زندگي نامه شهید از زبان مادرش:
اولين ثمره زندگي ما در ماه (جمادي الاولي) به دنيا آمد که من آن زمان 16 سال داشتم، چون نخستين فرزند خانواده بود خاطرات فراوان داشت، چهره اي زيبا داشت و هرگاه از خواب بر ميخواست متبسم بود. بوجود وي افتخار ميکردم، هنگامي که جوانان ناباب را مي ديدم او را در آغوش گرفته و دست به سوي آسمان برداشته و مي گفتم: «پروردگارا اگر اين فرزند در آينده فرزندي ناصالح و مايه آبروريزي براي اسلام مي شود هم اکنون از من بگير و من طاقت دوري او را دارم» گويا از آغاز معلوم بود که اين فرزند به خدا تعلق دارد و به همين جهت مورد علاقه و محبت همگان بود. پدرم مي گفت: «اين فرزند براي ما افتخار است.» از کودکي زبان پند و اندرز داشت که يک جمله وي را پدرش هميشه در منبر نقل مي کرد. پس از بازگشت از جبهه کردستان به تمام معني جواني برازنده و کامل شده بود به حدي که احساس مي کردم او معلم ماست در زندگي منظم بود، کارها را با سرعت تنظيم مي کرد، در دفترچه وي نوشته شده بود براي تلف شدن نيم ساعت وقت يک نماز امام زمان و يک ساعت دو نماز امام زمان و در صورت بيشتر بودن يک نماز شب بخواند .
در اوج عمليات کربلاي 5 بود که جناب آقاي هاشمي رفسنجاني در نماز جمعه گفت: «اگر به کمک رزمنده ها برويد جنگ تمام مي شود.» همانا تصميم گرفتم فرزندانم را لباس رزم بپوشانم، به خانه آمده و به آنان اين تصميم را گفتم که جلال دهرويه عزيز ماهم نشسته بود، سيد مهدي همراه سپاه حضرت مهدي(عج) به جبهه رفت وقتي که از اخبار راديو شنيدم، رزمندگان از ورزشگاه شيرودي بعد از سخنراني رياست محترم جمهور عازم ميادين نبرد شدند. بي اختيار جمله حضرت زينب را زمزمه مي کردم تا به مرخصي آمد و سپس عازم جبهه شد. وي همانند برادر شهيدم در گردان ميثم لشکر حضرت رسول(ص) انجام وظيفه مي کرد، ايام عيد نوروز بود که خواب ديدم مهدي شهيد شده و من در حالي که جنازه وي را از آمبولانس بيرون مي آورم برادرانم را به کمک طلبيدم و گفتم: «بياييد مهدي را ببينيد.» صبح آن روز مشوش بودم که بعد از ظهر شنيدم مهدي از جبهه برگشته و در تهران است، به گرگان آمد و همه اقوام وي را ديدند ، اين بار تمام وجود وي معنويت بود ، وقتي به صورت وي نگاه مي کردم مي يافتم جسم وي در زمين ولي روح وي در پرواز به آسمان است.
پدر وي در جبهه و سفر بود که در اين بازگشت وي را نديد، مهدي به جبهه بازگشت. روز 15 فروردين تلفن زد و اين آخرين صحبت با من بود، شب 18 فروردين خواب ديدم که حمله آغاز گشته و مهدي و جلال پسر خاله مفقودم با هم هستند، وقتي از خواب بيدار شدم باز هر دو را در مقابل چشمم مي ديدم، برخواسته و پس از وضو و قرآن براي عزيزم دعا کردم تا حمله از راديو اعلام شد که اين جمله را بر زبان آوردم: «قربان دل مادر بروم، اين امتحان خيلي سخت است»
در ايام حمله برايم مسلم شد که مهدي شهيد شده است، لذا اين جمله را بر زبان داشتم: «الهی رضا برضائک صبرا علی بلائک تسلیما لامرک» مادرم شيرم حلالت باد ، روزي از ديدار امام برگشته بود ديدم با علاقه و شوق خاصي از امام سخن مي گويد و اظهار مي کند امام با فيلم و عکس و تلويزيون خيلي فرق دارد، خلاصه اي از سخنان امام را در دفتر يادداشت مي کرد، يک بار مي گفت: «امام از لقاءالله صحبت کرده و لقاءالله را برايم توضيح داد که بهشت مادي نيست و معنوي مي باشد و حضرت امام لذت ملاقات پروردگار را لمس مي کند.»
به من مي گفت : «آيا مي شود نماز نخوانيم؟» که من متوجه منظور او نشدم و گفتم: «خدا نکند ، چرا نماز نخوانيم؟» مهدي گفت: «رفتن به جبهه از نماز واجب تر است، اگر نماز نخوانيم به خودمان ضربه مي زنيم، اما با نرفتن به جبهه حيثيت اسلام در خطر است.»