صیاد قبادی در سال 1346 در شهرستان بستان آباد در آذربایجانشرقی بهدنیا آمد. اسمش را صیاد گذاشتند چون یکی از اقوام نزدیکشان در حال خدمت سربازی بود و گفته بود آن قدر فرماندهش، سرهنگ صیاد شیرازی را دوست دارد که میخواهد اسم این بچه را صیاد بگذارند. صیاد خیلی اسمش را دوست داشت. بزرگ تر که شد میگفت اسم من صیاد است و خواهید دید چطور صید خدای بزرگ میشوم. در کودکی همراه خانواده به تهران و پس از پنج سال به تبریز مهاجرت کردند.
کودکی و نوجوانی صیاد، به خاطر رفتار و افکار و خلاقیتهایش متفاوتتر از اغلب همسالانش بود. با این که در رشته تجربی تحصیل میکرد اما در خیلی چیزها سررشته داشت. با امکانات محدودی که آن سالها موجود بود در پی اختراعاتی بود. از کتابها و مجلات فنی استفاده میکرد و مدارهای ساده و پیچیدهای درست کرده بود؛ یک آتاری ساده، آنتنی برای تلویزیون و ... . او در «طرح کاد» مدرسه، در کارگاه تراشکاری برای خودش سِندان و چکش زیبایی ساخته بود. به ورزش فوتبال عشق خاصی داشت اما آنرا مانع روزهداریش نمیدید. از دبیرستان به رشته کونگفو هم پرداخت. عکاسی را خیلی دوست داشت و با دوربین کوچک یاشیکایی که داشت عکسهای زیبایی از خود و خانوادهاش میگرفت. او عاشق تحصیل بود و اغلب شبها بعد از این که خواهر و برادرهایش می خوابیدند سر درس و کتابهایش مینشست. زحمتی برای دیگران نداشت و کارهایش را خودش میکرد.
او با نمرات خوبی تحصیلاتش را در تبریز به پایان رساند و دیپلم تجربی گرفت. با این که به هیچ کلاس زبانی نرفته بود اما با تلاش خودش زبان فرانسه را یاد گرفته بود و چند سال از مشترکان مجله «لِ اکسپرس» چاپِ پاریس بود. دوست داشت بداند در دنیا چه خبر است. وقتش را بیهوده نمیگذراند. اهل مطالعه و یاد گرفتن و ساختن بود. از کتابهای رمان و جنایی گرفته تا تاریخی و مذهبی مطالعه میکرد. در اواخر دبیرستان علاقه خاصی به کتابهای شهید مطهری پیدا کرده بود مخصوصا کتاب حماسه حسینی از کتابهای دم دستش بود. در طول دبیرستان بارها موضوع اعزام به جبهه را مطرح کرده بود اما با مخالفت خانواده روبرو شده و صبر کرده بود. در این ایام بارها گفته بود میترسم جنگ تمام بشود و ما جا بمانیم.
او بلافاصله بعد از اخذ دیپلم از رشته رادیولوژی دانشگاه علوم پزشکی تبریز قبول شد. علاقه زیادی به خدمت به مردم داشت. بدون هیاهو و ادعا هر کاری میتوانست برای خانواده و دوستانش میکرد. صیاد جوان شیکپوشی بود که آن سالها به خاطر سر و وضع تمیز و شلوار جین پوشیدن، مورد سوال و واکنش برخی از فامیل بود اما او در عین دینداری، به تیپ و لباسش خیلی اهمیت میداد و برای هر کارش منطق محکمی داشت.
صیاد، تلاوت قرآن را خیلی دوست داشت و قرآنی داشت که مونسش بود. او همیشه عمل را برتر از سخن میدانست. با اخلاقش، چند نفر از جوانهای اقوام و دوستانش را اهل نماز جمعه کرده بود.
او در سال دوم دانشگاه، همراه پسر عمهاش بهروز فتاحی در دوره امدادگری ثبت نام کرد و بعد از گذراندن یک دوره چهل روزه آموزش نظامی و امدادگری، بالاخره موافقت خانواده را جلب کرد تا به جبهه برود. در جواب مادرش که خطرات این راه را یادآوری کرده بود، گفت: «من با آگاهی راهی جبهه میشوم و ترسی از خطرات این راه و شهادت ندارم.» او به همراه بهروز در اسفند سال66 راهی جبهه شدند و در طول سه ماهی که از خانه دور بود، گاهی با نامه و تلفن با خانواده ارتباط برقرار میکرد. جبهه گویی گمشده او بود. او بارها در ایام بمباران و حوادث دیگر به خانواده و دوستانش نشان داده بود که چه نگاهی به مرگ دارد. برای همین از مرگ نمیترسید و آمادهاش بود. در جبهه، صیاد، همان طور که خودش میخواست بالاخره صید خدا شد و در شبانگاه چهارم خرداد 1367در منطقه ی عملیاتی سد دز در دزفول، با اصابت ترکش به سرش، در حالی که درون قایق بود، به شهادت رسید. پسر عمهاش بهروز بعدها به خانوادهاش گفت که بعد از واژگونی قایق، خودم را به صیاد رساندم و دیدم از پیشانیاش خون جاریست اما او مرا سراغ یکی از دیگر همرزمانمان فرستاد که وضعش خراب بود و گفت به او کمک کنم. بعد از کمک به آن همرزم مجروحمان، هرچه دنبال صیاد گشتم دیگر از او خبری نبود. پیکر پاکش سه روز در آبها گم بود و بالاخره با تلاش همرزمانش پیدا شد. شهید صیاد قبادی در قطعه شهدای وادی رحمت تبریز به خاک سپرده شد و دو ماه بعد، پسر عمه ی وفادارش، بهروز هم در آخرین عملیات جنگ، عملیات مرصاد، به کاروان شهیدان پیوست و طبق وصیتش کنار صیاد به خاک سپرده شد. پدر صیاد تحمل داغ آن جوانان رعنا را نداشت و بعد از یک سال حزن و اندوه از دنیا رفت.