شهيد بزرگوار در سال 1346 پا به عرصه وجود گذاشت.شش ماهه بود كه پدرش دار فاني را وداع و جان به جان آفرين تسليم كرد و از اين تاريخ از نعمت سايه پدر بر بالاي سر محروم ماند.در دوران كودكي نسبت به همسالان خود قوي تر و زرنگ تر بود و هميشه در بازيهاي كودكانه نقش رهبري را داشت. دوران ابتدايي و راهنمايي را به ترتيب در روستاهاي دگرمانكش و حيران گذراند و با معدل و نمرات عالي پشت سر گذاشت. دوران تحصيلات دبيرستاني را در شهرستان آستارا در رشته علوم انساني تمام و موفق به اخذ ديپلم شد . در حين تحصيل در دبيرستان در پايگاه مسجد امام جعفر صادق (ع) عضو بسيج بود.بعد از آن به خدمت مقدس سربازي اعزام شد و پس از سه ماه خدمت در پادگان هوا برد شيراز در تربيت معلم مركز اهواز قبول و از خدمت سربازي مرخص و پس از جابجايي با يكي از دانشجويان اهوازي كه در مركز تربيت معلم شهيد بهشتي آستارا قبول شده بود به آستارا انتقال يافت و مشغول تحصيل شد در همان سال اول تحصيل با دختري در آستارا ازدواج كرد.
خصوصيات اخلاقي و جسماني جواني متوسط قد, خنده رو, خوش برخورد و تنومند بود و در ورزش كشتي صاحب عناوين استاني و... بود. قبل از سن بلوغ و تكليف به فرايض ديني خود عمل مي كرد و دوستدار سر سخت امام خميني (ره) و اهداف آن امام بزرگوار بود . به هنگام اعزام به جبهه وقتي عده اي از خويشان به ايشان اعتراض كردند اينكه تو نامزد داري و چندين بار رفته اي, در جواب ايشان گفت: مگر سايرين زن و بچه ندارند بايد من و امثال من به جبهه بروند و به شهادت برسند تا الگو و سرمشقي براي ديگر جوانان باشيم.
شهيد براي آخرين بار با لشكر محمد رسول الله (ص) از بسيج شهرستان آستارا اعزام شد و در استاديوم آزادي تهران گرد آمدند و از آنجا رهسپار جبهه شد و در كربلاي 5 در خط مقدم شلمچه مشغول دفاع بود. اول بعنوان تك تيرانداز به مدت 45 روز در همان جبهه حق عليه باطل مي جنگيد و پس از تعويض جا و برگشت به استراحت در پشت خط مقدم و تا و تا حتي قرار بود كه اين وساير همرزمان به خانه هايشان برگردند بطور داوطلب دوباره به خط مقدم اعزام مي شود و اين بار بي سيمچي گردان مي شود و همرزمانش كه همشهري خودمان هستند و در اول دفترچه نامشان آمده است مي گويند: ايشان عادت داشت كه شبها از تاريكي استفاده مي كرد و جنازه شهدا را كه در حد فاصل دشمن و ما مانده بودند تك تك به دوش مي گرفت و به پشت جبهه خودي منتقل مي كرد و هر وقت به وي اعتراض مي كرديم كه آقا خودت را به كشتن نده خيلي ناراحت مي شد و با قيافه اي عصباني و گرفته مي گفت مگر خون من از خون آنها رنگين تر است مگر آنها كم ارزش تر از ماها هستند و مي گويند وقتي كه در پادگان شوش بوديم بعد از اجراي مراسم صبحگاهي سخنراني كرد و جوانان را براي رفتن به خط مقدم تشويق و ترغيب مي كرد طوري آتشين و گيرا و موثر صحبت مي كرد كه همه از شوق گريه كردند و از فردا قسمتهاي همگي ماها معلوم شد و ما و شهيد داور به جبهه شلمچه اعزام شديم و درست در 26 بهمن ماه سال 1365 به درجه رفيع شهادت نايل شد آقاي رسول آهني همرزمش مي گويد: صبح يكي از روزها كه قرار است شب آن روز حمله اي انجام گيرد خود را با چنان اشتياقي به اين حمله آماده مي كرد و گل خنده بر لبانش نقش بسته بود طوري شادمان بود انگار كه به ديدار عزيزترين فردش مي رود و در شبها كه وقت استراحت بود به راز ونياز و مناجات مي پرداخت و پس از فراغت از ان دوباره براي انتقال جنازه هاي شهدا اقدام مي كرد.بارها در اين راه دست و پايش خراش بر مي داشت و باگلوله هاي خمپاره انداز اطرافش را مي كوبيدند دست بردار نبود و چند تن از برادران را كه از نظر جسماني قوي بودند به همراه خود مي برد و به آنها در اين راستا دلگرمي و جرات مي داد.قبل از شهادت اين بزرگوار فرمانده گردانش به شهادت مي رسد و وي به كليه دستورات حمله و راه كارهايي كه قرار بود انجام شود اقدام مي كند و شهادت فرمانده را به نيروهاي در حال حمله بازگو نمي كند فقط به فرمانده لشكر مخابره مي كند و چون دست تنها مي ماند در همان وقت با تير مستقيم دشمن از ناحيه دشمن از ناحيه چشم زخمي و به شهادت نايل مي گردد.