شهید حسین الماسی در صبح دوازدهم مرداد ماه 1340 شمسی در یک خانواده مذهبی در کاشان دیده به جهان گشود چون روز تولدش مصادف با اربعین حسینی بود نامش را حسین گذاشته هنوز بیش از 6 یا 7 سال از عمرش نگذشته بود که با فریضه نماز این بالاترین عبادت مسلمین و این نور چشم اولیای خدا فریضه ای که حتی در وصیت نامه اش هم خیلی به آن تاکید کرده بود آشنا شد. در این سن چنان عاشق نماز بود که با آن دستان کوچک خود یخ های روی آب را می شکست و وضو می گرفت و چنان هم صادقانه به نماز می ایستاد که همه اطرافیان متوجه او می شدند. در سن 7 سالگی بود که پای به مدرسه نهاد و از همان اوان کودکی استعداد سرشاری داشت که حتی کلاس دوم که بود تمام تابلوها و اعلامیه ها را به راحتی می توانست بخواند و در همان سال که به زیارت حضرت امام رضا (علیه السلام)رفت علاقه زیادی به امام و زیارت داشت که از صمیم قلب زیارتنامه ها را می خواند به همین منوال به راهنمایی و دبیرستان رفت و سال به سال استعدادهایش شکوفاتر می شد. در همان سال ها در بیشتر مجالس عزاداری و جشن های مذهبی شرکت می کرد و چون آوای خوش و زیبایی داشت و صوتش نه تنها زیبا بود بلکه روح بخش بود به طوری که قرآن که تلاوت می کرد تمام حواست متوجه قرآن و معانی آن بود و یک لذت معنوی به آن دست می داد و در آن مجالس قرآن را تلاوت می نمود و در طول دوران دبیرستان خود به فعالیت هایی مشغول بود بدون این که دیگران از آن کارها خبردار شوند و هیچ گونه ریای در کارش نبود و کار را برای کسی انجام نمی داد و فقط به خاطر خدا کارها را انجام می داد و در هر کاری چون تکیه اش به الله بود موفق می شد کلاس قرآن تشکیل می داد و درس می داد به دیگران و همچنین بچه هایی که از لحاظ استعداد کم فهم تر بودند کمک می کرد و درس می داد و طوری بود که بیشتر آنها را می توانست سواد دار کند که تمام مدیون فعالیت ها و کوشش های او هستند. سال آخر دبیرستان مصادف بود با مبارزات گسترده و همه جانبه امت مسلمان ایران با رژیم ننگین پهلوی. حسین در برپایی تظاهرات در دبیرستان و محلات شهر شرکت داشت به طوری که در دبیرستان که مزدوران رژیم حمله کرده بود او به شدت مضروب شده بود که بعد باعث شده بود که با کوشش تمام خود از زیر دست آن سر سپردگان فرار کند و خود را نجات دهد. با وجود تمام این فعالیت های مخفی و علنی که داشت هیچگاه درس خود را فراموش نمی کرد. به طوری که در خرداد 1358 دوران دبیرستان را با رتبه اول نه تنها در دبیرستان خود بلکه در شهر گذراند.
حسین وفای به عهد داشت و هر موقع وعده ای به کسی می داد هر کار داشت کنار می گذاشت و به کار اصلی خود که همان وفای به عهد بود می پرداخت. حسین در کارهای امور خانواده کمک های فراوانی می کرد و نه تنها به پدر و مادر خود کمک می کرد بلکه به افراد غریبه هم کمک های شایانی می نمود.
حسین مدتی را در جهاد سازندگی گذراند و در یکی از دهات های دوردست شهر با کمک دیگر برادران خود در ساختن حمام و نیازهای دیگر آن اجتماع فعالیت و تلاش زیاد نمود و سروسامانی برای آنها به وجود آورد. حسین به نماز خواندن زیاد اهمیت می داد، نمونه و الگوی برپادارنده ی نماز بود؛ زمانی که یک مقدار کمی از وقت نمازش گذشته بود و مثلا مدت یک ساعت دیرتر می خواند برای خودش جریمه ای قرار می داد مثلا فردای آن روز را حتما روزه می گرفت تا با این کار خود باعث شود که سر وقت و به موقع نماز خواندن، نماز بخواند.
بعد از دیپلم در کنکور شرکت کرد و در رشته پزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد. در اولین روز ورودش به دانشگاه عضو انجمن اسلامی دانشکده شد و در جلسه معارفه ای که از طرف انجمن اسلامی برای خیر مقدم به دانشجویان جدید ترتیب یافته بود شرکت کرد و با صدای زیبا و دلپذیرش به تلاوت آیاتی چند از قرآن پرداخت که هنوز آوای خوش قرآن حسین در آن روز و همچنین نداهای دیگرش در کاشان و پس از آن در غرب کشور در گوش همسنگرانش طنین انداز است.
حسین پس از تعطیلی دانشگاه دریافت که وجودش در جبهه های غرب مفید تر است و مصمم شد که از آنجا پس از گذراندن دوره نظامی در سپاه پاسداران عازم جبهه گردد و دین خود را نسبت به الله و حزب الله در آنجا بیشتر می تواند اداء کند و روح والای حسین اجازه نمی داد که حسین در بیرون از جبهه ها کار کند و به دنبال پروازی بزرگتر بود تا هرچه بیشتر در میادین اوج گیرد و در خیل مشتاقان معشوق به سوی قرب الی الله شتافت.
اوایل به عنوان پزشکیار در سنندج خدمت می نمود. باز این روح بزرگش در جسم کوچکش گنجایش نداشت و روح او می خواست از درون آن جسم پرواز کند که حسین بعد از مدتی خدمت در سنندج به سنقر رفت و از آنجا نیز پس از چند ماه به پاوه اعزام گردید. در ضمن فعالیت هایی که می کرد روح خود را هم پرورش می داد و خودسازی می نمود و هر روز خود را به معبودش نزدیک تر می نمود.
حسین هرچند ماهی یکبار به دیدار اعضای خانواده اش می آمد و هر وقت درس هایی به همه می داد و اعضای خانواده به ویژه پدر و مادر خود را سفارش می نمود. در ملاقات آخر خود که پدرش علاقه خود را نسبت به او بروز داده بود خطاب به آن چنین گفته بود: تا کی باید از صفحه تلویزیون شهدای دیگران را ببینیم. فردای قیامت امام خمینی در یک طرف می ایستد و شما در طرف دیگر. می پرسند برای یاری او و این انقلاب چه کردی؟ آن وقت است که اگر شهید داده باشی سرافراز خواهی بود.
حسین در زمان فتح بستان یعنی چهل روز قبل از شهادتش که در کاشان بود و وداع آخر خود را می کرد همه متوجه شده بودند که حسین برایش امکان برگشت نیست. او دیگر به سوی معشوق خود می رود، بطوریکه که اعمال و رفتار او نشانگر آن بود و اخلاق رفتارش با دفعات دیگر بسیار متفاوت بود. روحش شاد بود و خنده و خوشحالی ظاهری نمی کرد. باطنش آرام بود. همچنین همه را نصیحت می کرد و به تقوی دعوت می نمود و سفارش زیادی به این که تقوی را توشه خود سازید می کرد و امر می نمود که دل به این دنیا و زندگی دنیوی نپردازید. این ها زودگذر است، با کمی آن هم می توان ساخت ولی شما تقوی و یاد خدا را پیشه کنید.
حسین در سفر آخر خود عکس خود را که گرفته بود به مادر داد و با وجود این که علاقه به عکس گرفتن نداشت چون می دانست احتیاج به عکسش هست عکس خود را تقدیم به مادر نمود و به مادرش گفته که مادر مقاوم باش و به پدرم روحیه بده و ناگفته نماند با این که قرار بود حسین مدتی را در کاشان بماند پس از خبر فتح بستان دوباره بر آن شد که عازم شود و خود را به دیگر برادران خود که در علملیات شرکت داشند برساند و پس از اطمینان از این که منطقه ای که حسین بود خبری از حمله نیست دوباره برای دیدار اقوام به تهران آمد و درآن سه روزی که در تهران بود به مدت دوبار به دیدار مراد و محبوبش امام خمینی به جماران رفت ولی موفق به دیدار با امام نشد.
حسین در عملیات لا اله الا الله محمد رسول الله در جبهه نوسود پاره که مزدوران بعثی درافتاده بود عاقبت آنقدر جلو رفته بود تا به مرز عراق رسیده بود به دست آن پلیدان مورد هدف قرار گرفته شده و شهید شد که پیکر مطهرش پنج روز مهمان خاک پاک آن دیار زیر برف ها مانده بود که بالاخره روز جمعه به عبادتگاه مسلمین آوردندش. آنجایی که علاقه فراوانی به آن و سفارش های زیادی به آن کرده بود و از آن جا تشییع کردند به سوی مزار شهیدان همیشه زنده تاریخ و در دارالسلام به خاک سپردند.