شهید حسن شهبازی در دوم شهریور ماه سال 1346 در خانواده اي مذهبي به دنیا آمد. ایشان در یک سالگی بیماری سختی گرفت که امید به زنده ماندنش نبود ولی ازدعاهای زیادمادرش بدرگاه خداوند كه خواهان سلامتی اواز درگاه حق تعالی بود خواست خدا برآن قرار گرفت که او نوزده سال دیگر زنده بماند ویکی از سربازان امام زمان باشد و بخاطر هدف اصلی خود که همان دفاع از بلاد مسلمین جهان بود به شهادت برسد. او از هفت سالگی علاقه زیادی به درس وقرائت قرآن ونماز وگرفتن روزه داشت، ایشان تنها پس خانواده بود که بعداز او خداوند سه دختر دیگر به خانواده عطا کرد .در روزهای قبل از پیروزی انقلاب اسلامی این نوجوان ده ساله فعالیت بسیاری انجام داد درشبها به تظاهرات میرفت وعکس امام را در دست گرفته ودر مقابل مزدوران شاه شعار می داد.
از همان ابتدا عاشق امام خمینی بود وسرودهای زیادی از امام وانقلاب حفظ کرده ومی خواند .هنگامی که جنگ تحمیلی شروع شد ایشان نوجوانی 13ساله بود. با این که درس می خواند ولی همواره دلش در جبهه های جنگ بود وبه مادرش برای گرفتن رضایت نامه اصرار می کرد اوهرروز قدخودرا اندازه می گرفت به امید اینکه روزی به حد مورد نظر برای رفتن به دیار عاشقان برسد تا اینکه بالاخره توانست مادرش را قانع نماید وبه جبهه برود قبل از رفتن به جبهه عضو بسیج مسجد الجمال بود ونمازهای صبح وظهر وشب خودرا به امامت آقای آیت الله صادقی در مسجد شفیعی می خواند، و امور تبلیغاتی این مساجد را نیز انجام می داد. ایشان استعداد زیادی داشت و بدون اینکه زیاد درس بخواند همواره در کلاس های و درسهایش موفق بود. گاهي اوقات كه در خانه تنها مي ماند در كارهاي خانه به مادرش كمك مي كرد او حتي لباس هايش را خودش مي شست و به خوردن هر نوع غذا قانع بود و خدا را شكر مي كرد. او هميشه مي گفت فرض كنيم چند سالي بيشتر زندگي كنيم و مقداري برنج و گوشت بيشتري بخوريم و خداي ناكرده گناه بيشتري انجام دهيم .
در سن شانزده سالگی برای اولین با ربه کردستان اعزام شد ،حدودا سه ماه درکردستان بود که به مرخصی آمد. او تعریف می کرد که هنگامی که ماشین غذا می خواسته برای رزمندگان غذا ببرد چند تا از دوستانش سوار ماشین شدند و هنگامی که او هم خواسته بود سوار شود فرمانده او را از ماشین پیاده می کند و می گوید سری بعد تو برو. درهمان هنگام کوموله ها جلوی ماشین آنها را می گیرند و آنها را به رگبار بسته و بعد همه آنها را آتش می زنند. او بسیار ناراحت بود و می گفت: چرا من لایق شهادت نبودم.
ایشان برای دومین بار به جبهه های جنوب اعزام شد ودر عملیات والفجر 8 یکی از بهترین دوستانش به نام پرویز مرادی را ازدست داد. بعد از شنيدن خبر شهادت دوستش در اتاقي تنها به كنج خلوت رفته و زارزار گريه مي كرد و مي گفت؛ پرويز چرا تنها رفتي و مرا با خود نبردي.
پس از آن برای سومین بار به جبهه اعزام شد آن روز مصادف شد با عملیات کربلای 4وکربلای 5 و بمباران کردن شهرها. در عملیات کربلا 4باردیگر دوست وهمسنگر دیگرش را از دست داد که بعد از شهادت او به گفته همرزمانش حسن سه روز و سه شب گریه می کرد.
در تمامی مدتی که در جبهه مشغول مبارزه با کفر بود به درس خواندن نیز مشغول بود و توانست دوران دبیرستان خود را طی نماید و امتحان دانشگاه بدهد و برای رشته زمین شناسی رتبه مورد نظر را بیاورد ولی این نکته را از خانواده اش پنهان کرد تا اينكه مبادا از رفتنش به جبهه جلوگيري كنند.
شبي قبل از شهادتش به خواب مادرش آمده بود که او باغی بسیار بزرگ قدم یم زد و به مادرش می گفت: مادر ببین دردانشگاه عالی قبول شده ام غصه نخور من در دانشگاه عالی قبول شده ام.
ایشان در 19بهمن ماه1365 درعملیات کربلای 5 با عنوان امدادگر و آرپی چی زن در منطقه عملیاتی شلمچه به شهادت رسید. و در تاریخ 29بهمن ماه در گلستان شهدا به خاک سپرده شد. هنگام تشییع جنازه اش به خاطر بمباران کردن شهرها کسی در شهر نمانده بود پیکر ایشان همچون صاحب اسمش امام حسن غریبانه تشییع و به خاک سپرده شد.
باشد كه ما و تمام آنهايي كه لياقت شهادت را نداشتيم همواره پيرو راه آنان باشيم و به جزءجزء وصيت نامه هاي شهدا عمل كرده و آنها را الگوي خود قرار دهيم.