي كه انجام شده است متوجه شده ايم بانك اطلاعاتي جامعي در مورد شهداي دانشجو در كشور وجود ندارد، از اين رو سعي كرديم اين بانك اطلاعاتي را ايجاد كنيم؛ تا امروز اطلاعات نزديك به ۴۵۰۰ نفر از شهداي دانشجو گردآوري شده است.

در اين كنگره ۳۲ عنوان كتاب تدوين و چاپ مي شود، استفاده از وصيت نامه شهدا، توليد فيلم مستند شهداي دانشجو، توليد موسيقي حماسي، توليد نرم افزار چند رسانه اي درباره دانشجوياني كه فرمانده اي دفاع مقدس را برعهده داشتند و طرح «هر شهيد دانشجو يك وبلاگ» از ديگر برنامه هاي اين كنگره است.