ابوالقاسم اصغری بیستم شهریور 1335 در شهرستان میانه متولد شد. شیخ ابوالحسن، پدر خانواده، از روحانیون مبارز زمان شاه بود. حضور در منبرهای پدر، مشوق او برای شرکت در برنامههای مذهبی شد. فوتبال در زمین خاکی، تماشای مسابقات کشتی و وزنه برداری بهترین تفریحات ابوالقاسم بودند. عزیمت خانواده به تبریز در سال 1348، زمینه ی تحصیل او را از 14 سالگی تا دیپلم در تبریز فراهم کرد. پادگان باغ شهر تهران در سالهای، 54 و 55 محل خدمت سربازی ابوالقاسم بود. اوج نهضت امام خمینی (ره) با دوره ی سربازی وی همزمان شده بود که به فرمان امام از پادگان فرار کرد و با مسلسلی که آورده بود در روزهای پیروزی انقلاب اسلامی حماسه ها آفرید.
مشاهده فساد حکومت استبدادی، عزم او را برای ادامه تحصیل در دانشگاه جدیتر کرد. او در دوران سربازی هم از فکر کنکور فارغ نبود. چون در قیام 29 بهمن 56 مردم تبریز نقش فعالی داشت، ساواک به دنبالش بود. برنامهها تغییر میکرد اما اهداف نه! حتی پس از پیروزی انقلاب، از کارهای انقلاب دور نبود و در غائله خلق مسلمان تبریز در کنار شهید مدنی، نقش موثری داشت.
ابوالقاسم در سال 58 با رتبه 53 در رشته پزشکی دانشگاه تبریز قبول شد. در دانشگاه، جزو دانشجویان پیرو خط امام بود و در مقابله با جریانات ضد انقلاب، و آگاه سازی دانشجویان شب و روز نداشت. همراه سایر دانشجویان انقلابی، در فتح کنسولگری آمریکا در تبریز حضور داشت. با شروع انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاهها، هر جا که لازم بود، کاری به دوش میگرفت؛ از ستاد مبارزه با مواد مخدر تا استاندری و حتی مدتی در واحد اطلاعات و تحقیقات استان مشغول کار بود.
شروع جنگ، برنامههای ابوالقاسم را کاملا تغییر داد، از همه چیز گذشت و زود راهی خوزستان، مرکز اصلی جنگ شد. آن جا به ستاد جنگهای نامنظم به فرماندهی شهید چمران پیوست. او عاشق شهید چمران بود و سرنوشتش نیز چون او شد. زندگی سراسر تلاشِ ابوالقاسم اصغری، در چهارم فروردین ِسال 61، با شهادت در منطقه رقابیه خاتمه یافت. او که پیشاپیش گروه رزمندگان حرکت میکرد و با اصابت گلوله به گلویش آسمانی شد، چنانکه چند روز پیش خودش به دوستانش بازگفته بود!
شهید اصغری از کودکی در مکتب ایثار و جهاد و مبارزه تربیت شده بود که آموخته های خود را در صحنه عمل به مرحله اجرا گذاشت. در هر مقطعی با توجه به نیاز جامعه فعالیت نمود. ولی مساله دفاع مقدس را بر هر کاری مقدم می دانست. وی دانشجوی پزشکی بود و می توانست مانند بعضی از همکارانش خود را قانع کند که در سنگر طبابت به محرومین و مستضعفان خدمت می کنم و از حضور در میان نبرد طفره برود ولی او این کار را نکرد و در جواب دوستانی که اصرار داشتند به درس و تحصیلاتش ادامه دهد می گفت: «اول باید صدام و ضد انقلابیون از بین بروند تا بعد قدم به کلاس دانشکده گذاشت...»