شهید عباس شاهمیرزایی فرزند حسن در تاریخ چهارم اردیبهشت ماه سال 1342 در روستایی از توابع بخش کوهپایه اصفهان چشم به جهان گشود. در خانواده ای مذهبی و با درآمد نسبتا کم. در سن 6سالگی در دبستان همان روستا مشغول تحصیل شد. دوران دبستان را در همین روستا به پایان رساند. جهت ادامه تحصیل همراه برادر بزرگش عازم شهر یزد شد. مدت دو سال در شهر یزد در مدرسه مارکار مشغول تحصیل بود. شهید عباس شاهمیرزایی در تمام این دوران پابه پای پدر و دیگر اعضای خانواده در مواقع بیکاری و مخصوصا در آفتاب گرم و سوزان تابستان ها روانه صحرا می شد و در جمع آوری کتیرا پدر را یاری می نمود. او هیچ گاه دوست نداشت بیکار باشد.
شهید عباس شاهمیرزایی در این دوران دارای اخلاق و رفتاری شایسته و قابل تقدیر بود. نوجوانی صبور آرام و متین بود. آرام سخن می گفت و از حالتی عرفانی برخوردار بود.
شهید عباس شاهمیرزایی پس از دوره اتمام دوره راهنمایی عازم شهر اصفهان شد و در دبیرستان هاتف در رشته اقتصاد تحصیلش را ادامه داد.
شهید عباس شاهمیرزایی همیشه دوست داشت در خانه تنها بماند و مشغول درس باشد.. همچنین علاقه به حفظ شعائر اسلام داشت.
در سال پنجاه و هفت شروع مبارزه علیه حکومت پهلوی. شهید عباس شاهمیرزایی نیز مانند سایر برادران و خواهران در راهپیمایی ها شرکت می کرد تا زمانی که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید. با پیروزی انقلاب اسلامی روح تازه ای در کالبد این نوجوان پدید آمد و سرفصل جدیدی در زندگیش گشوده شد. در سال تحصیلی 59-60 در گروه تئاتر دبیرستان هاتف اصفهان شرکت کرد. با آغاز جنگ تحمیلی که عده ای از جوانان عزیز در خطه خوزستان خانه و کاشانه خود را از دست داده بودند شهید عباس شاهمیرزایی همراه با گروه تئاتر دبیرستان هاتف در روز عید نوروز سال 60 راهی شهرهای دزفول – اهواز – اندیمشک شد تا نمایشنامه میراث خوار طاغوت را برای هموطنان جنوبی به اجرا درآورد. در خرداد ماه سال 60 در رشته اقتصاد موفق به کسب دیپلم شد و به خاطر عشق و علاقه ای که نسبت به نشر فرهنگ اسلام و همچنین خدمت در نهادهای انقلابی داشت در تابستان همین سال به عضویت کمیته فرهنگی جهاد سازندگی اصفهان درآمد و از این طریق عازم شهرستان خوانسار گردید. در این ارگان نیز به مدت شش ماه مشغول فعالیت بود و خالصانه در راه رضای خداوند تلاش می کرد. در آذرماه 61 در کنکور مراکز تربیت معلم در رشته ادبیات (فوق دیپلم) پذیرفته شد و در مرکز تربیت معلم شهید رجایی اصفهان مشغول تحصیل شد. شهید عباس شاهمیرزایی از اینکه در مرکز تربیت معلم پذیرفته شده بود زیاد دلخوش نبود زیرا او عقیده داشت که باید به روستاها رفت و در مناطق محروم به هموطنان رنجدیده خدمت کرد. ولی با توجه به سفارشات در مرکز شهید رجایی اصفهان ثبت نام نمود و مشغول تحصیل شد. در این مرکز شهید عباس شاهمیرزایی به واسطه حسن خلقی که داشت توانسته بود دوستان بسیاری برای خود جمع کند و واقعا به این دانشجویان و استادان علاقه فراوان داشت.
شاهمیرزایی در دوران جنگ تحمیلی یک لحظه آرام نداشت. همیشه به فکر رزمندگان بود. به فکر جنگ زدگان محروم که صدام خائن آن ها را آواره کرده بود. در این دوران هم مشغول تحصیل بود و هم پروانه وار می سوخت که چرا باید چنین باشد که ظالمی همچون صدام خائن جوان های رشید ما را به خاک و خون کشید.
همیشه این سوال را مطرح می نمود که چرا ما به جبهه می رویم و چرا ما در راه دفاع از اسلام و میهن اسلامی مان ایثار نماییم. او در جبهه تا می توانست چه در راه جمع آوری کمک های نقدی و غیره و در ارسال آن به جبهه ها دریغ نمی کرد به خاطر علاقه ای که نسبت به جبهه داشت.
مسئله رفتن به جبهه را برای جلب رضایت خانواده و پدر و مادر این گونه می نمود که ما که یقین داریم که آخر باید جان به جان آفرین تسلیم کرد و مرگ نیز برای ما حتمی است. پس چرا حالا که موقعیت فراهم است در راه اسلام و قرآن و در راه حفظ خط امامان جان نثاری نکنیم و چرا شهادت را انتخاب نکنیم. شاید اگر زنده بمانیم با زنده ماندنمان بتوانیم به اسلام و قرآن خدمتی کنیم پس چه بهتر در جبهه حق علیه باطل شرکت کنیم چون به فرموده امام در این راه اگر بکشیم پیروزیم و اگر کشته شویم نیز پیروزیم. و چه بهتر که با نثار خون خود اسلام را یاری کنیم تا در قیامت در پیش روی شهیدان سرافراز باشیم و خدایمان اجر نیکو دهد. که این راه راه امامان حسین(ع) نیز بود شهادت! اما حالات و حرکات برخوردها رفتار این جوان به قدری با تواضع همراه بود که هر غریبی با یک دیدار شیفته خود می نمود.
شهید عباس شاهمیرزایی علاقه عجیبی به روحانیون داشت به طوری که وقتی در دوره بنی صدر با جوسازی های این بود می رفت تا شکافی بین روحانیون بر مردم ایجاد شود. سخت آشفته بود. و تا می توانست مجالس بحث از این شخصیت های محترم بهشتی – رفسنجانی و دیگر روحانیون عزیز و رجایی شهید دفاع می کرد. ماجرای مجلس و عزل بنی صدر او بسیار خوشحال بود. ولی هفتم تیرماه روز غم و اندوه فرا رسید و چهره مبارزه و دوست داشتنی شهید مظلوم بهشتی با کاروان 72 تن جامه سیاه بر تن امت حزب الله شهید عباس شاهمیرزایی کرد و با خود عهد کرد تا زنده است جامه سیاه را از تن در نیاورد تا راه این سروران شهید را ادامه دهد. به حق دیدیم که او در این مدت کمتر لباس نو می پوشید و همیشه به حالت غم و افسردگی آن دوران را سپری نمود. او هرچه این صحنه ها و شهید شدن ها را می دید مصمم تر می شد و به شهادت عشق می ورزید. بیشتر اوقات می گفت من هم باید شهید بشوم اگر در پیشگاه خدا قابل باشم. سرانجام تصمیم گرفت به جبهه برود جوان 19 ساله مجرد اینگونه توجیه می نمود که اول نوبت ما جوان هایی است که زن و بچه نداریم و بعد نوبت بقیه برادران. در بهار سال 1361 اردیبهشت ماه روز پانزدهم اردیبهشت ماه که جبهه ها اعلام کرده بود نیرو احتیاج دارد. عباس این مسئله را در بین خانواده مطرح کرد و خواه ناخواه توانست رضایت پدر و مادر را کسب نماید.
آن قدر شور و شوق داشت که گویی می خواهد به ملاقات کسی برود که سال ها انتظارش را می کشد. وقتی برگه اعزام خود را نشان داد دیگر حتمی شد. همه سفارش می کردند که درس خود را تمام کن و بعدا به جبهه برو. قبول نکرد او گفت پدر و مادر و برادر خواهران هم اکنون جبهه احتیاج به نیرو دارد پس باید بروم.
موافقت مسئولین مرکز تربیت معلم شهید رجایی اصفهان همراه با ده تن از دوستان همکلاسی ها از اصفهان عازم شهرک دارخوئین شدند. پس از مدتی که در جبهه بود یک نامه نیز فرستاد نوشته بود اگر زنده ماندم ده روز دیگر می آیم و اگر شهید شدم وعده ملاقات مادر پیشگاه خدا. او دو آرزو در سر داشت. فتح خرمشهر و شهادت در راه حفظ اسلام و قرآن و مکتب اسلامی. عملیات بیت المقدس شروع می شود و قسمت بود تا او خود در فتح خرمشهر شرکت کند و در یک شب به هر دو آرزویش جامه عمل پوشیده شود. اول فتح خرمشهر در تاریخ1361/3/3 با اصابت ترکش خمپاره در ناحیه سر و شکستگی دست راست مجروح شده و به علت شدت جراحت به بیمارستان تهران منتقل می نمود. او به علت حالت اغما نتوانست به خانواده اش خبر دهد و سرانجام در غروب 1361/3/10 در سن 19 سالگی به ملاقات معبود خود شتافت و شهید شد.