شهید خسرو کورنگ بهشتی در تاریخ 1339/7/29 در اصفهان در خانواده ای پاک و خداترس و در عین حال ساده و زحمتکش متولد شد. در سن حدود 5 سالگی با خانواده به شیراز رفت. بعد از گذشت چهار سال در شیراز و گذراندن 2 سال ابتدائی در مدرسه اسلامی شیراز به اصفهان آمده و بقیه را در مدارس اله وردیخان و شیخ بهائی گذراند و دوره راهنمائی را در مدارس حاتم بیک و ارژنگ به پایان رساند. خسرو از کودکی دارای اخلاقی استثنائی بود. از خیلی مسائلی که شاید بچه های هم قداو به آن ها اهمیت نمی دادند اهمیت داده و از بعضی از آن ها واقعا زنج می برد. دیگر خصوصیات او در دوران کودکی به اصلاح خودتصحیحی یا خود تنبیهی او بود. یعنی اینکه اگر کار اشتباهی می کرد بعد به شدت خودش را تنبیه می کرد. و همیشه می گفت که تمجید من تحقیر من است و دوست نداشت از او در جائی تعریف و تمجید شود. خسرو از وقت خود نهایت استفاده را می کرد. و با اتلاف وقت به شدت مبارزه می کرد و همیشه در مواقع بی کاری خود را به کاری بجز بازی مشغول می کرد. برای همین در تابستان های دوره راهنمائیش یک سال به کارگاه سرامیک سازی رفت که برای پسری به سن او کاری بس سنگین بود. و در اثر این کار دست هایش تاول های بسیاری زده بود ولی از اینکه کار می کند خوشحال بود. و پدرش چون خود کارگری زحمتکش بود با کار خسرو مخالفت می کرد وای غیرت و جوشش خسرو او را به کار می کشید کاری سخت و مشروع. سال بعد تابستان به کارگاه لوستر سازی رفت. در این مورد کاری سخت تر از پیش داشت و وقتی به خانه می آمد خون دست های بریده شده اش با رنگ لوستر ها مخلوط شده بود. به هر حال پا به دبیرستان گذارد و این دوره را در دبیرستان هراتی گذراند. در این زمان جوشش و تلاش معنوی او شروع شد. اکثر مواقعی که به خانه می آمد ناراحت بود وقتی علتش می پرسیدم از دست بعضی از بچه ها و اخلاق و رفتارشان شکایت می کرد. در مورد رفتار با علم و بی احترامی بعضی از بچه ها، کارهای زشت آن ها، فساد در جامعه و گاهی به شدت حرص می خورد. همیشه از رفتن به خیابان های چهارباغ و دیگر جاهائیکه بی بند و باری ریاد بود خودداری می کرد و آنچنان در کوچه سر به زیر بود که حتی اگر مادر و خواهرش از کنار او رد می شدند متوجه آن ها نمی شد. در دوره دبیرستان حالات معنوی او در رفتارش بیشتر رسوخ کرد و شروع کرد به نوشتن داستان، مقاله، شعر یا هرچیزی که با آن بتواند شدح حال خود را بازگو کند. پسری گوشه گیر و اکثدا در خود بود ولی کسی نمی دانست در وجود او چه غوغائی است بالاخره در سال 1357 انقلاب شروع شد و دامنه انقلاب به مدارس هم کشیده شد. اوایل انقلاب بود و تازه مدارس به پا خاسته بودند یک روز ظهر هنگام برگشت به خانه خسرو سوار بر دوچرخه در حال عبور از چهار راه نقاشی بود و محصلین هم در همین نقطه در حال تظاهرات بودند. پلیس چهار راه برای خودشیرینی تصمیم گرفت عده ای از تظاهرکنندگان را دستگیر کند ولی چون موفق به این امر نشد خسرو و چند نفر دیگر را دستگیر کرده و با خود به بازپرسی برد ولی در سالت 8 شب به علت نداشتن مدرک آزاد شدند. در همین اوان بود که مادرش وضع حمل کرده و بخاطر دستگیری او و چون می دانست دستگاه جبار احیانا بلائی بر سر او می آورد به شدت مریض شد و شیر مادرش سبب مریض شدن و بعد از دو ماه از بین رفتن خواهر کوچکش رئوفه شد.
خسرو مدت ها بود که خواست اسمش را عوض کند و به دنبال یک اسم مذهبی می گشت تا پس از کند و کاو بسیار به علت علاقه زیادش به امام عصر (عج) نام «مهدی» را انتخاب کرد و از این به بعد بود که او مهدی شد. در انقلاب همیشه پیشتاز بود و حتی در دل شب ها و تاریکی ها با برادرانش به خیابان می رفتند. یکی از همراهانشان به نام شهید سید اصغر میرلوحی در یکی از همین شب ها به شهادت رسید. پس از انقلاب در سال 1358 به دانشکده علوم تربیتی دانشگاه اصفهان راه یافت. یکی از خصوصیات دیگری از او که قابل که قابل ذکر است این است که هرکاری را با فکر انجام می داد و همیشه به خواهرش تذکر می داد که هروقت می خواهی حرفی بزنی باید قبلا درموردش فکر کنی تا بعد پشیمان نشوی.
بعد از گذشت مدت کمی از شروع دانشگاه زد و خوردهای دانشگاهی شروع شد به همین خاطر هر روز عصر که به خانه می آمد بسیار خسته بود و می گفت که امروز با گروهک ها چه برخوردهایی کرده ایم تا دانشگاه بسته شد. از آن به بعد همکاری خود را با سپاه پاسداران شروع کرد. در اول هنوز عضو کادر سپاه نبود ولی همکاری می کرد. به وسیله کشیک و نگهبانی در هوانیرو و بعد از گذراندن دوره های ایدئولوژیکی کافی برای تعلیم. بچه های جنوب کشور به اردوگاه هجرت در دانشگاه صنعتی رفت. و چند ماه در آنجا به خدمت پرداخت پس از برگشت عضو رسمی سپاه شد ولی سعیرمی کرد اونیفرم سپاه را نپوشد. وقتی از او سوال می کردیم که چرا لباس سپاه را نمی پوشی در جواب می گفت من هنوز لیاقت آن رادپیدا نکردم که این اباس را که لباس مردان خداست را به تن کنم. در اوایل مهر ماه سال 1359 به پادنا یکی از دورافتاده ترین دهات سمیرم اعزام شد که در این دوره سرپرستی یک گروه را به عهده داشت. کار او و گروهش رسیدگی به وضع آن جا بود چون خائن ها و فئودال ها در آن جا شروع به ناامنی و کشتار کرده بودند وقتی برای مرخصی به اصفهان می آمد از وضع رقت بار مردم آن سامان صحبت می کرد. پس از گذشت سه ماه و برگشت به اصفهان از طرف سپاه به بیت امام رفته و در آن جا مشغول به پاسداری از خانه امام شد ولی پس از مدتی به علت نیاز به او در قسمت مخابرات از او خواستند تا اصفهان بیاید پس از برگشت گفت که در آن جا افتخار پیدا کرده دست امام عزیزش را 8 بار ببوسد و از آن جا مقداری آب، نبات، سکه های قدسی دعا خواندند امام و همچنین عکس امام و کتاب قرآن که امام امضا کرده بودند آورد. در این موقع شروع به کار در قسمت مخابرات اصفهان شد. وقتی کاری به عهده مهدی گذاشته می شد احساس مسئولیت عجیبی می کرد و سعی داشت تا کار خود را به بهترین وجه انجام دهد. به همین خاطر حاضر نبود حتی یک لحظه کار خود را ترک و یا سستی کند اکثر مواقع پست او شب بود ولی همیشه سعی می کرد زودتر از وقت مقرر برود و دیرتر می آمد. با احساس مسئولیت زیاد و اینکه کارس را به بهترین وجه انجام می داد هروقت که درخواست رفتن به جبهه را می نمود با او مخالفت می شد و به او می گفتند که به تو در اینجا خیلی نیاز است ولی بالاخره با تلاش بسیار در مهر ماه 1360 برای سه ماه جبهه دارخوئین رفت ولی پس از یک ماه و نیم از او خواستند به علت نیاز به او به اصفهان برگردد. وقتی برگشت همیشه نا آرام و ناراحت بود و مرتب به سپاه می رفت تا شاید او را دوباره اعزام کنند ولی بی تابی خود را نمی گفت. و یکی از خصوصیاتش هم همین بود که فردی رازدار و خود دار بود و هیچگاه مسائل جنگی و وقایع هنوز پیش نیامده و همچنین از وضع داخلی سپاه صحبتی نمی کرد و حتی اگر کسی از خود سپاه درمورد برنامه های این ارگان سخنی را نبایستی گفته شود می گفت، بسیار ناراحت می شد. چند روز پس از برگشتن حمله بستان شروع شد و بعد گفت که من برای همین ناراحت بودم و می خواستم برای این حمله آنجا باشم. باز در قسمت مخابرات سپاه کار خود را ادامه داد. ولی مرتب با مسئولین خود سر رفتن به جبهه بحث می کرد. و با دوستان خود بنای رقابت را گذاشت تا اینکه بعد از نلاش و بحث بسیار و اینکه توانست دو سه نفری را در قسمت مخابرات سپاه تعلیم دهد و جای خود بگذارد در اواسط فروردین 1360 به جبهه اهواز رفت. کار او در قسمت عملیات نبود بلکه در عقب جبهه و در اتاق بی سیم بود برای همین در نانه هایش همیشه می گفت که ناراحت من نباشید و جایم خطرناک نیست و دوستانش هم که به مرخصی می آمدند می گفتند که کار مهدی کاری با عملیات ندارد و حالش خوب است. یکی از مسائلی که همیشه در نامه هایش ذکر می کرد نماز بود و اهمیت دادن به اقامه نماز، اخلاق، رفتار و غیره.
روح خداجویی مهدی را اتاق بی سیم و در پشت جبهه بودن راضی نمی کرد. او عاشق خدا بود و می خواست آنقدر برود تا به معشوق برسد ولی هر وقت صحبت شهید و شهادت می شد می گفت من لیاقت شهید شدن ندارم وگناهکارم. شاید همین فروتنی او و اینکه همیشه خود را با همه پاکیش گناهکار حساب می کرد باعث رضا و عشق خدا نسبت به او شد و اینکه همیشه سعی می کرد تا آنجا که می تواند خشم خود را حتی وقتی به حد اعلاس خود می رسید فرو ببرد و خود را کنترل کند. دوستانش بعد از شهادتش تعریف می کردند که مهدی حتی مواقع استراحتش هم کار می کرد. در هر صورت او اتاق بی سیم را رها کرده و با جمعی از دوستان به بی سیم سیار پیوست و به سر مرز کوشک رفته و در آنجا به شهادت رسید.