در دی ماه 1339 در یک خانواده مذهبی، در شهر اصفهان، کودکی دیده به جهان گشود. نامش را به یاد یادگار فاطمه زهرا(س) محسن نهادند و چه نیکو نام نهادند. محسن دوران کودکی و خردسالی را با آموختن قرآن و اخلاق اسلامی نزد پدر و مادر گذراند. با پشت سر گذاشتن ششمین بهار از عمرش و وارد شدن به سن 7 سالگی، پا به دبستان گذاشت. دوران دبستان و راهنمایی را با موفقیت پشت سر گذاشت. این دوران همزمان با طرح تغذیه مدارس توسط شاه بود. او با وجود سن کم، هدف شاه معدوم را از این عمل دریافت و روحیه انقلابی خویش را آشکار کرد، به طوری که با این طرح به شدت به مخالفت پرداخت و ابدا از این تغذیه رایگان استفاده نکرد. پس از چندی وارد دبیرستان شد. دوران دبیرستان او مصادف با جریان انقلاب اسلامی ایران به رهبری امام خمینی(قدس سره) بود. محسن همانند دیگر جوانان پرشور و انقلابی کشور، در فعالیت ها و تظاهرات روزانه و شبانه و جلسات سخنرانی مذهبی برای براندازی حکومت طاغوت شرکت می کرد و تا زمانی که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید، از این فعالیت ها دست بر نداشت. پس از اخذ دیپلم، در دانشگاه یزد در رشته مکانیک قبول شد. پس از تعطیل شدن دانشگاه ها به سبب انقلاب فرهنگی، به اصفهان برگشت و به عضویت سپاه پاسداران درآمد و برای کمک به مردم محروم و دفاع از دین و اسلام، کردستان را برگزید و به آن منطقه محروم رفت. او همیشه ترجیح می داد شرایطی را برای خود برگزیند که بتواند برای دیگران سودمند باشد. وقتی که برای رفتن به کردستان از طرف سپاه قبول شد، با خوشحالی به مادر خود گفت که من راهی را برگزیده ام و به مکانی می روم که کومله ها، سر جوانان مذهبی و رزمنده را از تن جدا می کنند و با شکنجه های زیاد آنان را به شهادت می رسانند. محسن در یکی از نامه هایش چنین نوشته است: «آن قدر در این جاده رفتن لذت دارد که اصفهان یا کردستان سا بلوچستان نمی شناسد.» او چنین منطقه ای را برای خدمت برگزید و از این انتخاب بسیار شاد و خوشحال بود. وی هر بار که به اصفهان می آمد، مقداری از حقوقش را در راه محرومان مصرف می کرد و بقیه را برای هدایت فکری برادران کُرد، کتاب خریداری می کرد. وی ابتدا مدت یک سال در سنندج به انجام وظیفه مشغول بود و بعد از سر و سامان گرفتن اوضاع سنندج به سقز رفت و به فرماندهی پرسنلی سپاه سقز و معاونت عملیات سپاه در آمد، ولی تواضع او آن قدر به اوج رسیده بود که تا زمان شهادتش، هیچ کس از مسئولیت های او مطلع نبود.
او از دوران کودکی، از مادیات در کمترین حد استفاده می کرد. همیشه لوازم ارزان قیمت خریداری می کرد و بقیه پولش را در راه خدا انفاق می کرد. محسن در استفاده از بیت المال بسیار حساس بود به طوری که برای نامه هایش همیشه از کاغذهای باطله استفاده می کرد و با این وجود از خدا طلب مغفرت می نمود.
دوستانش از خلوص و پاکی او بسیار سخن ها گفته اند که قلم من طاقت و لیاقت نوشته آن همه خلوص و صفا را ندارد. آن ها می گفتند که او هر روز دقایقی درب اتاق را به روی خویش می بست و قرآن و دعا می خواند، با معبودش به راز و نیاز می پرداخت و اشک می ریخت.. هنگامی که مناجاتش با معبود پایان می یافت درب را می گشود، چهره اش را بشاش و خندان نشان می داد، به طوری که اصلا معلوم نبود او همان کسی است که دقایقی پیش آن طور با خدای خودش مشغول بود و تضرع می کرد. شاید در یکی از همین دقایق مناجات با معبودش، آرزویش را با او در میان گذاشته و از او خواسته بود که توفیق شهادت را نصیبش گرداند و معبودش چه زیبا دعای بنده خالصش را لبیک گفت و توفیق شهادت را نصیبش گردانید.
او آن قدر جاده های پست و بلند عشق را پیمود، تا آن جاده ها را بر خود هموار کرد و آن قدر در این راه تلاش کرد تا لیاقت دیدار حق نصیبش شد و به سوی او شتافت.
محسن عزیز، در عصر روز شنبه 23/3/61 در یکی از عملیات ها که به منظور پاکسازی انجام می گرفت، به دست کومله های از خدا بی خبر، همانند سالارش حسین(ع)، به دیدار معبود شتافت و معشوقش را عاشقانه در آغوش کشید.
او در آخرین لحظات زندگی زیبایش – زمانی که وی را در زیر شکنجه های فجیع به شهادت می رساندند – فریاد یابن الحسن و یا حجة بن الحسن خویش را در کوه های غم بار و غم زده کردستان، طنین انداز می کرد تا شاید فریادش خواب سنگین خواب آلودگان را آشفته سازد.
تو گویی که او در واپسین لحظان حیات پربارش، امام زمان خویش را با چشمان خود می دیده است، و همراه با درک امام زمانش، به لقاء پروردگارش رسیده است.