اصغر در سال 1338 پاي بر عرصه ي وجود نهاد و اين نهال نو پا پس از 22 سال به درختي مبدل شد كه در رمضان 60 به ميوه نشست و بهترين و شيرين ترين ميوه ها را ثمر داد ميوه اي كه خود خورد و رفت و چشانيد و درحسرت انداخت. حال ببينيم اين درخت در چه خاكي رشد كرد و با چه آبي آبياري شد و باغبانش كه بود.
نهالش در يك خانواده ي مذهبي زده شد و دوران نو نهالي را با نظارت خانواده رشد كرد و جوانه هاي بالقوه اي در او در همان سنين به وجود آمد كه در همانا در زمان هاي بعدي به چراها تبديل شدند چراهايي كه پيكر متعفن استبداد دوهزاروپانصد ساله را برانداختند نونهالي را با گذراندن كلاسهاي مختلف و قرآن و شكل گيري در مساجد و جلسات گذراند تا به نوجواني رسيد در نوجواني كه مرحله ي نويني براي رشد جوانيش بود بينش و بصيرتي در او به وجود آمده بود كه با نظر افكندن به هر پديده اي كند وجود آن را شهود مي كرد و به حق يا باطل بودن او پي مي برد. اين بود كه پس از اتمام دروس كلاسيك يعني سال 56 در اوجگيري مبارزات امت مسلمان تحت رهبري ولي فقيه با سرعت حق را شناخت و آنچنان پيوندي با رهبر بست كه اويس قرني با رهبرش محمد(صلّي الله عليه و آله) . از اينجا دنبال هر جريان حقي كه بود مي رفت و واقعا مصداق تكيه كلام خود يعني : « توكلت علي الله » شده بود و متوكلي من جميع الجهات
در اين اوان در هنگامه ي خروش امت مسلمان بر عليه استكبار زمان و در مقابله ها چندين مي رفت كه به آرزوي خود برسد از آن جمله در يكي از حماسه هاي مردم تيري به سمت او آمد كه زمينه ساز براي تير بعدي بود ولي از آن به سلامت جست كه هنوز بايد انقلاب براي نشدن.
پس از پيروزي اسلام بر كفر و حق بر باطل هميشه در فكر بود كه چگونه بايد انقلاب را ياري كرد و با آن روح بلندي كه داشت هميشه از دست اعمالي كه اين از سوراخ بيرون آمدگان بر سر سفره ي انقلاب نشسته انجام مي دادند ناراحت و نگران بود و مي ديد چگونه انقلابي كه با الله اكبر جان گرفت را مي خواهند لباس دمكراسي غربي به آن پوشانده و باز به دامان طاغوت اندازند. در حاليكه مبتلا به اين افكار بود يعني سال 58 به دانشگاه ! راه يافت و آنجا را بدتر از بيرون يافت كه مي ديد انقلابي را كه هنوز نهال نوپايي است دسته ها و گروه هاي مختلف به آن چنگ زده و هركدام از آن مطابق سليقهي خود توقع دارند به چشم مي ديد كه دانشگاه يعني جايي كه بايد در خط امام صادق(عليه السلام) باشد ستاد عملياتي همه گروه هاي چپي روسي، امريكايي و چيني شده و همه هم چون موريانه بر پيكر انقلاب افتادهاند اين اوضاع را كه ديد با برادران همفكرش فرياد برداشت و زير بار ننگ اين چنين دانشگاهي‹ ! › نرفت و آنجا را از وجود اين آفتهاي انقلاب همه با هم پاكسازي كردند.
پس از اين مرحله باز سؤالش اين بود كه حالا چگونه بايد انقلاب را ياري كرد، ناخالصي ها را كه مي ديد سفارش به خلوص ميكرد اين بود كه خود هم قدم در اين راه نهاد و رسالتش را اينچنين يافت كه افكار پاك سربازان آينده انقلاب را با فكر انقلاب آشنا كند. پس تصميم بزرگي گرفت « هجرت » كند و انقلاب هديه ببرد. هجرت به شهري كه آفات انقلاب در آن شهر از همه جا بيشتر جمع شده بودند. هجرت به رامسر. جايي كه منافقان امريكايي با ياري رفقاي پيكاريشان و طيف ضدانقلاب افتاده بودند.
اما « هجرت »، هجرتش نه فقط هجرت آفاقي كه هجرت انفسي هم بود. هجرت، از برون بود و از درون. در اين ايام هجران در دو بعد فعاليت داشت، بعد اول روي خود كار مي كرد و خود را مي ساخت و در بعد دوم تمام وقت خود را صرف آموزش انقلاب و تشكل دادن به بچه هاي مسلمان چه در مدرسه و چه در مسجد مي كرد يعني هم سير من الخلق الي الحق و هم سير بالحق الي الخلق در هر دو وجه سير و سفر كرد و چه سفر موفقيت آميزي كه بالاخره به منزلگاه مقصود نائل شد.
شاهد اين مدعا چگونگي زندگي او درآن شهر بود كه با اين همه كار و كوشش و تلاش در اتاقي زندگي كرد كه هيچ زير اندازي نداشت و غذا خوردنش آنچنان ساده و بي آلايش كه بر خود گوشت را حرام كرده بود و موقعي كه برادرش براي ديدار او مي رود و اين وضع را مي بيند وسائلي برايش تهيه مي كند و كمي به وضع ماديش مي رسد كه با مراجعت برادر همه آنها را در راه خدا مي دهد و همان گونه كه از خصوصيات يك مجاهد است فقط با نور و روشنايي خداي در دلش زندگيش را جلا و روشني مي داد. بله در اينجا بود كه ديگر مجاهد شده بود مجاهدي في سبيل الله. و اين مجاهد واقعي منافقين را با ادعاي مجاهدت « ! » مي ديد كه چه سان دست در دست رفیقان چپ خود به انقلابش حمله مي كنند پس به مقابله ي با آنان مي پرداخت و هر جا جمعي را مي يافت شروع به معرفي ضلالت آنان مي كرد و حتي آن چنان براي افرادي كه ناآگاهانه و روي جذابيت هاي شرك آلود جذب آنها شده بودند دل مي سوزاند و دائم آنها را دعوت به بحث و گفتگو مي كرد تا آنجا كه در مسجد جلساتي برقرار مي كرد و با هرچه بيشتر آگاهي و آشنايي دادن سعي در هدايت آنها داشت.
ولي باز آن فريب خوردگان مغرض به حركت خود در خط آمريكا ادامه دادند تا اينكه امروز ديگر در نقش سربازان مزدور و مستقيم آمريكا عمل مي كنند و چون از خلق سرخورده شدند و آنها را ناآگاه تشخيص دادند « ! » دست به اسلحه برده و به جان خلق افتادند و به خيال خود با آمريكا مي جنگند، ولي امام ما چه خوب فرمودند كه اين مگس ها در لحظات آخر عمر دست و پاي زياد مي زنند و تلاش زياد مي كنند ولي عمر آنها به سر آمده است.
به هر حال پس از طي سال 59 و نزديك شدن به فصل باروري و روي كشته ها در تابستان 60 توانست آرزوي چندين ماهه ي خود را كه رفتن به جبهه بود تحقق بخشد هر چند در اوائل جنگ يك مرتبه به ايلام رفت ولي چون احتياجي نبود بازگشت ولي اين بار با ديدي عميق تر مي رفت، مي رفت كه ثابت كند مسلمان است چون همان گونه كه خود مي گفت: « مسلمان هر آنچه مي گويد عمل مي كند» و هزاران درود و رحمت خدا بر او باد كه با علمش نشان داد كه هر چه گفت عمل كرد. اين بار قصد راه كرده بود و با اراده اي ديگر در هنگام رفتن نشانه هاي شهادت در او متجلي بود. آن شوري كه بر دل، آن آرامشي كه در درون، آن نفوذي كه در كلام و آن برقي كه در نگاه داشت، همه نشان از رفتن مي كرد. در برخوردهاي آخر همه تصديق مي كردند كه اين آخرين ديدار است ولي به زبان نمي آوردند.
ولي بالاخره او رفت از همان شهري رفت كه در آن انقلاب تعليم داده بود، از رامسر رفت، رفت و در ميعادگاه خود با خدا يعني جبهه آبادان قرار گرفت. در اين مدت كمتر از يك ماهي كه در جبهه بود، يكايك لحظاتش نشان از شهادتش مي داد در جبهه آرام و قرارا نداشت. مردم بچه ها را به هم پيوند مي داد، براي آنها سرود پيروزي مي خواند و دل هاي آنها را به ذكر خدا گرم مي كرد. حتي از كوچكترين اوقاتش در جبهه هم استفاده مي كرد. در سنگر خودشان به همسنگرش در مواقع بيكاري درس قرآن مي داد و سنگر را به كلاس تبديل كرده بود كه در حقيقت هر دو يكي هستند كه سنگرداران امروز ما از كلاس قرآن قوت گرفتگانند و اگر امروز در سنگر ماندند از همان، نيرو و توان گرفته اند.
به غير از اين كارها بقيه اعمالش هم نشان دهنده ي روح بزرگش بود. او شب ها را به كندن كانال براي حمله ي نهايي مي گذراند و با اينكه هر شب داوطلبانه به اين كار مي رفت روزها را هم به نگهباني و ديده باني مي پرداخت و اصلاً خستگي در او ظاهر نمي شد.
اين پركاري ها وقتي شدت بيشتري به خود گرفت كه آن آرزوي خود را برآورده ديد. آن كفتارهاي بر سر سفره ي انقلاب نشسته طرد شدند و انقلاب رو به هر چه خالص تر شدن مي رفت. از شدت خوشحالي ديگر در پوست نمي گنجيد، دائماً حرف از حمله مي زد و مي خواست كه حمله نهايي هر چه زودتر آغاز شده و در يكي از اين روزها كه سخت در حال كندن سنگر بود، به ناگاه خدا تقاضاي بنده اش را قبول كرد و اجازه ي تقرب بدو داد. گلوله اي از سوي دشمن چرخ زنان آمد، آمد و آمد و آرام در قلب پر از مهر او فرو رفت، ناگهان زمان ايستاد همه جا ساكت شد، اصغر درخون خود نشست با لبخند فزت و رب الكعبه و به ناگاه روحش پركشيد رفت و رفت وصل به درياي وجود شد و همسنگرانش كه مي ديدند در حسرت او سوختند.