زندگی نامه شهید از زبان دایی
شهید نقدعلی محمودی در یازدهم شهریور ماه ۱۳۴۲ در قریه ی دانالوی عجب شیر از مادر زاده شد. خانواده محمودی وضعیت اقتصادی متوسطی داشتند. مادر شهید "نه نه خانم غنی دل" به تعلیم و تربیت فرزندان اهمیت شایانی مبذول می کرد و در بهبود وضع زندگی آنان می کوشید. روستای خوش آب و هوای دانالو دقایق زندگی محمود را ثبت می کرد. منزل مسکونی خانواده مهدکودک فرزندان به شمار می آمد و زمانی که نقدعلی زاده شد مکتب خانه رایج نبود. نقدعلی در میان اقوام بیش از هرکسی با من که دایی او بودم انس و الفت داشت و این الفت از دوران کودکی نقدعلی تا لحظه ی شهادتش استمرار داشت .
او اوقات فراغتش را در منزل سپری می کرد و به پدر و مادرش کمک می رساند. بازی های محلی را دوست داشت و با همسالان خویش مهربانی رفتار می کرد. از همان کودکی به مادرش عشق می ورزید و او را در میان اهل خانواده بیش از دیگران حرمت می نهاد. مادر نیز از فرزندان مراقبت می کرد و آنان را بهترین محصول باغ عمر خویش می شمرد. هرگاه شکوفه های لبخند را در لبان پسرش مشاهده می کرد. گل های آرزو در دلش شکفته می شد و برق امید و شادی در چشمانش می درخشید .
آن عزیز از عهد کودکی پرجنب و جوش بود و من هرگاه به خانه ی خواهرم می رفتم او را مشغول کاری می دیدم. تلاش و فعالیت را دوست داشت و از کارهای خانه و امور کشاورزی خسته نمی شد. هرگاه فرصت می کرد به دوستانش نیز کمک می رساند. رضا احدی، علی بایرامی، جعفر عباس زاده از بهترین دوستان در دوران نوجوانی او بودند.
روزی به من گفت: دایی حسین می خواهی شعر سنایی را از حفظ برایت بخوانم؟ گفتم بخوانید. با زیبایی تمام همه غزل را خواند. من شوق و شور درس خوانی را در آیینه ی زلال چشمان او می دیدم و آینده ی درخشانش را در دفتر زندگانی اش می خواندم. کتاب های مذهبی و داستانی مطالعه می کرد و از مطالعه واقعا لذت می برد و هر روز که از عمرش سپری می شد احساس می کردم که در باغسار ضمیرش گل های معرفت شکفته می شود و درختان وجودش به ثمر می نشینند و میوه های شیرین به بار می آورند. کمال چشمگیر او موجب شد که روزی پدربزرگش او را با خود به پابوس امام هشتم برد .
او از نوجوانی اهل منطق بود. هرگز از طریق منطق دور نمی شد و با دیگران به جدل می پرداخت. به ویژه با پدر و مادرش به نرمی و مهربانی رفتار می کرد و از دستورات آن دو سرپیچی نمی کرد.
در جوانی نیز دوستان خوبی داشت یکی محمد فرامرزی بود که اکنون در کمیته ی امداد امام خمینی (ره) کار می کند. یکی دیگر رضا عظیمی بود که اکنون به ارومیه رفته است و یکی هم غلامرضا احدی بود که اینک کارمند آموزش و پرورش است . شهید محمودی دوره ی راهنمایی را از ۱۳۵۵تا ۱۳۵۷ در مدرسه ی بابک عجب شیر گذراند و دوره ی نظری را در دبیرستان رازی آن شهر از 1358-1361 پشت سرنهاد و خوشبختانه همه ی این مدارج علمی را با موفقیت تمام به اتمام رساند. او در زمان تحصیل در امور کشاورزی و دامداری به پدرش کمک می کرد و من تقریبا هر روز او را می دیدم. از اواخر دوره ی نظری تحولی چشمگیر در اخلاق و رفتارش پدید آمده بود. گل های رنگین و زیبای شناخت خدا در سرزمین وجودش شکفته می شد و نور ایمان و اعتقادش روز به روز فراوان تر می شد. خلوص نمازش بیشتر می شد و بوی باغ آشنایی ها را بیشتر از دوستانش احساس می کرد و من نیز احساس می کردم که خنده هایش گلریز می شود و غنچه هایش گلزار در پرده ی نگاهش اسراری نهفته می شد که درک و دریافت آن برای من بسیار مشکل می نمود و در باغ آرزوهایش گل هایی می رست که لطافت و طراوت های تازگی داشت. در زمزمه هایش رازهایی مشاهده می شد که بیانش در باور نمی گنجد این ویژگی ها باعث می شد که او را بیش از هرکسی به باغ آرزوها و آزمون های خود راه بدهم و اکنون گاهی تاسف می خورم که چرا بیشترین درک نکردم و به یاد مهربانی هایش می گریم که چرا زودش از دست دادم .
باز اکنون با خویشتن می گویم آدمی پس از این همه، از درک اسرار روزگار غافل است چرا آدمی از رازهایی که در اطرافش وجود دارد بی خبر است. آدمی از جنبش برگ های درختان که آرام در آغوش باد می رقصند، چه می یابد؟ شاید برگ درختان به آدمیان می گویند که عمر شما نیز مدام در وجودتان می لرزد و چیزی در هستی سکون نمی پذیرد و نهاد جهان دایم در جنبش است و رنگ سکوت و سکون بر چهره ی چیزی نمی نشیند. رنگی که در پرده ی چهره ی مهتاب است رنگ آرزوهایت، رنگ حرکت است. گل ها وقتی پرپر می شوند که دفتری از عبرت ها به جای می گذارند و در آن می نویسند. داستان زندگی ما صرفا عبرتی برای شما بود. اما خیلی از شما حقایق را دریافت نکردید. ما در برابر چشمان شما بسان آیینه ی عبرتی قرار گرفتیم، اما شما هرگز از آن آیینه استفاده نکردید. آواز ما در آهنگ شورانگیز با نغمه های پر نوا گلزار را فرا گرفته بود .
آجرهای اتاق نشیمن ما می گویند که ای دوست! چه آسوده نشسته ای؟ برخیز و از خویشتن سفر کن، خودشناسی را آغاز کن، برخود پیچیدن بیاموز، نوع دیگر دیدن بیاموز، کاخ ها را ندیدی که بر افلاک رفته بودند و اینک چو خاکند؟ کاروان های سیر و سلوک در حرکتند اما تو به فکر سفر نیستی .
رودها می گویند ما همه جانب دریا می رویم، تو نیز ای دوست چون رودی شتابان سوی دریا رو " که قطره چون واصل به دریا می شود دریا شود" خروش ما خروش اشتیاق است .
همه کس در سفر است. تو نیز بار سفر بربند، خویش را بهر دنیای دنی خسته مکن. بار دنیایی را سنگین برمدار. عشرت ها تو را غافل نکند. از سکه های گم شده ناله مکن و بدان که هر آنچه تو را از خدای تو برگرداند دنیای تست و نوای آهنگین تمام اجزای عالم در گوش تو نغمه ی کوچ می خوانند تا دنیا را جایگاه ابدی نشماری و پرواز را از پرنده یادگیری.
من پسر خواهرم شهید محمودی را در تلاش و تکاپو می دیدم. غفلت به کاشانه ی دلش راه پیدا نمی کرد. او جوانی اجتماعی بود. در کوچه و محله هرگاه کار اجتماعی پیش می آمد او قبل از همه خود را آماده کمک می کرد. از انسان های بی بند و بار خوشش نمی آمد و آن ها را خودخواهانی می دانست که از نفس اماره پیروی می کنند و همانند کرم های لجن زار در تعلقات شیطانی فرو رفته اند.
در این دوران علی و قاسم بایرامی و داود عباسی از صمیمی ترین دوستان شهید محمودی به شمار می آمدند و من می دیدم که چگونه در امور اجتماعی شرکت می جویند و باهم در مراسم مذهبی و مساجد حضور می یابند و با هم به مدرسه می روند. اکنون برخی از آنان در بنیاد شهید و بعضی در سپاه پاسداران مشغول کارند.
او وقتی که به خدمت سربازی رفت قبلا در آزمون تربیت معلم شرکت کرده بود. بیش از یک هفته خدمت نکرده بود که قبولی اش را اعلام کردند و از خدمت سربازی بازگشت و به تربیت معلم رفت.
آن دلیر مرد پر ایمان همیشه آرزو داشت از راه کسب حلال در راه رفاه زندگی پدر و مادر بکوشد و اندکی از محبت های بی پایان آنان را جبران کند و در عمر پربرکت خود لحظه ای از خدمت آنان غفلت نورزید. دوست داشت که معلم بشود و اندکی از محبت های بی پایان آنان را جبران کند و بچه ها را به سوی اجرای فرامین الهی و رستگاری رهنمون شود. او آموزش و پرورش را در ساختن شخصیت روانی جامعه و پرورش ایمان جوانان بسیار موثر می دانست و معلم را رکن اصیل این فرآیند می شمرد و از ابن منظر سعادت جامعه را در گرو فعالیت معلمان می دید. از این جهت به سازندگی اخلاقی و فکری نسل فرهیخته ی جامعه بسیار اهمیت می داد.
در دفاع مقدس نیز به عنوان فردی پیشگام و پیشتاز ندای رهبرش را لبیک گفت. او می دانست که خورشید عدالت، از افق بلند ولایت خواهد درخشید. از این جهت عزت و شرف انسان را در سرچشمه ی مهر امامت و سایه های بلند سعادت را در زیر پرچم اطاعت حق و پیروی امام و مقتدای مسلمانان جستحو می کرد. باز از این چشم انداز به اطرافیان توصیه می کرد. که از رزمندگان حمایت کنند و حامی دستورات امام امت باشند و ذکر خدا را که مایه ی آرامش روح است، فراموش نکنند. همواره این آیه را یادآوری می کرد که :
"وَمَن یَعْشُ عَن ذِکْرِ الرَّحْمَنِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِینٌ" (زخرف/۳۶)
هر کس روی برتابد از یاد خدای مهربان بر می انگیزیم برای او شیطانی که وی را همنشین باشد .
رزمندگان را اهل حقیقت و اخلاص و ایمان و ایثار و شهادت و شهامت، و امام امت را امانت دار وحی و منادی حق می دانست. او در چهره ی امام خمینی رنگ اطاعت رسول خدا (ص) را می دید و در سیر و سلوکش جلوه های سیرت و صورت پیامبر را مشاهده می کرد .
عقیده داشت که امام، حسین دوران است که برای استقرار اسلام قیام کرده است و سراسر ایران نیز دشت کربلاست و رزمندگان برای سرافرازی اسلام جانبازی می کنند و برای رشد نهال دین از نثار خون خود مضایقه نمی کنند. شور و شراری در سر داشت که قابل بیان نیست .
و فرموده اند : "المَرء مَعَ مَن اَحب" انسان همواره با محبوبش همراه است. او از قافله شهیدان بود و زلال محبت سالار شهیدان پیوسته در دلش جاری بود .
آنان با عزم استوار خویش شیوه ی صلابت به طوفان آموختند و با تلاش و تکاپویشان به دریا تلاطم نشان دادند. اکنون صاحبان احساس و اندیشه باید قدر فداکاری های آن مسافران سرخ را بدانند و دفتر یاد و نامشان را گشوده نگه دارند تا این سیر و سفرها در فرهنگ ما زنده بماند.
شهید محمودی با ارگان بسیج عجب شیر به جبهه رفت و در لشگر ۳۱عاشورا مسئول دسته بود و بعد از بیست ماه و هیجده روز خدمت صادقانه در دوم آبان ۶۲ در خاک عراق شربت شهادت نوشید. اودر هنگام شهادت بیست ساله بود، اما عزم و اراده ی بزرگان را داشت.