شهید سید محمد طباطبایی در سال ۱۳۳۳ در یک خانواده مستضعف در اصفهان به دنیا آمد، در سن 5 سالگی از پدر جدا شود و مادرش سرپرستی او را به عهده گرفت که از طریق قالی بافی و درس دادن به بچه ها تامین معاش می کردند. با توجه به کوشش و دقت مادر در تربیت فرزندش، محمد در این سنین خواندن قرآن و نماز را به خوبی یاد گرفته بود چنان که در سن 10 سالگی نماز او ترک نمی شد.
دوران ابتدایی را در مدرسه نور دانش به پایان رسانید. او در دوران ابتدایی در چند مسابقه قرآن شرکت کرد و در همین دوران بود که شب ها هم در مساجد اگر برنامه ای بود شرکت میکرد و با دیگران به خواندن قرآن و دعا مشغول می شد. در مدرسه به دوستان خود قرآن را میآموخت و از کمک کردن و کوشش و فعالیت دریغ نمیکرد. در سن ۱۳ سالگی بود که تمامی ماه رمضان را روزه گرفت و از آن سن به بعد دیگر روزه اش ترک نشد. دوران متوسطه را در دبیرستان احمدیه به تحصیل اشتغال داشت و اگر چه دوران او همزمان با برنامه ها و خود رژیم کثیف و مستبد آن زمان بود ولی محمد در آن موقعیت از صفات خوب و عالی انسانی برخوردار بود و هیچگاه از حد یک مسلمان آگاه جدا نبود و اخلاق اسلامی را در آن زمان رعایت می کرد. روزی که با مادرش برای ثبت نام به این مدرسه قدم گذاشت مدیر مدرسه به مادر او گفت امیدوارم که این پسر با بچه های نامناسب دوست نباشد و یا به سینما نرود که در همین موقع مادرش به مدیر گفت مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید و ادامه داده بود که اگر شما یک هفته با او زندگی کنید او را خواهید شناخت. همچنان که محمد هم صفات متعالی اش را به آنان شناساند ولی حیف، چشم بصیرت کجا بود در آن زمان بتوانند را درک کند.
در دوران متوسطه بود که گاهی کار می کرد و اندک مزدی را که می گرفت به اندازه مورد نیاز کتاب یا وسایل دیگرش را می خرید و بقیه را به مستمندان و بیچارگان می داد.
پس از آن که دوران متوسطه را با موفقیت به پایان رسانید فعالیت زیاد کرد که دانشگاه برود ولی گاهی مردم میگفتند اگر به دانشگاه بروی تو را میکشند و دستگیرت میکنند. او هم در جوابشان میگفت من هم برای همین می خواهم بروم که کشته شوم و با توجه به این که در برنامه های مقدماتی ورود به دانشگاه شرکت کرد و موفق هم شد ولی به دلایلی که معلوم نبود مردم نا آگاه او شناسانده بود یا از طرف خود مزدوران رژیم بود مسئولین دانشگاه در جواب گفته بودند بایستی بیست هزار تومان بدهید تا وارد دانشگاه شوی و در غیر این صورت نمیتوانید به دانشگاه بیایی.
خانواده ی او که نمی توانستند این پول را تهیه کنند از دانشگاه صرف نظر کرد و به انستیتو تکنولوژی رفته و دو سال در آنجا درس خواند.
پس از آن به جای خدمت سربازی در آن سال ها به سپاه ترویج به یزد فرستاده شد که چندی بعد با مراحل اولیه انقلاب همزمان بود، که در آن موقع هم از هیچ کوششی فروگذار نبود و به فعالیت پرداخت به دوستان خود می گفت شما امروز حاضرید که چرا بگذارید و به اصفهان می آمد و در تظاهرات ها شرکت می کرد و به این دلیل که چندمین بار این کار را تکرار کرده بود رییس آن ها متوجه این مطلب شده و یک بار در مقابل او ایستاده و میگوید: طباطبایی کجا بودی؟ تو هیچ وقت اینجا نیستی؟ آیا می خواهی که سرباز صفرت کنم و تو را به نقطه دور دستی بفرستم؟ که او هم جواب میدهد: سرباز صفرم کن ولی فقط یک اسلحه هم به من بدهید تا این ناجی فرمانده نظامی اصفهان را بکشم، رییس او سرش را زیر می اندازد و دنبال کارش می رود ولی این تهدید ها باز هم مانع او نمی شدند و او را به تلاش بیشتر وا می داشت چنان که در یزد با آیت الله صدوقی تماس میگرفت و اعلامیه ها و یا سخنانشان را جمع آوری میکرد با دیگر روحانیون و دوستان آگاه و مبارزه تماس داشت و مثل پروانه هایی که به دور شمع می گردند تا خود را هلاک کنند همچنان پروانه وار به دور شمع انقلاب اسلامی می گشت.
با فرمان امام خمینی " که سرباز ها فرار کنند " از یزد به اصفهان آمد و مرتب در برنامه های انقلاب و تظاهرات ها شرکت می کرد.
در شب پنجم ماه رمضان بود که به منزل آیت الله خادمی رفته و با بقیه مردم و دوستان از شب تا صبح آنجا بودند و در تظاهرات و تشییع جنازه روز بعد که مزدور رژیم، ناجی، یکی از افرادی را که در خانه آیت الله خادمی بود شهید کرده پرداخت.
در تظاهرات روز بعد عاشورا که مجسمه ها را پایین کشیده بودند محمد شهید با پسرخاله اش به خیابان ها رفت و همراه مردم به دادن شعارهای انقلابی پرداخت که در برخورد با چماق به دستان رژیم به خانه ای پناه بردند در همان موقع یکی از ارتشی ها آن ها را می گیرد و سر اسلحه را در مقابل آن ها گرفته و می گوید بگو جاوید شاه، او خنده ای می کند و با مسخره می گوید جاوید شاه، که در همان لحظه آن مسلح بی وجدان به قدری با قنداقه تفنگ خود به پاهای او می زند که گمان میکردی حیوانی تمامی پای او را گاز گرفته باشد و خیلی زیاد آسیب دیده و مجروح میشود که چند روز در خانه می خوابد، وقتی مادرش او را با این وضع می دید خیلی ناراحت می شد و همین که می خواست آن ها را نفرین کند محمد می گفت مادر نفرین نکن این ها نادانند.
این شهید به قدری کوشش و تلاش میکرد که برای شرکت در تظاهرات ها، ۱۵ روز به تهران رفت همزمان با بودن بختیار که مردم را در سراسر شهر به کشتن می داد و از آنجایی که عشق شهادت در سر داشت روزی که در سرچشمه تهران تظاهرات عظیمی بود شرکت کرد، که مزدوران رژیم و آن سر سپرده های ابرقدرت ها دانشجویان و مردم را در دانشگاه به کشتن می دهند او برای شهادت، فردای آن روز به دانشگاه رفت ولی همان روز مردم سرچشمه را به گلوله بستند و او به آنچه که هدفش بود نرسید.
پس از آن چند روز به اصفهان آمد و باز برای کمک به کمیته امداد امام خمینی به تهران رفت و پس از چندی در زندان اوین به پاسداری مشغول شد که در همین زمان با کشته های نصیری و ناجی و بقیه مزدوران رژیم در زندان اوین برخورد کرد که خود او گفته بود با دیدن این صحنه تا به حال این قدر خوشحال نشده بودم.
بالاخره پس از بیست و دو روز از تهران به اصفهان برگشت و در برنامه های انقلاب، شب ها به پاسداری و روز ها به مساجد برای یاد دادن قرآن و ایدئولوژی به بچهها کوتاهی نمیکرد.
و همچنان شور و عشق فراوان به خدا و راه اولیاء و انبیاء خالصانه به مردم کمک می کرد.
با فرا رسیدن ۲۲ بهمن روز پیروزی انقلاب اسلامی، اوضاع سر و سامان پیدا کرد و دانشگاه باز شد و محمد که در رشته پزشکی قبول شده بود به دانشگاه رفت و مشغول شد. با توجه به این که روز ها درس می خواند هنوز هم شب ها خدمت به اسلام فراموشش نمیشد و در زمانی که شب ها هتل ها را در اصفهان به نفع مستضعفین میگرفتند او هم در این برنامه ها شرکت داشت و شب های زیادی را در این هتل ها به پاسداری مشغول بود. همچنان که تمام امیدش این بود که به مستضعفین کمک کند مردم را نیز به این امر خیر دعوت میکرد.
با گذشته دوران اول انقلاب، زمان انقلاب فرهنگی فرا رسید که به همین منظور ۲۰ شبانه روز به خانه نمی آمد و از دانشگاه پاسداری می داد تا ضد انقلاب و خرابکاران داخلی نتوانند از انقلاب اسلامی سوء استفاده کنند.
فعالیت ها و تلاش های برای اسلام و انقلاب و مردم به یک طرف، خصوصیات اخلاقی این شهید هم برای بعضی قابل درک نمی باشد.
محمد شهید همیشه در زندگی با یک دست لباس به قناعت زندگی میکرد و حتما اگر لباس دیگری برای او تهیه میکردند آن را به بیچارگان و مستمندان می داد. با مهمانی های بزرگ و با تجمل زیاد مخالف بود همیشه غذای ساده می خورد اگر دو نوع غذا سر سفره یکی را می خورد و اگر کسی به او می گفت چرا نمیخوری جواب میداد ببینید پیشوایان بزرگ اسلام چگونه زندگی خود را می گذراندند و چقدر غذا می خوردند ما باید از آن ها پیروی کنیم.
در جلسات خنده و شوخی به هیچ وجه نمیرفت، او شهیدی بود نه تنها جسم خود را پرورش می داد حتی برای فکرش هم غذا تهیه می کرد از جمله کتاب های بسیار زیادی را که می خواند از نویسندگانی چون شریعتی، استاد مطهری و آیت الله طالقانی بود. بعد از چند ماه که از پیروزی انقلاب اسلامی گذشت با خواندن یک کتاب به نام تحلیل و بررسی اوضاع کردستان از دانشجویان پیرو خط امام، خود را آماده کرد که به آنجا برود به منطقه ای که احتیاج به انسان های آگاه و مبارز داشت و این شهید انسانی بود که به قول خودش برای مردم رنج کشیده کردستان و برای خدمت هرچه بیشتر به اسلام عازم آن جا شد و مرتب برای مادرش نامه می داد که مادر امیدوارم که دیگر منتظر من نباشی و هیچ فکر مرا نمی کردی چون اینجا هیچ گونه ناراحتی ندارم و شما هم ناراحت من نباشید و در اینجا آدم چشمش به آدم های رنج کشیده بدبخت و پاسداران واقعی انقلاب می افتد حداقل خود را نزدیک به آن ها احساس می کنم خیلی بیشتر از اصفهان ارزش دارد که در خدمت سرمایه دارهای انگشتر عقیق به دست که با خون کارگران به مکه میروند سر و کله بزنم. فقط مادر از تو می خواهم که دعا کنی خداوند توفیق دهد که در راه خودش که همان راه انبیاء و حسین است قدم گذاریم و به ما اخلاص و ایثار دهد که بتوانیم از همه چیز خود در این راه بگذاریم و همیشه در حق من دعا کن و از خدا بخواه که مرا تا آخر عمر از هر گونه وابستگی به غیر از خودش نجات دهد. دعا کن که شهید شوم زیرا که می دانید یک قطره خون شهید چقدر ارزش دارد.
او اغلب اوقات آرام نشسته و فکر می کرد، فکر چگونگی شهید شدن در راه خدا، اگر کسی با او حرف میزد متوجه نمیشد.
از اول اردیبهشت تا هشتم آبان ماه به منظور خدمت به اسلام و مردم محروم کردستان به آنجا رفت کارهای بسیار زیادی می کرد، کار کردن و در راه خدا بودن را به تخصص نمی دانست، از نظر پزشکی و کمک های اولیه به مردم کمک می کرد. به بچه ها و دانش آموزان درس میداد و شب ها از بیمارستان پاوه پاسداری می داد و با سپاه پاسداران منطقه مرتب در رابطه بود.
دوستان او میگفتند محمد همیشه و شبانه روز فعالیت میکرد، تلاش میکرد. خواب نداشت و حتی به بچه های یتیم نیز محبت زیاد می کرد و به آنان رسیدگی می نمود و اگر مجبور میشد خود به جایی دیگر برود حتما یک نفر را به جای خود می گذاشت و می رفت.
آخرین مرتبه ای که به اصفهان آمد قرار بود 5 روز نزد مادر و دوستان باشد ولی در این چند روز مرتب از شهید و شهادت سخن می گفت و می خواست رضایت مادرش را به طور کامل کسب کند و بالاخره هم به آن چه کع امیدش بود رسید و رضایت کامل مادر را حاصل کرد به این منظور که به مادر خود گفت: مادر اگر من کشته شوم چطور است؟ آیا رضایت داری؟ مادر آگاه و مبارز جواب داده بود البته اگر تصادفا کشته شوی اشکالی ندارد که همین جمله برای او مثل گرفتن کلید در بهشت بود و بسیار خوشحال شد و برای شهادت آماده تر گشت. به این دلیل به جای ۵ روز؛ سه روز بیشتر نزد مادر و دوستان نبود و رفت و در آخرین دیدارش به مادرش گفت شماها سر بیست روز منتظر نامه من باشید که درست سر بیست روز به جای آوردن نامه خبر شهادت محمد را آوردند. همچنان که خود او آرزو داشت و به امیدش رسید و ما از نوشته های او متوجه این مطلب می شویم که لب به سخن میگشاید قلم را روی کاغذ و از خود یاد نامه هایی میگذارد: تنها راه نجات از دست دادن مزدوران و ابرقدرت ها و تنها راه برای بشریت نثار کردن و ایثار کردن همه هستی خود در راه بشریت است و شهادت را زیباترین و بهترین جلوه های هستی و عالی ترین شاه بال رهایی مییابد و درست در همین مواقع است که انسان در زیبا ترین حالات روحی و عرفانی با تمام وجود از معبود خود نیل به این اکسیر حیات را و افتخار چنین درجه ای را با زمزمه های خود مطالبه میکند و در حالتی که برای خود تصور چنین مقامی میکند دیگر لحظه ها و مکان ها و فاقد معنی می گردد و گو این که در قالب حروف نمی گنجد ولیکن همی دانم که دریای لطف او از دادن جام گوارای شهادت کم نمی گردد.