محمدحسين تجلي
نام پدر : ابوالفضل
دانشگاه : مركز تربيت معلم تهران
مقطع تحصيلي : كارشناسي
رشته تحصيلي : علوم اجتماعي
مكان تولد : زنجان (زنجان)
تاريخ تولد : 1341/03/14
تاريخ شهادت : 1365/12/4
سمت : فرمانده گردان
مكان شهادت : شلمچه
عمليات : كربلاي 5
مصاحبه با والدین محمدحسین تجلی
راوي : والدين شهيد

مصاحبه با والدین شهید محمدحسین تجلی

مصاحبه گر: ایشان چه زمانی به دنیا آمدند؟ شب بود یا روز؟

مادر: او هفتم ماه به دنیا آمد.یک ساعت مانده بود به ظهر.

مصاحبه گر: موقع تولد او زنجان بودید؟

مادر: بله زنجان بودیم. آن زمان هم دکتر مبینی بود. بعد از این همه مریضی ک در دوران بارداری داشتم الحمد ا... جان سالم او به دستمان رسید. بعد از آن هم چون ماه محرم بود به یاد امام حسین اسمش را حسین گذاشتیم. پدرش هم با احترام با او برخورد می کرد. هر چه می خواست برایش میخرید.

مصاحبه گر: آن زمان که بچه بودند مکتب خانه نبود؟

مادر: مکتب خانه نه او رفت آمادگی. پس از آن از کلاس دوم پدرش برد مکتب خانه اسم نویسی کرد او را.

مصاحبه گر:کجا نوشت؟

مادر: دقیق یادم نیست فقط می دانم کوچه سیدلر،مسجد سیدلر بود آن جا قرآن می خواندند .پس از آن کم کم میرفت و خیلی علاقه داشت.

مصاحبه گر: حاج آقا مکتب خانه که رفته بودند کجا رفته بودند؟ شما برده بودید یا خودتان یاد داده بودید قرآن را؟

پدر: اکثرا هیئت میرفتیم. مخصوصا یک هیئت بود شیخ تقی خاتمی، آن جا هیئت می رفت. اکثرا قرآن را در کلاس ها یاد گرفته بود.

مصاحبه گر:کدام کلاس؟

پدر: کلاس دبستان. خودش هم ادامه میداد قرآن را همیشه با آن مانوس بود و در تلاوت آن سعی و کوشش داشت. مخصوصا در نمازش. بعد از نماز به قرآن علاقه زیادی داشت. حتی اگر قرآن پیدا نمی کرد از حفظ می خواند قرآن را تا نماز را تمام کند.

مصاحبه گر: شما از ایام کودکی شهید خاطره ای دارید؟ زمانی که به مدرسه می رفت بچگی اش؟ دانشجوی زنجان بودند که شهید شدند؟

پدر: خیر تربیت معلم تهران دانشجوی ترم آخر بود.

مصاحبه گر: حاج آقا ایشان زنجان درس خواندند معلم شدند یا تهران؟

پدر: بله زنجان خواندند تمام کردند و بعد از گرفتن دیپلم استخدام شد در آموزش و پرورش. استخدام شد دانشگاه رشت. یک مدت اطراف طارم.

مصاحبه گر: حاج آقا از لحاظ درسی چگونه بودند؟

پدر: از لحاظ درسی فوق العاده راغب بود به درس و دوست داشت درس را نه به طور تئوری، درست و کامل درس را بخواند و در تعقیب درس پشت کار داشت. از نظر تقویت روحی و دینی خیلی علاقه داشت. مخصوصا به دین و دستورات دین و به کسی که نماز می خواند خیلی علاقه داشت. همچنین شاگردانش را به این شیوه تربیت می کرد.

مصاحبه گر: فرمودید که رشته ی ایشان علوم انسانی بود؟

پدر: بله

مصاحبه گر: آن ها زمان تحصیل کار هم می کردند؟

مادر: در زمان تحصیل او از 12 سالگی شروع کرد برای انقلاب کار کرد. تا انقلاب پیروز شود بعد از آن هم در سپاه و جاهای دیگر کار می کرد اگر وقت داشت.

پدر: تهران در ضمن درس خواندن کار هم می کرد. پنجشنبه ها می آمد این جا. با ما شام که می خورد می رفت مسجد، در بسیج تا مرخصی اش تمام شود و دوباره برگردد تهران. بیش تر در بسیج بود در بسیج هم دوستانش تعریف می کردند می گفتند به این جا که میرسد، نگهبانی که می داد، بعد از آن می آمد و به کار خودش مشغول میشد. به عبادتش مشغول میشد. خیلی با ما قاطی نمی شد کارش را می کرد و صبح می رفت.

مصاحبه گر:بیشتر دوست داشت در خلوت باشد یا در جمع؟

پدر: اکثرا خلوت را دوست داشت که خودش باشد و کارهای خودش را انجام بدهد. حتی یک نوار دارد که در نوار تنها نشسته و راز و نیاز کرده که سپر شده بدنم.

مادر: با خدا راز ونیاز می کرد که خدایا مرا ببخش. شعر می خواند، شعر امام حسین.

مصاحبه گر:کم حرف بودند حاج خانم؟

مادر: خیلی کم حرف میزد.

مصاحبه گر: حاج خانم از دوستان شهیدش می شناسید؟

مادر: زیاد هستن.

مصاحبه گر: برخوردش با همسایه ها، سر به زیر بود یا سلام و علیک می کرد؟

مادر: خیلی، اصلا اذیت و آزارش در خانه نبود که به همسایه برسد.

پدر: سلام و علیک می کرد و احترام می گذاشت ولی بعد از آن کاری نداشت و می آمد خانه.

مصاحبه گر: با فامیل چگونه بود؟

پدر: با فامیل سلام و علیک می کرد، با احترام و محبت زیاد. احترام همه را حفظ می کرد ولی به حدی که بعد سلام و علیک به کار خودش مشغول می شد.

مصاحبه گر: حاج آاقا اگر غیبت میشد چه رفتاری می کرد؟

پدر: هر جا غیبت میشد، اگر می توانست اعتراض می کرد یا اگر می دید جای اعتراض نیست بلند میشد و میرفت.

مصاحبه گر: حاج آقا تکیه کلام داشت؟

پدر: من چیزی نشنیدم. فقط خدا و یا علی زبانش بود.

اکثرا سر ماه حقوق می گرفت میبرد بازار برای شاگردان نیازمندش نوشت افزار و چیزهایی که نیاز داشتند می گرفت. چند نفر آن جا بود که اکثرا صحبت می کردیم که وضع آن ها خوب نبود. حدالامکان کمک مالی می کرد حقوقش که تمام می شد از خانه هم چیزهایی می برد.

مصاحبه گر: کدام روستا؟

مادر: قره بلاغ

مصاحبه گر: از ابتدا قره بلاغ می رفت؟

مادر: سلطانیه بود. یعنی ناحیه اش سلطانیه بود. طارم هم رفت. تا زانو در گل فرو می رفت، نمی خواست من آن ها را پاک کنم خودش می آمد میشست قبل از این که من خبردار شوم.

مصاحبه گر: حاج خانم از عبادت هایش بگویید. از ابتدای بچگی نماز می خواند؟

مادر: عبادت را از زمانی که تکلیف نشده بود حاج آقا یاد میداد.

مصاحبه گر: نماز جماعت شرکت می کرد کدام مسجد؟

پدر: بله می رفت ولی مسجدش را نمی دانم ولی بیشتر مسجد جامع می رفت. بلاخره هر جا میشد نمی گذاشت نمازش ترک شود و بماند.

مصاحبه گر: هیئت میرفت؟دعا و مفاتیح می خواند؟

پدر: هیئت خیر. دعا می خواند در جیبش مفاتیح بود که دادم بچه ها نگه داشتند.

مصاحبه گر: حاج آقا دیده بودید نماز شب بخوانند؟

پدر: بله. دوستانش می گفتند در مسجد که از ما جدا میشد و می رفت خودش مشغول میشد به عبادتش و نماز شب میخواند(زمانی که نگهبانی میرفت در مسجد)

مادر: این ها در هفته یک شب وقت داشتند. زمان کشیک که در آن جا جمع میشدند جوان بودند جک می گفتند می خندیدند او با آن ها قاطی نمیشد و به کار خودش مشغول میشد. می رفت قرآن می خواند یا نماز شب میخواند.کار خودش را انجام میداد.

مصاحبه گر: حاج آقا چند بار رفتند جبهه؟

پدر: حدودا 8 ماه رفته بود

مصاحبه گر: حاج خانم اواخر که از جبهه می آمد حال و هوایش عوض نشده بود؟

مادر: وقتی می آمد و می دید که دوستانش هشید شدند ناراحت می شد. یک بار از تهران آمد رسید. گفت: مامان مصطفی شهید شده؟ گفتم بله. خندید! اگر کسی شهید میشد، او حسودی آن ها را می کرد. خیلی آرزوی شهادت داشت. یک روز مرا در مراسمی در آشپزخانه دید، آمد و گفت: «مامان اگر اجازه بدهی من بروم جبهه.» گفتم: خوب تو همیشه میروی. گفت: «دلم می خواهد تو اجازه بدهی بروم.» همیشه که می رفت می دیدی از تهران می رفت تلفن میزد که من رفتم یا می روم. یا از این جا می رفت. یک دفعه می دیدیم شب تصمیم می گرفت و می گفت من صبح می روم. ولی آن روز از من اجازه می خواست. در این جا یک مدرسه بود صدام بمب انداخت او هم آمده بود مرخصی که درس بخواند و برود امتحان بدهد. ترم آخر بود. تقریبا دو روز بود آمده بود که این برنامه پیش آمد، رفت آن جا کمک کرد. از رنگ و رو رفته بود. کمی ناراحت شد بعد آمد رفت خوابید.سر شب بود همیشه نماز را قبل از غذا می خواند. گفتم حسین تو آمده بودی درس بخوانی امروز فقط خوابیدی! گفت: «تو نمی گذاری که.» گفتم: من چه کار دارم بلند شو بخوان درست را.گفت: «نه این جوری نمی گویم من نمی توانم درس بخوانم، تو هم نمی گذاری من بروم جبهه، تو اجازه بده من با خیال راحت بروم، تو می گویی درس بخوان ولی جامعه الان خون می خواهد. وضعیت به گونه ای است که جبهه واجب است برای همه. تو نمی دانی صدام بی انصاف چه کارها که نمی کند!» من گفتم «حسین جان من دوست داشتم تو درست را ادامه بدهی؛حالا هر جور خودت صلاح می دانی.هر جور راحتی من مانع نمی شوم.» همین که این حرف را از من شنید شروع کرد از دستم بوسید از شانه هایم بوسید.

مصاحبه گر: او را بدرقه نکردید؟

پدر: هیچ وقت نمی گذاشت او را بدرقه کنیم. می گفت: همین درب خانه خداحافظی کنید. تازه آن هایی که به جبهه می رفتند بدرقه می کردند در آن جا نمی ایستاد. می رفت کنار ماشین. وقتی می خواست حرکت کند می رفت سوار میشد که مردم نبینند که او می رود جبهه.

مادر: یک بار بهش گفتم آخر این همه فیلم می گیرند از جبهه رفتن حسین چرا من تو را نمی بینم؟ گفت: «مگر ما می رویم از ما فیلم بگیرند نشان دهند. ما می رویم به خاطر خدا جنگ کنیم. مگر می رویم بخاطر مردم!» آخرین بار که می رفت من بدرقه اش کردم از زیر قرآن رد کردم. صدقه گذاشتم.

مصاحبه گر: از دم در راه انداختید؟

مادر: به خاطر او فقط تا سر کوچه رفتم.

مصاحبه گر: نیرو بودند که رفتند؟

مادر: با نیرو نرفتند. این ها خودشان چند تا دوست بودند که رفتند.

مصاحبه گر: زمان انقلاب کجا بودند؟ فعالیت هایشان در چه حد بود؟

مادر: فعالیت هایشان همین مسجد مهدیه بود. خیابان استانداری در آن مسجد فعالیت می کرد.

مصاحبه گر: سن ایشان بقدری نبود که فعالیت کنند؟

مادر:12 سال داشت کار نمی کرد.

مصاحبه گر: این ها پایگاه و مسجد دستغیب هم که گفتید فعالیت داشتند؟

مادر: بله بعد از این که انقلاب پیروز شد اول در مهدیه بود بعد از آن آمدند این جا پایگاه درست کردند.

مصاحبه گر: حاج آقا ایشان که جبهه رفت اولین مشفق ایشان چه کسی بود؟

پدر: قبل از انقلاب صحبت های آقای خمینی.

مصاحبه گر: حاج آقا شهید چه کسانی را راهنمایی می کرد؟

پدر: در کلاس ها که شاگردانش بودند.

مصاحبه گر: خواهران و برادرانش را نصیحت می کرد؟

پدر: باید می دید از خواهران و برادرانش چیزی خلاف شعور اسلامی تا نصیحت کند.

مصاحبه گر: اکثرا روی خانواده خودتون تاثیر می گذاشت؟

پدر: بله. خانواده ی خودمان. در خانواده ی فامیل هم موثر بود حرکت های او.تقریبا الگو واسوه بود. با دوستان بیرونش هم همین طور بود.

مصاحبه گر: اگر در زندگی به مشکل برمی خورد، چه عکس العملی نشان میداد؟

پدر: چون معتقد بود توسل می کرد. از پروردگار می خواست. به ائمه ی اطهار توسل می کرد. به قدری عقیده داشت به این چیزها که میدید شب ها من بیدارم می گفت آقا رزمندگان را فراموش نکن، رزمندگان را دعا کن.

مصاحبه گر: پس بیدار میشدند نماز شب می خواندند؟

اصلا پیش کسی نماز نمی خواند. اما چنان نماز می خواند که گریه ام می گرفت. می آمدم می دیدم چنان قنوت گرفته. به گونه ای قنوت می گرفت که رنگ و رویش می پرید اما آن را هم من ناگهان می رفتم می دیدم

مصاحبه گر: سربازی رفته بود؟

مادر: سربازی که همان تربیت معلم که می رفت همان بود چند ماه دوره دید.

مصاحبه گر: حاج آقا ازدواج نکرده بودند که؟

پدر: او می گفت که شما باعث نشوید که من بروم کسی را بیاورم. من نخواهم ماند. او را هم بیاورم بدبخت کنم.

مادر:23 سال داشت. گفت هنوز وقت من نیست. ولی من یک نفر را هم در نظر گرفته بودم. منتظر هم بودم که به من جواب بدهد. جوابش این شد که مامان این تکلیف را به من نده. من حرف تو را زمین بیاندازم صلاح نیست ولی الان نمی توانم به شما جواب دهم.

مصاحبه گر: علت این که رفت جبهه چه بود؟

پدر: می گفت مملکت نیاز دارد.

مصاحبه گر: آموزش را کجا دیدند؟

پدر: این ها آموزش را قبل از انقلاب دیده بودند. می رفتند این ور و آن ور در مسجد.

مصاحبه گر:کدام منطقه ها بودند؟

پدر: طرف اهواز بودند.

مصاحبه گر:کردستان هم رفته بودند؟

پدر: بله 3 بار کردستان رفت. اولین مرزی که می آید به ایران آن جا رفته بود یک بار هم قصر شیرین رفته بود.

مصاحبه گر: حاج خانم گفتید مجروح شده بودند؟

مادر: اول که کردستان رفته بود.

مصاحبه گر: وقتی برگشت از جبهه برایتان تعریف کرد؟

مادر: تعریف می کرد کم.

مصاحبه گر: قشنگ ترین خصوصیت اخلاقی او چه بود؟

مادر: بهتر از آن چه می خواست باشد. معلم بود زمان گرفتن حقوق برای بچه های مدرسه اش که محروم بودند وسایل می خرید، کمی از آن هم در جیبش می گذاشت، کمی هم در خانه می گذاشت. نه اینکه بگوید مامان این پول را بگیرید همیشه می گذاشت روی کابینت. گاهی اوقات می گفت مامان آن جا پول گذاشتم لازم شد خرج کن. یکی دو بار تشویقی طلا دادند. عیدی می دادندمی اورد می گذاشت خانه.

مصاحبه گر: حاج خانم خبرش را چگونه آوردند؟

مادر: من خودم فهمیدم. من خودم آن لحظه که به او گلوله خورده بود و از پشت قلبش بیرون آمده بود فهمیدم. من آن جا احساس کردم شهید شده. رفته بودم ظرف بردارم غذا بپزم قابلمه از دستم افتاد گذاشتم زمین. دخترم و خانواده اش هم خانه ی ما بود. قابلمه که از دستم افتاد دخترم را صدا زدم گفتم من حالم منقلب شده. آمد کمک کرد نشستم زمین. برادر کوچکش سرباز بود. یک ماه بود طرف رشت رفته بود. برادرم دید ناراحتم گفت بیا با حاجی بروید حسن را ببینید. فهمید او رفته من بی حوصله ام. با او رفتیم مسافرت رشت.رفتیم شبانه حسن را دیدیم. شب را هم ماندیم پادگان. بعد گفتیم 3 روز برویم تهران. دخترم تهران زندگی می کند. من در پادگان خواب دیدم که من می خواهم بروم تهران گفتند برگرد زنجان! می رفتیم تهران با خود می گفتم من چرا این خواب را دیدم. ما می خواستیم برویم تهران چرا گفتند برگردید! بلند شدیم رفتیم تهران. رسیده بود تهران وقت شام بود، من دیدم تلفن زنگ زد. دامادم رفت صحبت کرد آمد گوشی را از آن جا در آورد که مبادا گوشی زنگ بخورد من جواب بدهم. رفت اتاق دیگری با زنجان صحبت کرد. دیدم او فقط راه می رود ولی به ما چیزی نگفت. تا صبح بیدار شدم دیدم او بیدار است ولی به ما چیزی نمی گوید. صبح گفت می روم زنجان کار دارم به دخترم گفت می آیی تو هم. گفتم شما می روی ما هم بیاییم خوب، من حوصله ام سر رفته نمی توانم بمانم این جا با این بهانه ما را آورد. برادرم هم که تهران زندگی می کرد آمد زنجان. من شک کردم ناراحت شدم چرا این ها می آیند زنجان. آمدیم نزدیک قره بلاغ ک رسیدیم برادرانم برادران دامادم آمده بودند استقبالمان. از آن ها پرسیدم حسین شهید شده؟ چرا اینها آمده اند دنبال من! آن ها به گریه افتادند من فهمیدم که او شهید شده. گفتم شکر؛ سجده ی شکر به جا آوردم گفتم حسین به آرزویش رسید.

مصاحبه گر: وقتی آمدید نگفتند چگونه شهید شد؟

پدر: بعد از عملیات مرخصی داده بودند که بیاید پیش ما. فرمانده گفته بود: حسین مرا تنها می گذاری بروی؟! حسین هم او را تنها نگذاشته بود. نیامده بود مرخصی و برگشته بود عملیات. احتمالا حسین باقری بود فرمانده عملیات. او معاون شده بود عملیات کربلای 5 را تازه شروع کرده بودند که به شهادت رسیده بود. این جا که بیمارستان رفتیم جنازه اش را ببینیم در جیبش مرخصی اش را دیدیم که چند روز قبل مرخصی داشت.

مصاحبه گر:بهترین خصوصیت اخلاقی؟

پدر: فقط دوست داشت به دیگران کمک کند. کسی را از خود نرنجاند. اگر میدید کسی در تنگنا مانده ساکت نمی نشستسعی می کرد به او کمک کنند نگذارند او در تنگنا بماند. حتی یادم هست یک شب بود در خیابان سگ یک نفر را دنبال کرده بود سریع رفت در را باز کرد که آن شخص را نجات دهد.

نام
نام خانوادگي
نشاني پست الكترونيكي
متن

هدف اصلي اين سايت اين است كه از اين ستارگان گمنام آسمان دانشگاه ها، الگوسازي كند؛ تا جايي كه فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد و ياد و خاطر آنان را جاودانه سازد.

فرهنگ جهاد و شهادت، فرهنگي است كه بدنه دانشجويي براي رسيدن به آرمان هاي بلند به آن نيازمند است. اين فرهنگ كه از آن به مديريت جهادي تعبير مي شود، كارهاي بزرگي را به انجام رسانده و فضاي آموزش عالي نيازمند چنين نگاهي است.

زنده نگه داشتن ياد دانشجويان شهيد كه اقدامات بزرگي انجام داده اند و الگوسازي از آنها مي تواند به جريان هاي دانشجويي كشور جهت دهي كند؛ زيرا هر يك از اين شهداي دانشجو در عرصه هاي مختلف با وجود سن و سال كم آدم هاي ويژه اي بودند و سرفصل اتفاقات خوبي شده اند، به همين دليل با برگزاري اين كنگره ها سعي داريم اين شهدا را معرفي و از آنها الگوسازي كنيم.
هدف اصلي اين كنگره اين است كه از اين ستارگان آسمان گمنام دانشگاه ها الگوسازي كند؛ بايد تلاش كنيم تا اين كنگره امسال فضاي كل دانشگاه را در بر بگيرد.
وزارت علوم،تحقيقات و فناوري با همكاري ساير نهادهاي مسئول در حوزه هاي دانشگاه و دفاع مقدس با دبيري سازمان بسيج دانشجويي، كنگره ملي شهداي دانشجو را در سه سطح كشوري، استاني و دانشگاهي برگزار مي نمايد، چندان به دنبال كارهاي نمايشي نيستيم و مي خواهيم اين اتفاق در كف دانشگاه ها بيفتد و بدنه دانشجويي را درگير كند. همچنين تصميم داريم برنامه اي طراحي كنيم تا طي آن جمعيت زيادي از بدنه دانشجويي يعني حدود ۵۰۰ هزار نفر تا يك ميليون نفر به ديدار خانواده هاي شهدا بروند.

با تحقيقاتي كه انجام شده است متوجه شده ايم بانك اطلاعاتي جامعي در مورد شهداي دانشجو در كشور وجود ندارد، از اين رو سعي كرديم اين بانك اطلاعاتي را ايجاد كنيم؛ تا امروز اطلاعات نزديك به ۴۵۰۰ نفر از شهداي دانشجو گردآوري شده است.

در اين كنگره ۳۲ عنوان كتاب تدوين و چاپ مي شود، استفاده از وصيت نامه شهدا، توليد فيلم مستند شهداي دانشجو، توليد موسيقي حماسي، توليد نرم افزار چند رسانه اي درباره دانشجوياني كه فرمانده اي دفاع مقدس را برعهده داشتند و طرح «هر شهيد دانشجو يك وبلاگ» از ديگر برنامه هاي اين كنگره است.