محمدحسين تجلي
نام پدر : ابوالفضل
دانشگاه : مركز تربيت معلم تهران
مقطع تحصيلي : كارشناسي
رشته تحصيلي : علوم اجتماعي
مكان تولد : زنجان (زنجان)
تاريخ تولد : 1341/03/14
تاريخ شهادت : 1365/12/4
سمت : فرمانده گردان
مكان شهادت : شلمچه
عمليات : كربلاي 5
نامه شهید محمدحسین تجلی به خانواده به هنگام عزیمت به جبهه

پيام شهيد

بسمه تعالي

پدر بزرگوارم، مادر عزيزم، برادران و خواهران گراميم، از شما بس شرمسار وخجلم، طا قت ديدن رويتان را ندارم حالت پريشاني صورتتان كه بعد از شنيدن هجرتم در پيشانيتان هويدا خواهد شد چه دردناك است. رخسارتان را، سوز دلتان را، اشك هاتان را، زمزمه قلب تان را و سرگرداني روحتان را در هر كجا كه هستيد، پريشاني خاطرتان را در لحظه اي كه مي انديشيد، ياد وخاطره هايتان را، علاقه تان را در هر لحظه، همه و همه چگونه تحمل خواهم كرد. خدا مي داند همه اين ها براي من است. آري و اين عيب نيست. در فطرت هر انسان پاكي علاقه به پدر، مادر، برادر، خواهر و دوست را به وديعت گذاشته اند. اين ها جزء ضرويات اجتماع انساني است. آري اين ها بايد باشند، اين ها را گفتم كه بدانيد شماها را درك مي كنم بي اطلاع از حالات شما نيستم و احيانا بي توجه هم نيستم. آري همه را مي دانم. چرا كه من نيز از شمايم و بدانيد كه دوستتان دارم.

پدرم اي من به قربان اندوهي كه بعد از مرگ برادرم در قلبت ريخت. اي من فداي مظلوميت بي همتایت كه اندوه را به جان خريدي و دم بر نياوردي «اِلا شُكر اِلَي الله» اي من فداي اشك هاي نيمه شبت. آن وقت هائي كه از خواب بيدار مي شدم نيمه شب ها را مي گويم و تو را گريان در قيام و قنوت مي ديدم، گوش مي دادم، نه، دل مي دادم، اشكهايت قلب مكدر مرا مي شست و به زلالي قلب تو مي رساند اما چه كنم كه در منجلاب زمان غوطه ور مي شدم و دو باره تا شبي ديگر با قلبي سياه و تا صبحي ديگر با قلبي زلال در انتظارت بودم.

مادرم، اي من فداي سوز جگرت، سوزشي كه از مرگ پسر ارشدت بر دلت نشست، سوزشي كه ديگران شريك نساختي و همه را به تنهايي صاحب شدي. آري، مگر ميشد شيره جانت را به ديگران بخشي؟ و چون آن شيره دل را به سوز جگر مبدل كردند باز هم از آن تو بود و لا غير و تو نيز تحمل كردي و گفتي «الهي رضاً به رِضائك» مگر من مي توانم اين سوزش را احساس كنم. نه نه ، هرگز، چرا كه من مادر نيستم.

خواهرم اي من فداي ناله هايت. عزيزم، اي كه من و تو از يك تباريم. اي من به قربان بي خود شدن هايت. تو را چگونه مي بينيم همچون زينب در صحراي گرم و سوزان كربلا، آن وقتي كه از كنار شهيدي بر مي خواست و بر ديگري مي نشست؟ آري قربان مظلوميتت، اي خواهر تو را چگونه مي بينم، همچون خواهر فلسطيني و لبناني و دزفولي كه بر دامان برادر شهيد نشسته.

برادرم، اي من به فداي حق پدريت. اي من به فداي اميد و سعي و تصميم آينده ات.

آري، پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم، قربان خاك زير پايتان، دلتنگيد؟ بناليد، گريه كنيد، اشك هايتان را در دست هايتان بگيريد. دست هايتان را مشت كنيد و گرنه اشك ها خواهند ريخت (اشك هايي كه از سوز جان بيرون آمده اند هدر ندهيد) مشت كنيد، سرتاپايتان را عصيان كنيد، بشناسيدشان و مشت هاي پر از اشك تان را برصورتشان بكوبيد، نام هايتان كنيد، همه نام عصيان و قيام برخود نهيد و بكوبيد بر چهره خصم. ممكن است بگوئيد اين ها همه احساس است و شعار. نه نه، چنين نيست باور نمي كنيد؟ برايتان مي گويم. پدرم عصيان تو در كمر خم نكردن در مقابل خصم است، در ميان دادن قرباني ات. مادرم عصيان تو در شيون نكردن است در مقابل ديگران مصمم و راست قامت ايستادن است. خواهرم عصيان تو در تربيت فرزندان معصومت و هدايت آن ها در راه حق است، علي رغم خواست استكبار. برادرم عصيان تو در برنامه ريزي در آينده است. اي همه تان، مي دانم كه اهل طاعتيد، ولي باز اگر دلتنگ شدي به خلوت برويد. ديگر از چه بگويم طاقت پر حرفي ندارم. گرچه اين هايي كه مي گويم فقط يادآوريست. از خود مي گويم، نه از فردي بنام خود من. من از خودها مي گويم، آري من بايد بروم اين فكر من است. برايم مهم نيست كه مردم درباره من چه بگویند، بگذار هر كس من را با عينك خود ببيند ولي خدا كه عينك ندارد خدا خود عين است. خدا خود خالق عين است، او عالم غيب است و داناي شهادت.

اگر بگويند احساساتي بود بگذار بگويند. اصلا مگر احساس بد است؟ آري من احساسي بودم ولي احساسم از احساس آن بدگويان نيست.

اگر بگويند فريب خورد بگذار بگويند. بگذارتا آن ها مواظب خود باشند كه فريب نخورند اگر چه اين عمل خود فريب خوردن است. اگر بگويند او يك مرد بود بگذار بگويند. خدا به حرف هاي آنان مرا در مسلك مردان نخواهد برد. اگرچه از اينان ممنونم بخاطر لطفشان.

خلاصه اين كه حرف مردم را ملاك حركتم نمي گيرم گرچه عقلا محترمند. بر خلاف موارد گذشته اگر بگويند روحي خشن داشت، بي احساس بود، بگذار بگويند مگر نه اين كه احساسم را در اول سخنم گفتم خطي براي خود داشتم و اين خط را خانواده و دوستان و اطرافيان صاحب نظران شريعت در من ايجاد كردند و من در روي آنان به سير پرداختم. آري پدر و مادرم، من نيز دوست داشتم بمانم و زندگي كنم ولي از انحراف هراسان بودم، از منجلاب گريزان بودم. از زندگي دوري متنفر بودم. از بازي دو موش سياه و سفيد كه ريسمان عمر را مي جوند و كوتاه تر مي كنند بيزار بودم. آري مي ترسيدم البته روشن است كه نمي خواهم بگويم آن ها كه مانده اند اين گونه اند نَعْوذُ بِالله. خدا مرا ببخشد اگر چنين احساسي داشته باشم ولي با شناختي كه از خود داشتم مي دانستم اگر بمانم اين چنين خواهم بود و اين يك باخت است براي من. آري دوست داشتم كه بيشتر بمانم تا بيشتر بخوانم تا بهتر بمانم ولي باقي راه را خدا تعيين مي كند و من راضي به رضاي او...

آن قدر به خواندن علاقه داشتم كه به خاطر يك موفقيت كلاسيك10روز نذر روزه كردم (البته نتوانستم به جا بياورم) و اين عمق علاقه را مي رساند. مي خواهم بگويم كه از روي پوچي و سر گرداني هجرت نكردم و بي گدار به آب زدم اين ها را مي گويم تا آيندگان بدانند كه روندگان بي جهت نرفتند، بي هدف نبودند، من خود چه باشم، اين فكر است كه مهم است و اين خط است كه مهم است. آري ما نزديك بين نبوديم. نزديك ها را نمي ديديم. مگر مي شود سوار بر بال ملائك فقط نزديك را ببينند. ولي اين را نيز بگويم كه دوربين ها نيز نتوانستند كاري بكنند. سوء تفاهم نشود. نمي دانم اين جمله را چرا گفتم ولي مي دانم كه به حق گفته ام.

خدايا خدا گونه شدن چگونه است؟ خدا مي شنوم، آري، صداي رسولت را مي شنوم كه مي گويد: «در زنجير ماندن شايسته ی موحدين نيست. بايد از قفس تنگ ماندن گريخت.» قفس تنگي كه همه عالم مادي را در بر مي گيرد ،چه قفس تنگي است و چه سراب فريبنده اي است. نبايد ماند بايد شد.

خدايا صداي حسينت را مي شنوم در شب قبل از عروج، شمع ها را خاموش كرد و فرمود: «برويد كه فردا روز ماندن نيست. ماندن فقط امشب است آنان كه مي خواهند بمانند امروز بروند، كه فردا روز رفتن است و روز ماندن نيست. فردا روز همه چيز از دست دادن است آن ها كه همه چيز ندارند و بروند و شهيدان بمانند تا فردائي ديگر پوچي بودن را ارزاني ماندگان كنند و پاكي شدن را برگزينند و چه نيكو گزينشي بود. ومن آن ديشب ماندم و امروز مي روم، مي روم تا آن چه دارم بدهم.

اكنون صداي مهربان تر از مادرها را، دلسوز تر از پدرها مي شنوم. آن ها به والدينم مي گويند كه چرا به فكر شما نبود؟ به پدرم مي گويند ناراحتي قلبي داشتني. بايد به شما فكر مي كرد به مادرم مي گويند تو داغ ديده بودي بايد به شما فكر مي بود. بگذار بگويند درست است هرچه می گویند، درست است. ولی پدر و مادرم مرا می شناسند می دانند که من خاک زیر پایشان بودم.

آری نه پدر و نه مادرم غمناک نیستند چرا که غمناکی سزاوار شایستگان نیست این زندگی است و زندگی مفهومش همین است. نام یکی از آشنایان را که در مرگ برادرم برای خانواده ما دایه مهربان تر از مادر بود نمی برم آری ای آن ها، ای شماها، سر خویش گیرید. پدر و مادر آزاده اند «و نقص من الاموال و لا نفس و الثمرات» آویزه گوششان است. «و منهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر» ای دایه های مهربان تر از مادر سر خویش گیرید، آزادگان را وارهید، جان خودتان را پرورش دهید. پرورش دهید، پروارش کنید. گوشت! چربی، وَلَش ... آن ها نیز مثل شما خواهند بود این رمز خلقت است. می گوئید نه؟ به پدرم نگاه کنید او یک آزاده است و من نیز آزاد شده ام اصلا من خودم آزاد هستم، بروید، جمع کنید، پول، خانه، ماشین، فرش، آبگوشت، قرمه سبزی، مستراح، جمع کنید و پر کنید. خود، پر شوید ... اما می دانید چگونه؟ به پربودنی خواهید بود؟ می دانید؟ پر بودن دارم تا پر بودن، دریا هم پر می شود، انگشتانه هم پر می شود. بدانید که شما انگشتانه ای بیش نیستید شما خالی هستید. شما پوچید. شما بی حجمید. آری بخورید شب چره هایتان را بخورید اصلاً خود بچرید. حرف ها را نشخوار کنید. نشخوار آدمی حرف است. آری سرمست از غرور بمانید و بمانید. و شما ای تزویریان، شما هم بدانید من و پدرم خواهیم رفت. من با رفتنم و پدرم با ایستادنش. شما هم بدانید شماهایی که تا پدربزرگتان به پاناما رفت در سوراخ ها خزدید. اما روزنه ای را که در کعب الاخبار ها بر سوراخ هایتان باز نمودند، دیدید و پشت خود را از آن روزنه، بر آفتا ب انقلاب کردید.

پشتتان گرم شد و آن گاه دستهایتان را نیز گرم کردید و آن ها نیز گرم شدند و آن گاه خوب که از سوراخ بیرون خزیدید اول چهار دست و پا و بعد نیم خیز بعد ایستادید، بعد گردن افرا ختید و اکنون پا بر خون شهیدان گردن کشی می کنید.

(زید) البته نامی که می گوییم فقط یک انتخاب است، از میان (زید ها) شاید به خاطر این که عینیت تزویری ایشان را خود من دیده ام، اگر چه ذکر نامش صحیح نیست، اما باید بگویم، باید بشناسیم، آری، (زید)، ای که تزویر در تو تجلی یافت، نه اصلا تجلی مقدس است ، نه بخاطر این که نام است، نه ، نه ، تو خیلی پستی، (زید) تو را می گویم و توها را، تو نماینده چپا ول گران و نماینده خون خواران بودی، که در سلک موحدین درآمدی و اکنون نیز هستی، تو کجا و شرکت در مراسم انقلاب کجا، گم شو، برو، لعنت بر آن کسی که تو را بال و پر داد. اما رهبرا. تو نیز تو نیز بر او لعنت فرست می دانم که می فرستی شما فرمودید که من یک موی گودنشین ها را بر همه کاخ نشین ها ترجیح می دهم. آن هم اگر لیاقت این مقایسه را داشته باشند. آری اما ما، تو نیز لعنت فرست. (زید) گم شو، نه، نه بایست فرار نکن دست هایت را گرفته ام، اکنون که سیل خون شهیدان فرا رسد تو را به آن ها خواهم سپرد و آن ها با دستهایشان تو را خفه خواهند کرد آری خون هم دست دارد. نمی دانی چرا، من می دانم. خمپاره این کار را کرده است.

دست و دل وگوش را به هم زده و خونی دسته دار ساخته است.

می آید، بایست، مگریز، شهیدان، آسوده خاطر باشید، شاهدان او را نگه داشته اند و به شما هم خواهند سپرد هر چه می خواهید با او بکنید، او را بکشید. نه، نه، او را بکشید زیرا تنها او نیست که با کشتن تمام می شود. او ترکیب یافته از شیره جان صیاد کوچولو، در ماهنشان زنجان و حسنعلی در روستای دردآباد ایران است، او را بکشید، او را بکشید. آری دومی صحیح است. او را بکشید و از هم جدایش کنید.

شیره جان صیاد کوچولو را به او پس دهید و مایه درد دل حسنعلی را به او باز گردانید و آن گاه خفه اش کنید ایده آل است؟ آری مدینه فاضله است؟ بلی. ولی بدانید که خواهد شد و من نیز می آیم که به این شدن کمک کنم و شما ای (زید های) مخفی و ناشناخته، (زید) احمق بود و خود را نشان داد، ولی شما به زعم خود زیرکید و ناشناخته و نا آشنا عمل می کنید به همین خیال باشید. شما را هم شنا خته ایم، منتظر باشید. خواهیم آمد تاریخ وسیع است امروز خوش باشید ولی این خوشي در تاریخ همیشگی نیست زود خواهد گذشت. آری، زود ،زود،زود. و شما ای بر خون شهیدان تکیه زده ها، خوب زیر پایتان را نگاه کنید، آری بر خون نشسته اید، اگر مخلصید مبادا سد خون را بشکنید بگذارید پر شود، سرریر شود، آن گاه آن را باز خواهیم کرد. مبادا هم اکنون خون تشنه را در زمین تشنه رها سازید زمین تشنه خون ما را خواهد نوشید و اثری باقی نخواهد گذاشت، شما که مسئولید، اگر عمل کردید خوش به حالتان، اگر نه، وای به حالتان. و این کسی که مسئول است عمل نمی کند مرا از کار باز نخواهند داشت، راهی راه خود را خواهد رفت. زیرا در روزی که مثقال ذره بر روی زمین میزان خواهد رفت و «اُقیموُا الوَزنَ بِالقِسطِ وَلاتُخسرُوالمیزانُ» خواهد شد، مسئول باید حساب پس دهد آماده باشید که دیر نیست، زود، زود، زود. آری همه را می دانیم، می دانیم کجا می خورند و کجا می چاپبند.

آری فکر می کنید که احمقیم؟ فکر می کنید که ساده لوحیم، آری این گونه فکر کنید. چه بسا که دیر نیست که حساب پس دهید، زود، زود، زود اگر این را شما به من یاد دادید و خود عمل نکردید اشکالی نیست. مخلصین در همان در بهشتی که انبیا وعده داده اند ،خواهند نشست تماشایتان خواهند کرد. رهبرم می فرمود که: «بسا، معلم اخلاق که در انحراف باشد و دیدید که عده ای شدند، مواظب باشید که شما نشوید.»

«ولا تسخر و المیزان»، هر گز آن روز را فراموش نمی کنم ، آری هر گز، آن روزی را که به مقصد دانشگاه تهران می رفتم، آری آن روز را می گویم.

یک پریشانی خاطر عجیبی به من داد از او می گریختم بر خواستم ودر اتوبوس سوار بر تاریخ شدم، البته تاریخ تکراری، به هنگامی که از پل قره بلاغ می گذشتم تاریخ مرا نهیبی زد. ای، می بینی، زیر پایت را ببین، گفتم آری، می بینم، گفت باز ببین، مگر چیست، گفت محل کار توست، خوب که، چه. هیچی این جا روستای کوچک است و آن جا مدرسه کوچکتر از روستا و آن جا اتاقی کوچک تر از مدرسه و آن جا میزی کوچک تر از اتاق، آری تو آن جا بودی، یادت هست؟ گفتم آری، که چی. گفت: هی چی گفت بخاطر بیاور گردن فرازیت را، به یاد بیاور. آری یکی از مسئولین مدرسه بودی. چه گردن شقی داشتی. البته خودم فکر می کردم که این گونه نیستم و شاید اطرافیان نیز این چنین فکری در مورد من نداشته باشند ولی تاریخ در مورد ما دروغ نمی گوید. آری، تاریخ گفت، چه گردن شقی داشتی، به حیاط که می آمدی گردنت پائین تر می آمد و به بیرون روستا که می آمدی پائین تر، آری دیگر تمام شد، تمام فیس و افاده، بلی و نخیر، من گفتم، برو، بیا، نیا، بخواب، بدو، چرا دیر آمدی، چرا زود رفتی، من گفت ، تو نگفتی، تو نفهمیدی. آری همه و همه تمام شد و هیچ نماند. اکنون از اتوبوس به پائین جاده نگاه کن، دیگر هیچ نیست تمام شد، تو دیگر در آن جا نیستی ولی آن جا خود هست، خیلی ها را تحمل کرده همه را راضی کرده و خود هم چنان هست این تو بودی که فریب خوردی. و اینک نیز چنین می گویی اگر بروم و برگردم، یک ترم عقب می مانم، آری چنین است، من به او گفتم، آری، چنین است، تو فکر مرا از کجا فهمیدی گفت این کار من است بشین که می خواهیم بالاتر برویم و من نشستم و با تاریخ بالاتر رفتیم، بالاتر، 50 سال بالاتر، دیدیم، مدرسه را که خراب شده بود و ترم، را که تمام شده بود، جاده را که اتوبان بود، مدرسه جدید که شوفاژ داشت، معلمین که سرویس رفت و آمد داشتند، آری همه چیز متحول شده بود .

آخر، 50 سال گذشته بود آری همه چیز متحول شده. ولی نه یک گردن شق باز هم آن جا بود او کیست او همان توئی. من به او گفتم او کیست، او همان توئی، او همان توهاست که فکر می کند مدرسه مال اوست، نمی داند که اکنون نوبت اوست. پشت میز امتحان نشسته و امتحان پس می دهد منتهی با نام ریاست، و با نام ... چه بگویم، تاریخ گفت محکم بنشین، بالاتر می رویم، صد سال بالاتر، هزار سال بالاتر، تا نزدیکی های قیامت رفتیم.

باز همه چیز متحول شده بود، آری باز همه چیز متحول شده بود. الا آن گردن شق، و او انسان بود، همان هایی که شیطان (لاغوینهم) را که گفت، این ها را در نظر گرفته بود آری، آن گردن شق باز هم آن جا بود، و من ترسیدم و من لرزیدم، صدای شاگرد راننده را که من را به خود آورد، آری، تاریخ رفت، فریاد زدم آهای، وایستا. همه نگاه ها رو به من شد مردمی که در اتوبوس نشسته بودند خندیدند، گفتند، بیچاره دیوانه است، بیچاره موجی شده، نه بابا قرتی است، چه لباس تمیزی دارد جوان بیچاره، کتاب هم در دست دارد، حتماً درس می خواند درس او را دیوانه کرده، آری. در همین حال بود می خواستم با مشت بر سر شاگرد راننده بزنم و بگویم، چرا تاریخ را فراری دادی، چرا فریاد زدی که او گریخت؟ اما او برگشت، تارخ را می گویم، برگشت و دست مرا که بالا رفته بود پائین آورد و دوباره خودش رفت. دیگر نفس برایم نمانده آن قدر به دنبالش می دوم ولی خبری نیست او رفته است، می گوییم بایست، ای تاریخ بایست، ای عمر بایست، فهمیدم که آن پل سراب بود، فهمیدم که یک ترم فریب بود، بایست و مرا تا خدا ببر .

نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن

هدف اصلي اين سايت اين است كه از اين ستارگان گمنام آسمان دانشگاه ها، الگوسازي كند؛ تا جايي كه فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد و ياد و خاطر آنان را جاودانه سازد.

فرهنگ جهاد و شهادت، فرهنگي است كه بدنه دانشجويي براي رسيدن به آرمان هاي بلند به آن نيازمند است. اين فرهنگ كه از آن به مديريت جهادي تعبير مي شود، كارهاي بزرگي را به انجام رسانده و فضاي آموزش عالي نيازمند چنين نگاهي است.

زنده نگه داشتن ياد دانشجويان شهيد كه اقدامات بزرگي انجام داده اند و الگوسازي از آنها مي تواند به جريان هاي دانشجويي كشور جهت دهي كند؛ زيرا هر يك از اين شهداي دانشجو در عرصه هاي مختلف با وجود سن و سال كم آدم هاي ويژه اي بودند و سرفصل اتفاقات خوبي شده اند، به همين دليل با برگزاري اين كنگره ها سعي داريم اين شهدا را معرفي و از آنها الگوسازي كنيم.
هدف اصلي اين كنگره اين است كه از اين ستارگان آسمان گمنام دانشگاه ها الگوسازي كند؛ بايد تلاش كنيم تا اين كنگره امسال فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد.
وزارت علوم،تحقيقات و فناوري با همكاري ساير نهادهاي مسئول در حوزه هاي دانشگاه و دفاع مقدس با دبيري سازمان بسيج دانشجويي، كنگره ملي شهداي دانشجو را در سه سطح كشوري، استاني و دانشگاهي برگزار مي نمايد، چندان به دنبال كارهاي نمايشي نيستيم و مي خواهيم اين اتفاق در كف دانشگاه ها بيفتد و بدنه دانشجويي را درگير كند. همچنين تصميم داريم برنامه اي طراحي كنيم تا طي آن جمعيت زيادي از بدنه دانشجويي يعني حدود ۵۰۰ هزار نفر تا يك ميليون نفر به ديدار خانواده هاي شهدا بروند.

با تحقيقاتي كه انجام شده است متوجه شده ايم بانك اطلاعاتي جامعي در مورد شهداي دانشجو در كشور وجود ندارد، از اين رو سعي كرديم اين بانك اطلاعاتي را ايجاد كنيم؛ تا امروز اطلاعات نزديك به ۴۵۰۰ نفر از شهداي دانشجو گردآوري شده است.

در اين كنگره ۳۲ عنوان كتاب تدوين و چاپ مي شود، استفاده از وصيت نامه شهدا، توليد فيلم مستند شهداي دانشجو، توليد موسيقي حماسي، توليد نرم افزار چند رسانه اي درباره دانشجوياني كه فرمانده اي دفاع مقدس را برعهده داشتند و طرح «هر شهيد دانشجو يك وبلاگ» از ديگر برنامه هاي اين كنگره است.