شهيد علي اصغر جودي نعمتي در سال آغاز نهضت امام خميني در دوم شهريور1342 در اروميه ديده به جهان گشود و دوران كودكي را در كانون خانواده اي متوسط و مذهبي گذراند. مادر كه پيش از تولد او در تعزيه عاشورا آرزو كرده بود كه كاش مي توانست شهيدي به پيشگاه امام حسين(ع) تقديم كند بذر محبت آل پيامبر و دفاع از كيان اسلام را در دل او كاشت و بدين گونه بود كه حسين(عليه السلام) و راهش آرمان زندگي شهيد علي اصغر جودي شد.
كودكي او خاطرات شيريني در ضمير اعضاي خانواده آفريده كه همگي با پاكي و راستي و متانت و وقار آميخته است. امروز مادرش از كودكي نجيبانه او ياد مي كند كه با زحمت كم تري سپري شد و همواره سپاس كودكانه او جبران كننده اين زحمات بود. شور و نشاط طفوليت اصغر از نوع شر و شيطنت هاي متداول پسربچه ها نبود. اين خصلت ها و تفاهم شيريني كه با خواهرها و برادرهايش داشت موجب مي شد كه وي از موقعيت ممتازي در خانواده برخوردار باشد. او به راستي در تمام عمر كوتاهش محور عاطفي خانواده بود و همه اعضا او را چون جان دوست داشتند. مسئوليت پذيري و محبت و ايثار او از همان آغاز خود را نشان مي داد. سال ها پيش از آن كه مورد انتظار باشد در امور داخلي و خارجي خانه مسئوليت مي پذيرفت و به خوبي از عهده انجام آن ها برمي آمد.
در دوران تحصيل دانش آموز مستعد و ممتازي بود. در برخي فعاليت هاي سالم غيردرسي شركت مي كرد و هميشه مورد علاقه و توجه اولياء مدرسه و اطرافيان واقع مي شد. پيش از پيروزي انقلاب در تمام راهپيمايي ها شركت داشت و در يكي از درگيري ها مورد ضرب و شتم مأموران نظام پهلوي قرار گرفت. از جمله كارهاي شجاعانه او در پيش از انقلاب متوقف ساختن مراسم دعاي صبحگاهي مدرسه بود كه در آن براي شاه خائن پهلوي دعا مي شد. اوايل دوره دبيرستان او با پيروزي انقلاب اسلامي همزمان شد و فعاليت هاي تازه اي را با خود به ارمغان آورد. وي براي كسب آگاهي هاي بيشتر در جلسات مذهبي و بخصوص در تحليل هاي سياسي و فعاليت هاي مسجد اعظم و مهديه اروميه شركت مي كرد. علاوه بر اين همواره درصدد بود به كُنه مسائل و حتي اخبار غيررسمي دست يابد و بخصوص به جو سياسي تهران و حوادث دانشگاه علاقه وافري نشان مي داد. در آن ايام یکی از اعضاي خانواده او در تهران دانشجو بود. نامه هايي كه بين شهيد و او مبادله شده اسناد باارزشي است كه نشان مي دهد در عصر انقلاب يك نوجوان دبيرستاني از چه مايه آگاهي سياسي و فكر و تشكيلاتي برخوردار بوده است و چگونه خط ولايت را مي شناخته و جناح هاي دشمن را در محدوده اي از مدرسه خود تا جامعه جهاني از هم تميز مي داده است. شهيد جودي در تلاطم هاي اجتماعي پس از پيروزي انقلاب به خوبي دريافته بود كه دشمن از عدم آگاهي و ضعف فكري مردم استفاده مي كند، لذا به فكر فعال تر ساختن كتابخانه دبيرستان افتاد و در آبان1358 به عنوان مسئول كتابخانه به تغييراتي در نوع كتاب هاي موجود و آوردن كتاب هاي جديد پرداخت كه با مخالفت معلمان چپ گرا و شاگردان پيرو آن ها روبرو شد. جو هياهو و اغتشاش و وقاحت مخالفان چنان بالا گرفته بود كه برخي از بچه ها به فكر گوشمالي دادن آن ها افتادند. شهيد مانع از درگیری هاي غير منطقي شده و معتقد بود كه «كسي به زور متكي مي شود كه ضعف ايدئولوژي داشته باشد. الحمدالله ايدئولوژي ما قوي تر است و بهترين راه اين است كه با سخنان مان آن ها را چنان بكوبيم كه خودشان خجالت بكشند در مدرسه سربلند كنند.» او در آن زمان رابط دبيرستان صائب با سپاه پاسداران اروميه بود و تلاش مي كرد دانش آموزان را با اعتصام به حبل الهي متحد سازد. به دنبال اين گونه فعاليت ها بود كه در فروردين59 با كمك دوستانش موفق به تأسيس انجمن اسلامي در دبيرستان شد و فعاليت هاي فرهنگي – سياسي مدرسه را قوت بخشيد. شروع جنگ تحميلي عراق بر ضد جمهوري اسلامي ايران در شهريور1359 فصل تازه اي در زندگي شهيد جودي گشود. فعاليت هاي او كه تا آن زمان در مدرسه متمركز بود از آن پس به بيرون از مدرسه منتقل شد. وي در دي ماه59 از طريق مسجد امام رضا(عليه السلام) مسلح شد و به عضويت ارتش بيست ميليوني بسيج درآمد و پس از آموزش هاي مقدماتي به فعاليت هاي مربوط و پاس شبانه در شهر پرداخت. خود در اين زمينه مي نويسد: «...با توطئه هاي آمريكا و اشاره امام به اين كه ما بايد خودمان را براي يك جنگ طولاني آماده كنيم. اين كارها در من آمادگي لازم را از لحاظ نظامي ايجاد مي كند. نامه59/10/26»
شهيد جودي در سال60 در پي مأموريتي كه از طرف بسيج يافته بود پايگاه مقاومت شهداي بدر را در مسجد ابوالفضل(ع) ايجاد كرد. اين گونه فعاليت ها او را از تحصيل بازمي داشت و نگراني خانواده را برمي انگيخت. زماني كه با اصرار نزديكان براي درس خواندن روبرو مي شد غمي شيرين و اشتياق گرم در چشمان زيبايش موج مي زد و با تبسم مي گفت: «اگر خداوند شهادت را براي انسان بپسندد ديگر نمي پرسند ديپلم داري يا نه؟» و چنين بود كه او خودخواسته از امتحانات نهائي دبيرستان بازماند. اصرار خانواده براي تحصيل او همچنان باقي بود. شهيد عزيز كه نمي خواست موجب ناراحتي آن ها شود در مدرسه شبانه ثبت نام كرد تا بتواند در كنار فعاليت هاي بسيج به درس هم بپردازد. اما چه درسي و چه پرداختني! حتي موقعي كه در خانه بود و خود را براي امتحانات آماده مي كرد مدام دوستانش مي آمدند و او را مي بردند، گاهي براي سر و سامان دادن به امور پايگاه، گاهي براي تعقيب اشرار و قاچاقچيان و گاهي براي گرفتن خانه تيمي. در يكي از آن روزها كه به پايگاه رفت ساعتي بعد صداي تيراندازي در محله پيچيد و خبر به ما رسيد كه دارند خانه تيمي مي گيرند. بعد از ساعت ها كه با دست ها و لباس خونين – كه حكايت از درگيري تن به تن مي كرد – بازگشت تعريف كرد كه يكي از منافقان هنگام گريز يك سه راهي حاوي مواد منفجره زير پاي وي انداخته بوده كه عمل نكرده است. معجزه الهي آن جا بود كه از ميان همه سه راهي هاي كشف شده فقط همان يكي زنگ زده و مرطوب بوده است. حكمت الهي او را براي روزهاي پرخطرتري نگه داشته بود. در برابر نگراني و اصرار خانواده جانب احترام را نگه مي داشت، گر چه به همه آن ها تن درنمي داد. در پاسخ به ابراز نگراني درباره امتحاناتش مؤدبانه و غيرمستقيم خاطرنشان كرد كه بايد نگران مسائل مهم تري بود.
سرانجام در سال1361 ديپلم گرفت و با شركت در اردوي آموزشي سپاه پاسداران رسماً به اين نهاد مقدس پيوست. نامه اي كه از آن اردو نوشته است نشان مي دهد كه او با چه آرماني وارد سپاه شده بود و پايان راه را چگونه مي ديد: «... حدود يازده روز است كه من در اردو به سر مي برم. (اين اردوي اسلام است، دل شور دگر دارد) اگر كسي بخواهد پربار شود در اين جا مي تواند و مي تواند به آن حالت عرفاني دست يافته به خودسازي بپردازد. اردو به قول شهيد مطهري هجرتي است از «من» به «ما». هجرتي است به سوي اهداف قرآن و اسلام. به سوي اهداف عاليه الهي كه اميدوارم در اين مسير قرار بگيريم. دعاي توسل اين جا حال ديگري دارد. خيلي ها را از خواب غفلت بيدار مي كند. از راه مانده ها را به رفتن وا مي دارد. رفتن و رفتن تا رسيدن به وصال يار. رفتن و رفتن و جاري شدن براي جلوگيري از مرداب شدن و گنديدن و اميدوارم برويم و برويم تا .... نامه61/5/6»
خدا مي داند كه اصغر از همان ابتدا مطمئن بود كه راهي كه انتخاب كرده به شهادت مي انجامد. اين را به مناسبت هاي مختلف به طور مستقيم و غيرمستقيم در گفته ها و نوشته هاي خود به منزله يك حادثه مورد انتظار و اشتياق يادآور مي شد. هيچ فراموش نمي كنيم يك روز كه از عمليات كوهستاني در زمستان به خانه برگشت او را بدون اوركت و پوشش مناسب ديديم و بعد فهميديم كه چون يكي از رزمندگان سرباز لباس مناسب به همراه نداشته، اوركت خود را به او داده بوده است. در ميان صحبت هاي متفرقه يكي پرسيد از هر چند وقت يك بار به پاسداران اوركت مي دهند؟ شهيد عزيز خنديد و با بذله گويي ذاتي و معنادارش پاسخ داد: «ظاهراً هر پنج سال، اما يك پاسدار بايد خيلي بداقبال باشد كه اوركت دوم هم نصيبش شود!»
شهيد جودي در پاييز61 داوطلبانه به پيرانشهر در نزديكي مرز ايران و عراق رفت و با ياري دوستش شهيد پورحسن به تأسيس و توسعه بسيج سپاه پاسداران در آن جا پرداخت. براي مسلح كردن عشاير كُرد منطقه و به منظور مقابله با دشمن و نيز براي بالا بردن آگاهي مردم تلاش فراوان كَرد و اين در حالي بود كه ضدانقلاب داخلي و ستون پنجم دشمن در شهر و اطراف آن مترصد فرصت بودند و به خصوص شب ها با حمله هاي ناموفق سعي در آشوب كشاندن منطقه داشتند. اقامت در پيرانشهر روح شهيد جودي را بيش از پيش تلطيف كرد. با آن كه او از حيله هاي دشمن هرگز غافل نبود، بيش تر به ريشه دشمن ها فكر مي كرد. از استضعاف فرهنگي مردم كُرد رنج مي برد و به آنان مهر مي ورزيد. از سويي مشتاق پيوستن به خيل شهيدان بود و از سوي ديگر خود را شايسته شهادت نمي ديد.
هر چه از خدمت او در سپاه مي گذشت بي تاب تر مي شد. گويي شهيد نشدن خود را نشان دهنده بي عنايتي خداوند مي دانست و از اين بابت بسيار شرمنده و حتي افسرده بود. وقتي يكي از اعضاي خانواده براي زمستان او شال و كلاهي بافت و همراه نامه اي برايش فرستاد، چنين پاسخ گرفت: «...امروز بسته تو به دستم رسيد كاغذ رويش را باز كردم و چشمم به محتواي بسته افتاد، ولي جرأت نكردم دست ببرم و آن را بيرون بياورم، چون من در گره گره آن اميدهاي تو را ديدم. ديدم كه با چه اميدي آن بسته را براي من تهيه و فرستادي، ولي من لياقت اين اميدها را ندارم. شما به چشم يك خدمتگزار اسلام به من مي نگري ولي من احساس مي كنم كه هنوز اين توفيق را نيافته ام. احساس مي كنم خود را در اختيار اسلام، آن طور كه شايسته اسلام است قرار نداده ام و خدا شاهد است كه آن شال گردن را همچون ماري احساس كردم كه به علت عدم اخلاص من مي خواهد در گردنم بپيچد. نمي دانم آن چه را كه از دلم مي گذرد چگونه براي شما بيان كنم. خدا شاهد است زماني كه به ياد خون شهدا مي افتم زماني كه خدمات آن ها ايثار آن ها و شجاعت هاي آن ها را در نظرم مجسم مي كنم از خدا مي خواهم تا زمين مرا به كام خود بكشد زيرا من لايق ماندن در زميني كه با خون شهيد آبياري گشته نيستم. باري ... بگذريم. دلم درد است و چشمم اشك. نامه61/11/17»
اين همه در حالي بود كه او تمام هستي اش را وقف اسلام و دفاع از انقلاب كرده بود. بارها اتفاق مي افتاد كه وقتي از عمليات برمي گشت چشم هايش سرخ و از سوز سرما و برف تا مدتي به خون نشسته بود و حتي يك بار كه مادرش به طور اتفاقي متوجه كبودي كمرگاهش شده بود پس از اصرار فراوان دريافتيم كه در اثر حمل قطارهاي فشنگ و خشاب هاي بشقابي و نارنجك هايي بوده كه براي عمليات كوهستاني با خود حمل كرده و اسب سواري ممتد با آن همه ابزار سنگين موجب كبودي بدن جوانش شده است.
در تابستان62 جبهه تازه اي در غرب كشور براي مقابله با نيروهاي بعثي عراق گشوده گشت و عمليات والفجر2 در حاج عمران پياده شد. اين عمليات براي علي اصغر مايه اميدواري شده بود: «... جاده اروميه به پيرانشهر را به علت اهميتي كه پيدا كرده شب ها نيز تأمين گذاشته اند. در حال حاضر بيست و چهار ساعته رفت و آمد هست، آن هم چه رفت و آمدي! ماشاءالله به قدري نيرو و تجهيزات هست كه آدم لذت مي برد از اين كه ايران اسلامي چه نيروي عظيمي آماده براي جهاد دارد. ان شاءالله كه روزي همين لشكر بعد از زيارت كربلا راهي قدس شود تا آن جا را نيز از سلطه كفار بيرون آورد و قلب امام را شاد گرداند. نامه1362/4/30»
تقدير الهي چنان بود كه علي اصغر بماند و دوست صميمي و ياور نزديك وي شهيد پورحسن در آن عمليات به لقاءالله بپيوندد. اين جدايي براي اصغر بسيار دشوار بود و او خود را به آب و آتش مي زد تا به دوستش برسد. با تحسُر مي گفت: «گلداني در جلو پنجره داشتيم كه شهيد پورحسن وقتي مي خواست نماز شب بخواند آب وضويش را در پاي گل آن مي ريخت. وقتي پورحسن شهيد شد گل پژمرد و گلدان از جلو پنجره به زمين افتاد و شكست. آن ها باوفاتر بودند.» دو هفته پس از شهادت شهيد پورحسن، علي اصغر در يك عمليات كوهستاني عليه ضدانقلاب داخلي به پيشواز شهادت رفت و چيزي نمانده بود كه شاهد مقصود را در آغوش گيرد. درگيري تن به تن بود. او را از فاصله چند متري به رگبار مسلسل بستند، اما حكمت خداوند بر آن قرار گرفته بود كه وي فقط مجروح شود. گلوله به طور مورب در جهت عمودي استخوان زانو را شكافت و به اعصاب پا آسيب رساند. آسيبي كه نياز به عمل جراحي داشت اما شهيد تا پايان عمرش با آن مدارا كرد و قسم مي خورد كه وقتي در جبهه است اثري از ناراحتي پا نمي بيند. ترميم استخوان زانو شهيد جودي را مجبور كرد مدتي خانه نشين شود. خانه نشيني اجباري از يكسو و فراق شهيد پورحسن از سوي ديگر او را به شدت آزار مي داد. خانواده در پي آن برآمد كه اسباب ازدواج او را فراهم آورد و يكي از روحانيان محترم اروميه او را به اين امر تشويق كرد اما ازدواج هرگز او را در مسائل روزمره گرفتار نكرد. تمام سخن او با همسرش اين بود كه «بايد ذره ذره اسلام را در زندگي پياده كنيم.»
شهيد جودي كردستان را براي مبارزه و دفاع از انقلاب اسلامي انتخاب كرده بود. منطقه مزبور و مرز ايران و عراق، سال ها جولانگاه شجاعت هاي اين شهيد عزيز بود. صخره صخره منطقه و ذره ذره خاك غرب ايران از سلماس و اروميه و اشنويه تا پيرانشهر و بانه شاهد حماسه هاي مكرر او بود و عملياتي نظير ليله القدر و لولان نمونه اي از رشادت هاي او محسوب مي شد.
از خصلت هاي بارز او در عمليات اين بود كه هرگز حاضر نمي شد جنازه هاي مطهر شهدا را در صحنه باقي گذارد. بازگرداندن آن ها را با هر مشقتي كه بود عهده دار مي شد و گاهي براي اين منظور ساعت ها پس از پايان عمليات در منطقه مي ماند تا هم وسيله اي براي تبليغ ضدانقلاب باقي نگذارد و هم دين خود را در قبال شهيدان و خانواده آن ها ادا كرده باشد. در سال65 با توجه به رهنمودهاي مسئولان جامعه و به خصوص حضرت امام خميني قدس سره در مورد بالا بردن سطح علمي جوانان و با تشويق هاي مكرر خانواده، شهيد جودي تصميم به ادامه تحصيل گرفت و در رشته مديريت دولتي دانشگاه علامه طباطبائي پذيرفته شد. اما عشق به جهاد و مبارزه و نياز سازماني موجب شد كه اشتغال به تحصيل را چند ترم متوالي به تعويق اندازد و از مرخصي تحصيلي استفاده كند. در سال66 به بانه اعزام شد و مدت يك سال و اندي در آن جا به خدمت پرداخت. كار در كردستان او را چنان شيفته كرده بود كه حتي از مرخصي هاي استحقاقي خود هم استفاده نمي كرد. او همچنان در جستجوي شهادت بود و چون عقيده داشت كه شهادت يك واقعه تصادفي نيست و بايد شايسته آن بود و با مجاهدت به آن رسيد از اين كه هنوز شهيد نشده بود بسيار ناراحت و غمگين مي نمود و با بي صبري مي گفت: «مي ترسم جنگ به پايان رسد و ما بي نصيب بمانيم.» چند ماه پيش از شهادت در مسافرتي خانوادگي يك تصادف شديد رانندگي پيش آمد. بعدها تعريف مي كرد كه: «در آن لحظات كه اتومبيل در ميان زمين و آسمان واژگون مي شد به خدا گفتم ده سال در آرزوي شهادت بودم و حالا چنين بميرم؟» اما معشوقش مي خواست او را به گونه اي ديگر به وصال خويش رساند، سرخروي و سرفراز و چنين بود كه از آن تصادف هم جان سالم به در بُرد. آخرين فعاليت هاي او در مسئوليت اطلاعات عمليات سپاه اروميه بود و او مسائل جنگ ايران و عراق را از نزديك پي مي گرفت. حوادث آن دوره به خاطر اهميت اطلاعاتي همگي دور از اطلاع خانواده بود. يارانش تعريف مي كنند كه در محور دوپازا - سردشت تپه اي قرار داشت كه دشمن بعثي از آن جا بر نيروهاي اسلام تسلط پيدا مي كرد و آن ها را زير آتش قرار مي داد. شهيد جودي پس از بررسي همه جانبه نقشه تصرف آن جا را كشيد و با يك اقدام متهورانه بسيجي آن نقطه استراتژيكي را پس گرفت. اين در زمره آخرين كارهاي او بود كه براي همرزمانش يادگار گذاشت. سرانجام يك شب قبل از پذيرش قطعنامه598 شوراي امنيت سازمان ملل از سوي ايران، شهيد جودي براي عمليات شناسايي به قلب نيروهاي بعثي در محور دوپازا (سردشت) رفت و در سحرگاه26 تير ماه1367 به آرزوي ديرين خود رسيد. يارانش پيكر مجروح او را از معركه بيرون كشيدند، اما نتوانستند او را با خود همراه آورند.لحظه هاي شهادت او را كه نمي دانيم چقدر طول كشيد دور از چشم اغيار در خلوت محبوبش گذشت. پيكر او قريب چهل روز ميهمان بلندي هاي «تپه سبز» در آن محور بود و سپس با فداكاري دوستانش از قلمرو نيروهاي دشمن به ميان گلزار شهداي اروميه باغ رضوان انتقال يافت و در روز دوازدهم محرم - روز تدفين شهداي كربلا - به خاك سپرده شد.
شهيد علي اصغر جودي عاشق امام حسين(ع) بود و با سوداي حسين(ع) به ميدان پيكار مي رفت. حضرت امام خميني را تجسم امام حسين(عليه السلام) در عصر خود مي دانست و اطاعت او را اطاعت سيدالشهداء مي شمرد. آخرين يادگار مكتوب او كه11 شب قبل از شهادتش هنگام عزيمت به منطقه نوشته شده است گوياي اين عشق و شيدايي است و نيز اين معنا را مي رساند كه اوضاع پاياني دوره جنگ تا چه حد او را آزرده بود كه خدايش بر وي رحم آورد و از كره خاكش برگرفت تا نماند و نبيند كه خميني عزيزش جام زهر سر كشيد. (تعبير خود امام از پذيرفتن قطعنامه 598).
شهيد علي اصغر جودي در صورتي عظيم و باشكوه به معبودش پيوست. او در همه زندگي اش عبد مخلص خدا بود و لحظه اي از خودسازي غافل نمي شد. رهنمودهاي امام خميني را در اين باره به ديوار اتاقش نصب كرده بود و دقيقاً به آن ها عمل مي كرد. سال ها پيش از آن كه مكلف شود نماز و روزه را به طور مرتب به جا مي آورد. هر چه مي گذشت نمازهايش عاشقانه تر مي گشت و گاهي با همه جلوگيري هاي او در خانه به نمازش اقتدا مي شد. در رفتارهاي اجتماعي تواضع و فروتني و خوشرويي از ملكات پسنديده او بود. در مجلس ترحيمش كارگر ساده اي براي پدر شهيد تعريف مي كرد كه روزي مشغول تخليه بار براي انبار سپاه بوديم و به طور عادي انجام وظيفه مي كرديم. در ضمن كار يك بسيجي باربر به جمع ما پيوست. سرعت كار او را نيز وادار مي كرد كه سريع تر كار كنيم، چنان كه موجب نارضايتي بعضي از كارگران شده بود. پس از مدتي يك پاسدار آمد و نامه اي را به اين بسيجي داد تا امضا كند. از صحبت هاي ميان آن دو به هويت پسر شما پي برديم و دانستيم كه او كارگر نيست بلكه مسئول قسمتي در سپاه است. رابطه شهيد با خدا موجب شرح صدر و سعه وجودي او شده بود و در رفتارش با بندگان خدا انعكاس مي يافت. كردار او چنان بود كه حتي آشناياني كه در جناح مخالف سياسي بودند نيز در برخورد با وي انعطاف نشان مي دادند. دوست مي داشت و دوستش مي داشتند. از ياري كردن دريغ نمي كرد و تا جايي كه مي توانست به حل مشكل دیگران مي پرداخت، اما آن جا كه امري با معيارهايش برخورد مي كرد كم ترين انعطافي در كار نبود. چنان كه مثلاً در زمان جنگ يكي از بستگان براي جابجايي فرزند سربازش توقعي داشت. شهيد عزيز با قاطعيت گفت: «من اين كار را براي برادر خودم هم نمي كنم كه دوره سربازي اش را در جبهه جنگ سپري مي كند.» به نظم و انضباط اجتماعي اعتقاد راسخي داشت و اگر كسي را مشاهده مي كرد كه صبح ديروقت به سر كار مي رفت ولو آن كه بعد از وقت اداري هم بر سر كار بود مي گفت: «اين گونه كار كردن مانند آن است كه انسان شب جمعه دعاي كميل بخواند و اعمال مستحبي را به موقع انجام بدهد، اما نماز صبح فردايش قضا شود.» در همه حال به انقلاب و دفاع از آن مي انديشيد. در ايام الله انقلاب مثل22 بهمن و روز قدس كه صدام تهديد به بمباران مردم شركت كننده در راهپيمايي مي كرد اصرار مي ورزيد كه «امروز همه خانواده جودي در راهپيمايي شركت مي كنند.» و مجالي براي كسي باقي نمي گذاشت كه احياناً عذري آورد. توانمندي بالايي در برخورد با مشكلات داشت و در مواجهه با خطاهاي ديگران منفعل نمي شد. اگر كسي از اطرافيان در اين گونه مسائل عصباني مي شد با طمأنينه خاصي مي گفت «از بالا به مسائل نگاه كنيد تا كلي ببينيد و در جزئيات نمانيد.» شهيد جودي نمونه اي تام از ايثار و فداكاري بود و هميشه ديگران را بر خود ترجيح مي داد. در ايام بمباران شهرها اگر هنگامي كه در خانه بود وضعيت قرمز مي شد، زنان و كودكان همسايه را در فرستادن به پناهگاه خانه كمك مي كرد و خود در مقابل اضطراب و اصرار خانواده فقط روي پله ها و كنار در پناهگاه مي ايستاد تا ديگران راحت باشند، كلاه ماسك ضد شيميايي خود را در اختيار پدرش گذاشته بود و خودداري مصرانه پدر در اين زمينه هيچ تأثيري نداشت. قلب رئوف و مهرباني داشت. روزي هواپيماهاي عراقي مناطق مسكوني اروميه را به شدت بمباران كرده بودند. شهيد جودي را در بازگشت از كمك رساني به مجروحان آشفته و پريشان ديديم. گرد و غبار فراواني كه بر مژگان بلندش نشسته بود اندوه چشمانش را دوچندان مي نمود. بيش از همه صحنه اي منقلبش كرده بود كه در آن پسر جواني جنازه پدر پيرش را از زير آوار بيرون مي كشيده است. علاقه اي كه اصغر به پدر خود داشت موجب تصور صحنه هاي احتمال ديگر براي وي شده بود. او با چنين قلب رئوفي كه نمي توانست غم شهادت پدري را براي فرزندش بپذيرد سرانجام غم شهادت خود را براي پدر به يادگار گذاشت.